eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
4.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 مادر و ملیسا داخل رفتن وماهان به سمتم اومد - تسلیت میگم فرشته. من دیروز از محمد شنیدم. امروز به مامان گفتم تا از بابا اجازه بگیره بیام پیشت ولی خودش بیشتر به هم ریخت و اومد اینجا. ماهان و محمد رو تنها گذاشتم و برگشتم داخل. زینب داشت به مامان و ملیسا چای و خرما تعارف میکرد. کمی به زینب نگاه کردم. نمیدونم چراتو این هفت روز درباره آشوب تو دلم با زینب صحبت نکردم. زینب جلوم ایستاده بود و صدام میکرد. نگاش کردم - کجایی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ به خودم اومدم و خیلی جدی گفتم - زینب ... چرا دقیقا وقتی داشت همه چیز درست میشد خدا مادربزرگم رو ازم گرفت و همه خوشی هام رو تلخ کرد زینب وقتی لحن جدیم رو دید لبخند مهربونی زد و گفت - ناراحتی از خدا ... از خدایی که قبل بردن مادربزرگت اوضاع تو رو سامون داد و شرایط رو مساعد کرد که آواره نشی ... دوست داشتی زودتر میبرد که مجبور بشی بازم برگردی پیش ناپدریت. یا دیرتر میبرد که تو بری سر خونه زندگیت و باز اون پیرزن بیچاره تنها بشه. اصلا از احساس مادربزرگت خبر داشتی شاید اون بوده که خسته بوده. خدا هم حکیمه هم رحیمه. والبته قرار نیست برای تمام اتفاقات زندگی به ما جواب پس بده. اون خداست ما بنده ... تو فقط بهش اعتماد کن. دستی به بازوم کشید و با محبت ازم دور شد. کاش مثل زینب به خدا اعتماد داشتم که اینجور ناشکری نکنم و به افکار اشتباهم اجازه جولان ندم. به مادرم که ناراحت نشسته بود نگاهی کردم و به سمتش رفتم. کنارش نشستم. نمیدونستم میخوام چی کار کنم یا چی بگم. - ممنون که اومدید - حاج خانم برام مادری کرده بود ولی من هیچ وقت نتونستم جواب خوبی هاش رو بدم. باورم نمیشد مادر داره با من حرف میزنه. - بخاطر حساس بودن سامان همیشه مجبور بودم از گذشته فاصله بگیرم. هر چی که بوی گذشته رو بده سامان رو عصبی میکنه. تو که خود گذشته بودی. مخصوصا چشمات. هنوزم نمیتونم مستقیم تو چشمات نگاه کنم. نمیدونم چه حکمتیه که خدا چشم های حسین رو به تو داد. شاید برای اینکه همیشه یادمون باشه چطور در حقش بدی کردیم و باعث شدیم جوون مرگ بشه. حضور و نگاه تو نمیذاشت من و سامان حسین رو فراموش کنیم. تو خود عذاب وجدان بودی که ما سعی میکردیم نادیده ات بگیریم. صداش بغض داشت. به سختی لب زد ما رو ببخش. خواست از جاش بلند بشه ولی دوباره نشست کمی مکث کرد و گفت - وقتی به سامان گفتم که من یه مادرم. گفت بچه ات هم رو تخم چشمام بزرگ میکنم. میدونم دروغ نمیگفت ولی چشمات همه چیز رو خراب کرد. بار ها سامان بهم گفته بخاطر بد قولیش ببخشمش ولی نمیتونه نگاهت رو تحمل کنه. https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 یک هفته از مستقر شدنمان دراسراییل میگذرد,یکهفته ای که همه چیز وهمه کس باعث تعجبم میشد ,اما الان کم کم برایم عادی شده ,اخه متوجه شدم که اسراییل,فقط وفقط بنا شده تا بااسلام ناب محمدی که همان اسلام شیعی هست ,مبارزه کند,بنا شده که در اخرالزمان حزبی باشد تا جلوی حزب الله بایستد وروز معلوم که درقران امده(روز معلوم اشاره به روزی دارد که شیطان توسط حجت زنده ی خدا ازبین میرود واین اشاره درقران امده است)را به عقب بیاندازد یعنی برای ابلیس وقت بخرد. حالا میدانم چرا برای یک بچه ی اسراییلی واجب است اصول شیعه رابداند,واجب است که زبان عربی وفارسی رایاد بگیرد چون در روایات تلمود برای بنی اسراییل این است که:شما توسط حزب خدا درزمین که زبانشان رانمیفهمید ,نابود میشوید واینها میخواهند زبان مارا بفهمند تاازنابودی بگریزند اما نمیدانند که از قانون الهی که همان نابودی ظالم است,نمی توان گریخت. من قرارشد ازفردا به دانشگاه طب بروم وهمزمان زبان فارسی رایاد بگیرم,به علی هم گفته اند که باید کارشناش خبره شیعه شناسی شود وانگار قراراست از وجودش بعدازاموزش استفاده ها کنند,نمیدانم کارمن سحت ترخواهد بود یاازعلی ,علی میگوید خودت رااماده کن چون چیزهایی میبینی که هرکدامش برای ازبین بردن روحیه ات کفایت میکند. اما من توکل کردم به خدایم ومیدانم به گفته ی قران,سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است. قرار داد خانه هم با گرفتن,کارت دایم ,نوشتیم والان درراه رفتن به منزلمان هستیم. برای اینکه درخانه جدید راحت باشیم,تورات هانیه را که حاوی میکروفن وردیاب بود در پنجره ی هتل ,مصلحتی جا گذاشتم ,تا بتوانم به راحتی باعلی,صحبت کنم ,اما علی میگوید خانه جدید را باید پاکسازی کند. یادم رفتم بگم,دیروز علی چندساعتی غیبش زد ,دلم به شور افتاد ووقتی که بالاخره پیدایش شد,متوجه شدم یک کتاب مشکوک همراهش بود که فقط شکلش کتاب بودو..... ادامه دارد.... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
حسن وحسین با سروصدا وبدوو خودشون را به درحیاط رساندند,فاطمه وخاله وابوعلی هم داخل هال چشم به در داشتند تا ببیند کیست وچیست ؟ در هال که باز شد,از دیدن صحنه ی پیش چشمم,پاهام شل شد ودر حال افتادن بودم,با تکیه بر دیوار پشت سرم ,خودم را به زور نگه داشتم,باورم نمیشد ,طارق با سرورویی باند پیچی درحالیکه عصایی زیر بغلش بود ,داخل شد. به سرعت به سمتش رفتم,با دستم ,دست دیگر طارق راگرفتم وگفتم:خدای من,چی شده؟مگر,شما درمحضر,بقیه الله نبودین؟علی علی,کجاست؟ چرا سرو وضعت اینجوریه؟ طارق درحالیکه روی مبل مینشست ولیوان ابی از دست فاطمه میگرفت گفت:نترس فاطمه گریه نکن خانمم,بچه ها ناراحت میشن,میبینین که چیز خاصی نیست من ,سرومروگنده کنارتونم,یکی از همرزمها اوردم خانه,این باندها هم فردا بازمیکنم,باور کن طوریم نیست... باخودم فکر کردم,علی علی کجاست که طارق با این حالش با کس دیگه ای امده,نکند علی راطوری شده ونا خوداگاه گفتم:علی...علی کجاست ,طارق؟؟ طارق نگاهش را از,فاطمه گرفت وبه سمت من برگشت لبخندی زد وگفت... ادامه دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی 🍃🌹 🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd