💕 #بزم_محبت
#پارت88
محمد سریع چند لقمه صبحانه خورد و از جاش بلند شد
- مامان من میرم حاضر شم.
- چرا عجله میکنی؟ هنوز که وقت ملاقات نشده.
- مامان نه نیار دیگه. میریم به فرشته زنگ میزنیم بیاد بیرون.
آقا صادق چاییش رو گذاشت روی میز و گفت
- قرار بود با مادربزرگش هم صحبت کنیم. از الان تا وقت ملاقات چند ساعت مونده.
محمد بی قرار بود و احساس عجیبی داشت. میخواست زودتر فرشته رو ببینه تا از حالش مطمئن بشه.
آقا صادق چند باری محمد رو صدا کرد ولی محمد غرق فکر بود. از جاش بلند شد و دست روی شونه محمد گذاشت. محمد سرش رو بلند کرد و سوالی به پدرش نگاه کرد
- حواست کجاست؟ چرا جواب نمیدی؟
- ببخشید بابا. نمیدونم چرا دلشوره دارم. با اجازه من برم به فرشته سر بزنم. شما هم بعدا بیاید.
محمد رفت تا آماده بشه. سکینه خانم با نگاه پسرش رو دنبال کرد و گفت
- من نگرانم. محمد راحت این دختره رو فرشته صدا میکنه. رستوران میبرتش. هر روزم داره تو دانشگاه میبینتش ... فکر میکنی چطور دختریه؟ اگه به درد محمد نخوره میتونیم راضیش کنیم فراموشش کنه؟؟
- فعلا پاشو ما هم با محمد بریم. خیلی نگرانه
- راست میگی این پسر منم به دلشوره انداخت. الان آماده میشم.
محمد آماده از اتاقش خارج شد و نگاهی به پذیرایی و آشپزخونه انداخت و پدر و مادرش رو ندید. جلوی اتاقشون ایستاد و در زد. پدر با لباس بیرون در اتاق رو باز کرد. محمد نگاهی به لباس های پدرش کرد و گفت
- جایی میرین؟ ... گفتم شاید اجازه بدید با ماشین شما برم.
آقا صادق سوئیچ رو سمت محمد گرفت و گفت
- بگیر ... تا تو ماشین رو روشن کنی مادرت هم آماده میشه.
محمد با تعجب به پدر نگاه کرد ولی چند ثانیه بعد با ذوق لبخندی زد و سوئیچ را از پدر گرفت و با سرعت از خونه خارج شد
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانهایدردامعنکبوت
#پارت88
عماد راگذاشتم روی صندلی اشپزخونه وگوشی رابرداشتم:الو...سلام ع...یکدفعه به خودم اومدم ,من نمی بایست اسم علی رابگم
سلام اقا هارون بفرمایید..
علی:هانیه جان نهارتون را بخورید واهسته گفت برو داخل اتاق خواب ,اونجا میتونی راحت صحبت کنی...
همینطور که حرف میزدم رفتم داخل اتاق خواب برای اطمینان در راپشت سرم بستم .
من:الان اتاق خواب هستم چی شده؟
علی:ببین داخل هال واشپزخونه میکروفن کارگذاشتند اما اتاق خواب پاکسازی شده,هرچی میگم گوش کن وبه خاطربسپار ,البته همه اش برای احتیاطه,نترسی هااا
الان غذاتون رابخورید بعداززغروب افتاب اذان را که گفتند باعماد بیا تواسانسور ومستقیم برین زیرزمین ,داخل زیرزمین سمت چپت ردیف اول را نگاه کنی یک بی ام و بارنگ بژ میبینی که روی شیشه ی عقبش پرچم داعش را زدیم, درش بازه وسوییچ روش ,سوار شو ادرس داخل داشتبرد روی جلد بیسکویت سوم هست،خیلی بااحتیاط میای بیرون وبه محل مورد نظر که رسیدی ,سه بار پشت سرهم ،زنگ میزنی بدون فاصله ,اونجا که بری همه چی رامیفهمی...کاری نداری عزیزم؟
با گفتن عزیزم علی...تنم داغ شد وگونه هام گر گرفت ,خیلی دستپاچه گفتم:نه نه ممنون وگوشی راقطع کردم...
تمام تنم غرق عرق بود.
رفتم اشپزخونه,عماد خیره به یکجا نشسته بود ,روی زانوم نشاندمش ولقمه لقمه غذا دهنش کردم,مثل زمانی که پدرم زنده بود.
بعداز نهار ظرفها راشستم عمادرابغل کردم وبردم تواتاق خواب,اینجا ازادانه میتونستم باهاش حرف بزنم,یه بوسه بزرگ ازگونه اش گرفتم وگفتم:عمادم میخوای روی تخت بازی کنی؟عمادباخوشحالی سرش راتکون داد.
من:پس بیا باهم یک حمام دبش وگرم بریم بعدش میایم هرچی دوست داری بازی کن...
بعدازمدتها،فارغ از دنیای بیرون باعماد کلی اب بازی کردیم وخوش گذروندیم اما نمیدونستم این اخرین باری هست که باعماد اینجور خوشم...
ادامه دارد..
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#ازکروناتابهشت
#پارت88
شخصی که از طرز برخوردش مشخص بود از وهابیهای سعودیست از جا بلند شد وگفت:ای کسی که ادعا میکنی مهدی موعود هستی,من هم مثل تو مسلمانم ومنتظر قیام مهدی موعود هستم اما مهدی ما با تو خیلی فرق دارد,مهدی ما به بزرگان مذهب ما اعتقاد دارد اما شما خلافت را از ان محمد وبعداز ان از آن علی واولاد او دانستید پس تکلیف بزرگان دین ما چه میشود؟انهمه زحمتی که برای اسلام ونشرمعارف این دین کشیدند به کجا میرود ودرحالیکه از دشمنی دندان بهم میسایید ,کلت کمری را از زیر لباسش بیرون اورد وبه سمت قلب حضرت نشانه رفت,با دیدن این صحنه ,دل در سینه ام شروع به تلاطم کرد ,ازجا بلندشدم تا خودم را در برابر حضرت قرار دهم وسپر بلای وجود ایشان نمایم که انگار همه این فکر را کرده بودند,درچشم بهم زدنی فرد مورد نظر راخلع سلاح کردند و فداییان مولا,میخواستند ان مرد را بکشند که با اشاره ی حضرت دست نگهداشتند,حضرت رو به جمع فرمودند:دین اسلام,دین جنگ وخونریزی نیست وقتی میشود با دلایل روشن وبحث ومباحثه ,مطلبی را عیان نمود دیگر چه حاجت به جنگ وجدل...,ای مرد، من به اذن خدا برای برقراری حکومت عدل الهی مجهز به انواع معجزات ودلایل روشن هستم,ایا اگر مانند عیسی مسیح مرده را زنده کنم وبزرگان مذهب تورا زنده کنم وحقیقت امر را از دهان انان بشنوی,قول میدهی که از عقیده ی باطلت برگردی؟
ان مرد که ازهجوم یاران حضرت سخت ترسیده بود ,سری تکان داد وگفت:اری,به خدای محمد ص,اگر چنین کنی من هم چنان میکنم که شما فرمودید...
حضرت روبه جمع فرمودند:احتمالا نمونه ی این مرد بااین اعتقاد دراین سرزمین وسرزمین های دیگر زیاد است,پس حرکت مارا از مکه بوسیله ی تلویزیون وفضاهای مجازی تعقیب کنید وهرکس میتواند باما همراه شود وباچشم خود ببیند که حقیقت چطور برملا میشود اما اگاه باشید اگر کسی حقیقت برایش اشکار شد وهنوز متعصبانه برخورد کرد,با ان همان کنم که حضرت رسول ص با معاندینش میکرد...
صدا از,هیچ کس درنیامد وبا اطمینان قلبی میتوانم بگویم امثال این مرد وتکفیرهای وهابی در ان جمع زیاد بود که همه به قصد کشتن حضرت امده بودند ,اما به راستی که حضرت به سلاح رعب مجهز بود یعنی خداوند ترس عمیقی از حضرت درون دل معاندیش قرار داده بود که نمیتوانستد ابراز وجود کنند...
جلسه ی موعظه طولانی شده بود ونزدیک غروب افتاب بود که ناگاه...
ادامه دارد...
🖊به قلم ………ط_حسینی
🍃🌹 🌹🍃
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd