💕 #بزم محبت
#پارت74
پیش زهرا و زینب خوش گذشت ولی به محض جدا شدن از اینکه نمیتونم راهیان برم دلم گرفت. هنوز شیرینی سفر سال پیش زیر دندونم بود. داخل خونه شدم.
- مادربزرگ ... سلام ... کجایی؟؟
صدایی نشنیدم. سرکی تو خونه کشیدم و آخر در اتاق رو باز کردم. مادربزرگ هنوز توی رخت خواب بود!
- مادربزرگ خوابی؟ مادربزرگ؟
کنار رخت خواب نشستم و بادست شونه اش رو تکون دادم. مادربزرگ بدون اینکه چشمش رو باز کنه با صدای گرفته گفت
- سلام عزیزم ... حالم خوش نیست
نگران دست روی پیشونیش گذاشتم. داغ بود. سریع بلند شدم و به اورژانس زنگ زدم. تا وقتی دکتر مادربزرگ رو معاینه کنه دل تو دلم نبود.
- خانم دکتر حال مادربزرگم چطوره؟
- نگران نباش دخترم ما مواظبشیم.
- آخه چرا اینهمه بی حاله؟
- عفونت بدنش رو گرفته. ضعیف و پیره. قلبشم تو وضعیت خوبی نیست. یه مدت باید تحت نظر باشه
- تو بیمارستان؟ ... یا تو خونه؟
- نه دخترم باید بیمارستان بستری بشه.
به معنای واقعی پنچر شدم.
- چه مدت؟
- شاید یک ماه.
سکوتم باعث شد دکتر ازم دور بشه و بره و من رو سرگردون وسط راه رو رها کنه. حالا من یک ماه تنها چکار کنم. نمیتونستم تنها برگردم توی اون خونه. تو اون محله همه مادربزرگ رو میشناسن. حالا که آمبولانس اومد دم در خونه دیگه همه میفهمن که من توی اون خونه تنهام. تنم به لرزه افتاد. مادربزرگ بارها بهم اخطار داده بود هیچ وقت تو خونه تنها نمونم. از مرد های نامردی گفته بود که یکیشون هم برای یه شهر زیاده چه برسه برای یه محله.
ازم خواهش کرده بود اگه یک روزی پیشم نبود برگردم پیش مادرم حتی اگه به نظرم دارم برمیگردم جهنم. میگفت مطمئن باش دربرابر تنها بودن تو خونه مثل رفتن به بهشته.
درمونده روی صندلی کنار تخت نشسته بودم و به چهره مادربزرگ خیره شده بودم. با صدای اذان از جام بلند شدم و رو پیشونی تب دار مادربزرگ بوسه زدم. به نمازخونه بیمارستان رفتم تا قلب و فکر پریشونم رو با ذکر خدا آروم کنم.
*****
محمد با کلی نایلون خرید توی دستش پشت سر مادرش از پله ها بالا میرفت. داخل خونه شد و مستقیم به سمت میز غذاخوری رفت و خرید هارو روش گذاشت. روی اولین مبل ولو شد و نفس نفس زد.
- بفرما مامان اینم خریدهاتون ... من مرخصم؟
- دستت درد نکنه. ان شا ا... دومادی تو ببینم. برو یکم استراحت کن دو سه ساعته داییت میاد.
- وقت ندارم باید ماشینم رو ببرم تعمیرگاه ببینم چشه. سعی میکنم سریع برگردم.
- پس عجله کن قبل اومدن داییت برگردی.
محمد سعیش رو کرد زود برگرده ولی داییش زودتر از وقتی که منتظرش بودن رسید. سر کوچه از تاکسی پیاده شد. متوجه داییش شد که ماشینش رو پارک میکرد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
💕نویسنده_غفاری
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانهایدردامعنکبوت
#پارت74
میدونستم الان وقت خداحافظی
ست,الان طارق واحمدوعباس بین داعشیان گم میشن ودیگه نمیدونم ایا دوباره میتونم طارق راببینم یانه...عماد محکم بغل طارق راچسپیده بود وازش جدا نمیشد...
اهسته سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:بزارطارق بره ,عمادم....من هستم....طارق میخواد ابواسحاق راتنبیه کند ....اگه ولش نکنی شاید به خطربیافته...تااین حرف رازدم...عماد بغل طارق را رها کرد...دلم میخواست زار بزنم...اخه خدااا چرااااا به چه گناهی...
همه شان پیاده شدند..ابواسحاق تشکر کرد ورفت تا به جشن برسد ومن دیدم طارق وعباس واحمد,سایه به سایه اش رفتندوتا زمانی که درتاریکی گم شدند ,نگاهم به رد رفتنشان خیره ماند,با صدای فیصل به خود امدم:خاله بریم دیگه دارن اتیش بازی میکنن.....
کلی جمعیت امده بود مردمی که به داعش پیوسته بودند برای تماشا امده بودند..
بچه ها جلویم جست وخیز میکردند ومن درافکار خودم غرق بودم
ایا طارق ودوستانش رفتند؟ایا داخل اردوگاه کسی ازفرارشان مطلع شده؟
ذهنم انچنان مشغول بود که نفهمیدم کی جشن تمام شد ظرفی غذادست فصیل وظرفی دست عمادبود
من:عماد ,فیصل کی بهتان غذا داد؟
که یک دفعه یکی از پشت به من زد...
سلما...
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#ازکروناتابهشت
#پارت74
علی با لبی خندان ودستی پر وارد خانه شد....
مثل روحی که به طرف جسمش پرواز میکند با,شتاب به سویش رفتم.
علی:عه عه چه میکنی بانووو مثل بره اهو به طرفم یورش نیاور,ارام تر اگر به فکر قلب من نیستی لااقل به فکر ان زخم پهلویت باش....
وای که چقدر لذت بردم وچقدر دلم تنگ شده بود برای این حرفهای بی سروته علی...
علی:شانس اوردیم,گلوله به جای حساسی اصابت نکرده بود ,بعداز اینکه به نجف رسیدیم ,متوجه زخم گلوله شدم و رفتم دنبال یک اشنا تا با کمک هم گلوله را دربیاریم,درسته بالاخره با موفقیت گلوله را دراوردیم والان خانم جان بنده سرومروگنده وسرحال روبه رویم ایستاده با لبخند ملیحش قلب مرا به بازی گرفته، اما متاسفانه این شهرنجف,شهر نجف قبلی نیست...درست است الان دراختیار نیروهای شعیب هست اما قبل از ان سفیانی اینجا جنایتها کرده ودرحالی که روی مبل مینشست اهی کشید وادامه داد:باورت میشه سلما...هرچی از,علمای شیعه وسادات وبزرگان داخل این شهر بوده,همه را سر زده,یعنی به معنای واقعی سراز تنشان جداکرده,,توخودت عمق جنایات داعش را باچشم خودت دیدی اما سفیانی روی داعشیها هم سفید کرده به خداقسم که به راستی سفیانی فرزند هند جگرخوارست....
آه...سلما....مهدی زهراس...وزد زیر گریه...علی,مرد زندگی من از شوق امدن مولایش لبریز بود...
بی اختیار عنان ازکف دادم کنار علی نشستم سرم را بعداز مدتها دوری وبی خبری برزانویش گذاشتم واینبار نه به خاطر ربودن فرزندانم,نه به خاطر هجران علی,نه به خاطر سختیهایی که کشیده بود نه به خاطر صورت همچون ماهش که اینچنین از بین رفته بود...فقط وفقط به خاطر وزیدن نفحات ظهور گریه ی شوق کردیم....
چند روزی تا ارام شدن اوضاع در نجف ماندیم,علی مدام در رفت وامد بود,با شناخت عمیقی که از سفیانی وتجهیزات ونقشه ها وروحیاتشان داشت,کمک بزرگی برای رزمندگان اسلام بود وکم کم این امید در دلمان افتاده بود که عنقریب سفیانی ودارو دسته اش را از کوفه وعراق ,بیرون میکنیم اما بخش بزرگی ازسوریه ومصر ونجدان وفلسطین زیر سلطه ی این گرگ خونخوار بود,از همه جای این کره خاکی برای جنگ با سفیانی,این شیطان مجسم نیرو میرسید،ازیمن سیدی علم قیام برافراشته بود که بسیار شجاع وجسور بود وبا کمک خدا پیش میرفت وهمانند فرمانده ما شعیب,با دشمنان خدا وکسانی که خون مردم مظلوم دنیا رامیریختند به جنگ برخواسته بود...
امروز علی با شور وشوقی به خانه امد,برق شیطنت وخوشحالی درچشمانش میدرخشید ....
من به روی خودم نیاوردم که متوجه این شوق شدم ,تا اینکه خودش رو کرد...
🖊به قلم……ط_حسینی
🍃🌹 🌹🍃
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd