eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
4.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 زینب با لبخند نگاهش کرد و گفت - یه جوری حرف می زدی من گفتم برادرت خیلی سخت گیره و عمرا اجازه بده - علی خیلی غیرتیه شما رو که دید راضی شد. گفت از دوست پیدا کردنت معلومه میتونم بهت اعتماد کنم. وگرنه عمرا اجازه میداد وقتی کلاس ندارم دانشگاه بمونم. زهرا و زینب حرف میزدن که من یاد محمد افتادم. نگاهی سمت ماشینش کردم و دیدم که هنوز داخل ماشین نشسته و ما رو نگاه میکنه. زهرا دستش رو رو بازوم گذاشت و گفت - تو چرا اینقدر حواست پیش صولتیه؟ هنوز خبری نیست اینجور میکنی. فردا زنش بشی حتما بدون اجازه اش آب هم نمیخوری؟ بعد کمی هلم داد و گفت - بیا بریم داخل. ببینه نرفتی خودش میره. زینب ابرویی بالا داد و گفت - هنوز هم صبر میکنه فرشته بره بعد میره؟ - آره بابا. از داداش منم غیرتی تره. فکر کنم اگه میتونست الان اجازه نمیداد فرشته بمونه. زینب با دست پشت کمرم فشار آورد و مجبورم کرد باهاش هم قدم بشم - اینجورا نیست. چون هنوز ازدواج نکردید میترسه وقتی حواسش نیست یکی فرشته اش رو بقاپه. هرسه با لبخند وارد دانشگاه شدیم. **** - محمد حرکت کن دیگه ... دیدی که فعلا نمیخوان برن. محمد کلافه دستی لای موهاش کشید. پوفی کرد و ماشین رو روشن کرد. - به مامان قول نداده بودم براش برم خرید الان برمیگشتم دانشگاه. - خب بعدا برو خرید - نمیشه امشب داییم و خانواده اش مهمونمون هستن. مادرم دلخور میشه اگه اهمیت ندم. محمد با حرص از دانشگاه دور شد. آرش سالاری با تعجب به رفتن محمد و موندن فرشته نگاه کرد. فکر اینکه محمد دور و بر فرشته نیست وسوسه اش کرد تا دوباره شانسش رو امتحان کنه. از ماشینش پیاده شد و به دانشگاه برگشت. ♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️ 💕نویسنده_غفاری https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸 درست حدس زده بودم,محوطه خاکی اردوگاه تقریبا خلوت بود همه به سمت چادربزرگ برای نماز رفته بودند،بدون اینکه جلب توجه کنم ودرحالی که زیرلب ایاتی ازقران را زمزمه میکردم به سمت چادری که طارق را برده بودند رفتم...جلوی چادر یک داعشی بود که داشت سیگارمیکشید ,راهم راکج کردم وپشت چادر رفتم,پشت این چادر ,عقب چادردیگری بود به قسمت وسط چادررسیدم چاقورا از زیرلباسم دراوردم ومشغول بریدن چادرشدم,خیلی محکم بود اما چاقوی من هم تیزبود,اندازه ای که بتوانم ردشوم چادرراشکافتم وخیلی آرام خودم را داخل چادرکشیدم،بااینکه چادرتاریک بود اما سنگینی نگاه طارق ودواسیر دیگر را روی خودم حس میکردم تا داخل شدم یکی از اسیرها گفت:یابسم الله...عباس,طارق,این دیگه کیه؟ محکم گفتم :هییییس ورفتم طرف طارق دستها وپاهاش راباز کردم,چاقورا دادم دستش تا دستهای ان دوتا همرزمش رابازکند. طارق:ممنون خواهر ,توکی هستی؟ درحالی که داشتم لباسها را بیرون میاوردم گفتم:هیس,چکارداری من کیم ,زودباش دست بقیه راباز کن... طارق که دست عباس رابازکردوچاقورا دادعباس وامد طرفم وگفت:صبرکن ببینم,صدات چقداشناست،کی هستی؟ روبنده ام رابالا زدم ولباس را دادم دستش.... ادامه دارد... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
علی از گمشدن بچه ها خیلی ناراحت وبرافروخته شد اول به بالا اشاره کرد که یعنی خدا وبعد به قلبش اشاره ودست روی چشمش گذاشت واین رمزی بود بین ما برای ارادت به بقیه الله...با خوشحالی بهش فهماندم ,مهدی عج,این مضطر ظهور در راه است وبه زودی میاید واشک شوق بود که از چشمهای مشتاق ما روان شد. سریع از جابلند شدم باهمان زبان عبری گفتم:اگه انگشت نگاری جوابش بیاد؟؟ علی:نترس ,من احتیاط لازم را کردم ولی بااین حال چون بهم مشکوک شدند هرچه سریعتر باید بریم .. غرق حرفهای علی شده بودم,هنوز باورم نمیشد این علی ست روبه رویم، خدا ازشان نگذرد چه به روز صورت نازنینش اوردند. علی فوری به سمت کمدی گوشه اتاق رفت ویک دست لباس عربی مردانه با عرق چین عربی اورد دادبه طرفم:سلما,بپوش عزیزم باید زودتر ازاینجا خارج شویم. سریع لباسها راپوشیدم وباعرق چین صورتم را پوشاندم ودنبال علی از اتاق خارج شدیم. فکرمیکردم به سمت دراصلی ساختمان که ازانجا وارد شده بودیم میروم اما باتعجب دیدم علی به سمت انتهای ساختمان رفت ودر اتاقی را باز کرد واشاره کرد داخل شوم... اتاق تاریک وخیلی بزرگی بود,علی اشاره به انتهای اتاق کرد وگفت:اگر از درجلویی خارج میشدیم متوجه خروجمان میشدند اما این انبار دری به خارج دارد که از قسمت پشت اردوگاه باز میشود,افراد کمی از وجود همچین دری خبردارند,من هم زمانی که میخواستم راپورت بدهم ازاینجا بیرون میرفتم وکسی متوجه خروجم نمیشد.. علی مثل راهنمایی زبده پیش رویم راه میرفت ومن سرشار,از احساساتی خوب بودم وخداراشکر میکردم که مرا به این راه فرستاد تا علی ,این مرد زندگیم را دوباره پیداکنم... از درخارج شدیم که... 🍃🌹 🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd