💕 #بزم_محبت
#پارت90
سرم رو آروم از رو زانوهام بلند کردم با چشم هایی که از گریه سرخ شده بودم به محمد نگاه کردم
چهره محمد درهم شد دستی لای موهاش کشید
- چرا با خودت اینکارو می کنی؟
از دیوار جدا نشده از جام بلند شدم سرم رو پایین انداختم بغض داشتم
- مادربزرگم حالش خیلی بده.
- سلام دخترم ... من مادر محمدم
سرم رو بلند کردن و به خانمی که این حرف رو زد نگاه کردم. چشم هاش با دیدن من غمگین شد. به مردی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت
- ایشون هم پدر محمده.
مرد هم لبخند ملایمی زد
- سلام دخترم. نگران نباش. انشاء ا... حال مادربزرگت خوب میشه
بغضم رو قورت دادم و سعی کردم جوابشون رو بدم
- سلام. ممنون که ... تشریف آوردین.
- دخترم به نظر حالت خوب نیست. رنگت خیلی پریده است. بیا بریم حیاط شاید هوای بیرون کمی حالت رو جا بیاره.
مادر محمد با دست به پشتم فشار کمی داد و منو با خودش همراه کرد.
*
با رفتن فرشته پرستار رو به محمد گفت
- لطفا وسایل فرشته و مادربزرگش رو تحویل بگیرید. باید تخت رو خالی کنیم.
محمد با دیدن نایلون کمپوت و آبمیوه های دست نخورده حسابی حرصی شد. حتی سوپ هم دست نخورده بود
- این دختر که چیزی نخورده.
با وسایل به سمت پرستار رفت
- حال مادربزرگش چطوره؟
- به نظر نمیاد بشه براش کاری کرد. فقط دعا کنید.
محمد تشکر کرد و از ساختمون خارج شد. مادرش و فرشته روی نیمکت نشسته بودن و پدرش با کمی فاصله قدم میزد. وسایل رو کنار پای فرشته گذاشت و جدی گفت
- مگه دکتر نگفت باید تقویت بشی؟ پس چرا چیزی نخوردی؟
فرشته با خجالت لبش رو دندون گرفت و از لحن صمیمی محمد جلوی پدر و مادرش سرخ شد
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانهایدردامعنکبوت
#پارت90
باعجله دست وصورتم راشستم وچادرم رامرتب کردم ,اومدم برم طرف اون اتاقی که طارق اشاره کرده بود که علی را دیدم ازطرف یک اتاق دیگه ای میامد ویه بسته هم دستش بود.
بادیدن علی هول ودستپاچه شدم گفتم:س س سلام,نمیدونستم شما هم هستین
خنده نمکینی کرد وبسته را داد طرفم وگفت:مال توهست ,بازش کن بعدشم کجا دیدی مجلس عقدباشه وداماد حضورنداشته باشه.
من:عقد؟!داماد؟
کل بدنم گر گرفته بود،علی اشاره کرد به بسته وگفت بازش کن بپوش ,خوب نیست با چادر مشکی خطبه عقدجاری بشه...
میدونستم که الان صورتم مثل لبو قرمز شده,بسته راباز کردم ,یک چادر سفید قشنگ با گلهای ریز قرمز واکلیدهایی که برق میزد.
چادر راپوشیدم وشانه به شانه علی وارد اتاق شدم.
داخل اتاق طارق وعماد وفکرکنم احمد وعباس بودند ویک پیرمرد نورانی که لبخند به لبش بود.
باراهنمایی علی ,بالای اتاق نشستیم وبا افراد داخل اتاق ,باسری پایین سلام وعلیکی کردیم وعلی رو به پیرمرد کردوگفت:عمو محمد شروع کن و طارق اشاره کرد که صبرکن وسریع رفت قران خودش را اورد وداد به دستم به این ترتیب خطبه عقدمن وعلی جاری شد.
سرشاراز حس خوبی بودم,اما بایاداوری نبودن پدرومادرولیلا واین ازدواج غریبانه ام ,اشک به چشمام نشست.
شنیده بودم که سرسفره ی عقد هرچه آرزو کنی براورده میشه,پس تودلم ارزو کردم داعش از بین بره وخدا امام زمانم رابه فریاد جهانیان برساند,تا دیگر نه ظلمی باشد ونه ظالمی...دعا کردم خدا پدرومادرم را بیامرزد هرچند که ایزدی بودند اما اینقدر پولشان حلال واعتقادشان پاک بود که بچه هایشان همه مسلمان وشیعه شدند....
نگاهم به نگاه عماد خورد دعا کردم زبان بازکند وعاقبت به خیرشود ,برای طارق هم ارزوی موفقیت وسلامتی کردم.
عمومحمد:عروس خانم ایا بنده وکیلم
من:با اجازه برادرم طارق وامام زمانم بله....
ادامه دارد...
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd
#ازکروناتابهشت
#پارت90
صبحی دیگر دمید اما بااین تفاوت که ایام غم بسر امده بود ودر معییت مولایمان رهسپار اینده ی زیبا بودیم,
به امام خبر رسید که لشکر عظیم سفیانی به فرماندهی خزیمه وارد مدینه شده,قتل وغارت وبی ناموسی میکنند وگویا درپی شنیدن خبر ظهور مولا راهی مکه هستند تا به حساب خودشان با امام ما ,منجی دنیا بجنگند...
امام اعلام حرکت به سوی مدینه را داد,چون اوضاع مکه ارام بود ,یکی از یارانش را به فرمانداری مکه قرار دادوبا سپاهی عظیم که بالغ بر ده هزارنفر میشد که هریک خود را به عشق مهدی زهراس از,هرگوشه ی این عالم خاکی به مکه رسانده بودند تا در رکاب مولایشان جانبازی کنند,
با ماشینهایی که سرداران حضرت تدارک دیده بودند ,پیش به سوی مدینه حرکت کردیم...
به اخرین خروجی مکه رسیده بودیم ,که انگار اتفاقی ناگوار افتاده باشد...
ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
🍃🌹 🌹🍃
#بَچـھهای_حـآجقــآسِــݥ
https://eitaa.com/joinchat/23003216Cc379f8b3bd