💕 #بزم_محبت
#پارت72
هر سه روی نیمکت نشستیم. زهرا نگاه ناراضیش رو به اطراف داد
- کاش روی چمن مینشستیم
- مگه پارکه؟
زینب با من موافقت کرد
- همینجا خوبه دیگه. میخوایم یکم باهم باشیم.
زهرا هنوزم راضی نشده بود
- پس بریم بوفه دور یه میز بشینیم و یه چیزی هم بخوریم.
- اینو خوب گفتی. زینب پاشو بریم ازت پذیرایی هم بکنم.
دست زینب رو گرفتم و بلندش کردم که با دیدن سالاری روبروی خودم دستم شل شد.
- سلام خانم پهلوان ... ببخشید مزاحم شدم. دیدم امروز بادیگاردتون رفته مرخصی گفتم شاید بشه باهم حرف بزنیم.
اخمهام تو هم رفت و حرصی سرم رو پایین اندختم. زهرا به جای من گفت
- دفعه پیش که بهتون گفتن حرفی با شما ندارن. چرا دوباره مزاحم میشید؟
- از دفعه پیش خیلی گذشته. گفتم شاید با صولتی به تفاهم نرسیدن که هنوز از مرحله دوستی عبور نکردن.
زهرا و سالاری با حرص به هم نگاه میکردن ولی من از اینکه به من ومحمد به چشم دوتا دوست نگاه میکنن لبم رو به دندون گرفتم و خجالت کشیدم مخصوصا پیش زینب. زهرا دوباره پرید وسط و گفت
- شما این وسط چکاره اید؟
سالاری روش رو از زهرا برگردوند و به من نگاه کرد
- مثل اینکه بادیگاردتون نبودنی وکیلشون هست.
اینبار زینب کلافه شد و دستم رو گرفت و گفت
- مثل اینکه این آقا خیال ندارن مزاحمتشون رو تموم کنن. بهتره بریم.
- خانم پهلوان شما همیشه اینهمه بی زبونید؟ اینجا همه جواب منو میدن جز شما. اگه با صولتی به نتیجه نرسیدین چرا یه شانسی هم به من نمیدید تا باهم صحبت کنیم.
♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️
💕نویسنده_غفاری
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانهایدردامعنکبوت
#پارت72
طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم سلماست..سلما اینجا چکارمیکنی...
من:داستانش مفصله...زود لباسهاتون رابپوشید,با شالها روی صورتتان رابپوشانید ,دورسری هایی که علامت داعش داره بپوشید ،تفنگ ناریه رادادم دست طارق وگفتم:دنبال من بیاید....
ازهمون راهی که اومده بودم این بار چهارنفری برگشتیم,از ترسم جرأت نکردم جلوی چادررانگاه کنم ,نماز تمام شده بود وجمعیت تک وتوک بیرون امده بودند,به کانکس رسیدیم,ماشین جلو کانکس پارک بود,اشاره کردم به طارق وگفتم برین داخل ماشین ,من الان میام.
سریع داخل کانکس شدم,رفتم سراغ کوله,قران طارق را دراوردم وبغل گرفتم وبه بچه ها گفتم ,بریم جشن واتش بازی...
فصیل رفت کابین عقب کنارعباس واحمد,عمادرااوردم جلو روپاهای طارق نشاندم ,چون روی طارق بسته بود,عماد نشناختش,ولی میدیدم طارق ,عمادراغرق بوسه کرده بود,قران راگذاشتم توبغلش و روکردم عقب وگفتم:فیصل جان این مجاهدها هم باما میخوان بیان جشن...نفس راحتی کشیدم ,تااینجا که خوب پیش رفته بود،سوویچ را چرخاندم که ماشین را روشن کنم,یکدفعه دیدم,ابواسحاق با دومردداعشی به طرفم اشاره میکنند.....میخواستند تا من حرکت نکنم.....
تمام تنم داغ شد...نمیدونستم چکارکنم .....
توکل کردم و....
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#ازکروناتابهشت
#پارت72
از در که خارج شدیم,علی با اسلحه ای که دردست داشت به سمت نگهبان بالای برجک علامتی داد,انگار این نوعی رمز بود وجلوتر رفتیم,موتوری زیر سایه ی دیوار پارک بود,علی موتور راسوار شد وخیلی با طمانینه اشاره کرد, پشت ترکش بنشینم وحرکت کنیم,موتور را روشن کرد...
از نگهبانی اول ودوم به راحتی رد شدیم,به اتاقک نگهبانی اخری رسیدیم,علی با لحنی شوخ که میخواست رد گم کند با نگهبان جلوی در سلام وخوش وبشی کرد,داشتیم رد میشدیم ,باشنیدن نام عمر الحریر دربیسیم برجا خشکم زد,علی گفت :محکم بشین...محکم پشتش راگرفتم,دوتا دیگه از نگهبانانی که دراتاقک بودندبا سروصدا از اتاقک بیرون امدند واخطار وایست میدادندوشروع به تیراندازی کردند ..
علی بی خیال وبه سرعت دورمیشد ,محکم علی راچسپیده بودم...وای خدای من چه پناهگاه امنی...من چطور توانسته بودم دوری این فرشته ی زمینی را طاقت بیارم که ناگاه,سوزشی همراه با درد ,در پهلویم پیچید...
فهمیدم تیر خوردم,اما نمیبایست صدایم دربیاید ,شاید اگر علی میفهمید ،دراین شرایط اعصابش بهم میریخت.. باخودگفتم:تیرخوردم,چه باک من که همراه یارم ....مراغمی نیست وقتی با توهستم وکم کم پلک چشمهایم روی,هم امد..
ادامه دارد
🖊به قلم……ط_حسینی
🍃🌹 🌹🍃
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd