💕 #بزم_محبت
#پارت33
زینب نگاهی به مادرم کرد
- اونا هم سامان و ماهان ان؟
سرم رو برای تایید تکون دادم. بعد به دختر کوچولویی که دست مادرم رو گرفته بود چشم دوختم.
- حتما خواهرته ...
جواب زینب رو ندادم ولی نفس عمیقم رو طولانی بیرون دادم. با حسرت به خانواده ی در حساب نداشتم خیره بودم که زینب از کنارم بلند شد و به سمت پذیرش رفت نزدیک مهتاب ایستاد و چند دقیقه بعد دوباره کنارم نشست.
- چرا رفتی؟
- رفتم به بهانه پرسیدن نوبت خبر بیارم
سوالی نگاش کردم که ادامه داد
- اسم خواهرت ملیسا است. چند روزه مریضه. اومدن آمپولش رو بزنند
- چه هم نازش رو میکشن. همشون اومدن یه آمپول بزنن؟
آهی کشیدم و یاد خودم افتادم که هروقت مریض میشدم سامان من و مادرم رو جلوی درمانگاه پیاده میکرد و خودش داخل ماشین منتظر میموند.
با حسرت نگاهشون میکردم که زینب گفت
- ناراحت نباش. اینجوری می بینمت دلم میگیره.
- ببخشید تو رو هم ناراحت کردم. وقتی میبینم مادرم ناز ملیسا رو میکشه احساس میکنم منم یه دختر بچه
ام که منتظرم مادرم نازم رو بکشه. با اینکه میدونم امکانش نیست ولی تحملش خیلی سخته.
ملیسا رو بردن تزریقات. به فاصله کوتاهی نوبت من شد. از اتاق دکتر که برگشتم زینب گفت که رفتند. خوشحال شدم که متوجه من نشدند.
- دکتر چی گفت؟
چشم از اطراف گرفتم و کنار زینب نشستم
- مطمئنی رفتند؟
- آره. حالا جواب منو بده.
چهره ام گرفته شد و گفتم
- دکتر میگه مشکل مادربزرگ قلبشه. داره رگهاش میگیره.
نگاهی به چشمهای غمگینم کرد و گفت
- این همه غصه نخور پاشو بریم کمی تو پارک بشینیم دلم گرفت.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💕نویسنده_غفاری
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانهایدردامعنکبوت
#پارت33
ابوعمر:هااا چه میخواهی کنیزک...
من:ارباب ,برایتان شربت اب لیمو اوردم,دررا بازکنید ارباب...
خبری نشد ودوباره ادامه دادم:لیلا را ببخشید ارباب ,هنوز بچه است ,بگذارید من کمی بااو حرف بزنم ,قول میدهم راضیش کنم هرچه شما امرکنید انجام دهد.
همینطور که حرف میزدم صدای چرخش کلید را شنیدم درباز شد وابوعمر با نیشی تا بنا گوش بازشده,پشت دربود.
درحالی که به سمت قلیانش میرفت گفت:من میدانستم که تواز لیلا فهمیده تر وعاقل تری...افرین,زود راه کنیز بودن ومودب بودن وسربه راه بودن رایاد گرفتی...
درحینی که لیوان شربت را بااحترام به طرفش میگرفتم باخود فکر میکردم ,عجب حیوان پست فطرتیست...ان شاالله تا دقایقی دیگر نفس نحسش بریده شود
لیوان رابرداشت وداخل سینی کنارقلیان گذاشت,میخواستم برگردم وجلوی دراتاق بایستم که دستم را چسپید ,از برخورد دستش بادستم چندشی سراسروجودم راگرفت.
باتحکم مراکنار خودش نشاند وگفت:میخواستم تورا به بکیر هدیه دهم اما الان فکرش رامیکنم ,میبینم که توهم زیباتراز لیلا هستی وهم فهمیده تر,اصلا تورا برای خودم برمیدارم ولیلا رابه بکیرمیدهم...
لیلا دراتاق نبود...کجابود؟؟...اهسته گفتم:ارباب چه خوب که ازمن خوشتان میاید ,من ازبچگی هم دوستتان داشتم,الان هم انتظارداشتم ازمن بخواهی تاخدمتی برایتان انجام دهم..…
نمیدانستم چه بگویم فقط باید کاری میکردم که حواس ابوعمرپرت شود ولیوان شربت راسربکشد وادامه دادم:لیلا رابه خاطر من ببخش قول میدهم من جبران کنم...لیلا کجاست؟
ابوعمر که ازنغمه های عاشقانه من سرازپا نمیشناخت خنده کنان
پکی به قلیان زد ودست برد لیوان شربت را برداشت وبادست دیگرش مرا به سمت خودش کشید....پشتم داغ شد از ترس رعشه گرفته بودم,نکند شربت رابخواهد بامن شریک شود؟نکند شک کرده ومیخواهد شربت رابه خورد من بدهد...
ادامه دارد....
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#ازکروناتابهشت
#پارت33
علی بود با لبخندی به طرفم میامد,عباس هم کنارش بود,
یکدفعه با صدای ضعیفی که آب طلب میکرد ,تصویر علی وعباس رنگ باخت ,از خواب پریدم.
عه من کی به خواب رفتم؟
زینب چشماش را باز کرده بود واب میخواست...باورم نمیشد,سرش راغرق بوسه کردم واز ته دل خداراشکر کردم.
لیوان ابی ریختم وکمی لبهاش راخیس کردم,جلوی در حسن وحسین وزهرا با نگاهی که خوشحالی ازش میبارید تعقیبم میکردند.
به زهرااشاره کردم:زهرا جان دخترم یک لیوان شربت عسل باگلاب برام بیار...
دخترم از خوشحالی به دقیقه نکشید که شربت رابه دست رساند,قاشق قاشق شربت را دردهان زینب میریختم وباهر قاشقی که زینب میخورد لبخند من وبچه هایم پر رنگ تر میشد....
خدا راشکر به خیرگذشت...
زینب تا چند روز بعدش سرفه خشک میزد وبعدهم خوب شد,اما عجیب این بود که نه من ونه بقیه ی بچه ها طوریمان نشد واین بیماری رانگرفتیم وشاید هم گرفتیم وخیلی محرز نشد.
با خیال راحت روی کاناپه ی انتظار نشسته بودم وبعداز چندین روز بی خبری,صفحه گوشی را روشن کردم وصفحات مجازی را نگاه کردم,همه اش از کرونا بود وکرونا...
عه اینجا را...یه ایمیل ناشناس...یعنی چیه؟
بازش کردم....باورم نمیشد..
ادامه دارد...
🖊به قلم……ط
🍃🌹 🌹🍃
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd