eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
3.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ‌‎‎‌‎‎‎ اصلا فکر نمیکردم که علی آقا رو دوباره ببینم ..انگار هنوزم توی خواب بودم.. چقدر زود و یهویی همه چی اتفاق افتاد.. .. امروز سیزبدرِ.. قراره ما با عمو محسن اینا بریم باغ‌شون.. همه‌ی لوازم و وسایل تفریح رو آماده کرده‌ بودیم.. مادر‌جون میگفته که انگار بابا و مامان دارن کم‌کم حرف ازدواج مهیار و آسا رو پیش میارن.. و شاید بین اینهمه درگیری من با دلم این خبر یکم بهم تسلای خاطر میده.. یه پیراهن گل‌گلی پوشیده بودم..قد پیراهنم تا مچ‌پاهام بود.. کیف دستی‌ام که مخصوص لوازم شخصی گردش و تفریحم بود برداشتم.. همه‌ی چیزی که نیاز داشتم رو توی کیفم گذاشتم.. به حیاط رفتم.. مهیار و محمد وسایل رو توی صندوق ماشین میذاشتند.. بابا در خونه رو بست.. بابا و مامان و محمد و مادرجون و آقاجون سوار ماشین شدند.. من و آسا نگاهی بهم دیگه کردیم.. آساا_پس ما چی؟ مهیار_بابا گفت که الان عمومحسن اینا میان دنبالمون.. +عمومحسن اینا خودشون ماشینشون تکمیله.. مهیار_علی شیفتِ نمیاد امروز..بعدشم یه‌جوری میشینیم دیگه.. از صبح دلهره دیدن دوباره‌ی اون رو داشتم..اما حالا که مهیار گفت امروز شیفت داره خیالم راحت شد.. عمو محسن اینا اومدن.. عمو محسن اینا اومدن.. و ما همچنان جلو در منتظرشون بودیم.. سلام و احوال‌پرسی کوتاهی کردیم.. مهیار رفت نزدیک و درحال صحبت کردن بودند.. مهیار خداحافظی کرد و من هم سری تکون دادم به نشونه‌ی خدانگهدار.. مهیار به سمتمون اومد.. آسا_ الان چرا نگفتن ما سوار بشیم.. مهیار_سوئیچ ماشین رو دادن تا بریم دیگه.. آسا_یعنی باید تا خونشون بریم؟! مهیار_نه..ماشین دست علیِ.. دوباره امروز من با اسم این بشر گره خورد.. سوار تاکسی شدیم و به محل کارِ علی آقا رفتیم.. من و آسا جلوی آتشنشانی وایستاده بودیم و مهیار رفت.. آسا_خب نمیشد من‌و تو باهاشون بریم.. _آقا‌مهیار یه‌جوری میومد.. +ندیدی چطور با نفرت بهمون نگاه میکردن.. +من امروز نمیام .. آسا_وا؟ نمیشه که زشته‌‌.. +بیام که اینقدر اذیت بشم..اومدنم چه فایده‌ای داره که نبودنم ضرر داشته باشه.. _شما اینجا چی‌کار میکنین؟! برگشتم‌سمتش.. از صبح فقط اسمش بود الانم خودش.. آسا_سلام علی‌آقا_سلام.. نگاهی به من کرد منتظر سلام بود.. از صبح فقط اسمش بود الانم خودش.. آسا_سلام علی‌آقا_سلام.. نگاهی به من کرد منتظر سلام بود.. آسا_ ما اومدیم که ماشین‌تون رو از شما قرض بگیریم.. سوئیچ رو عمو محسن بهمون داد علی‌آقا_سوئیچ که دست منه.. _یدک رو داد به ما...کجایی‌تو ؟! مهیار بود.. خداروشکر‌‌..این اومد..وگرنه ول کن نبود این بشر.. علی آقا رفت سمت مهیار و باهم دیگه صحبت کردند.‌ علی آقا رفت و مهیار اومد.. +خب بریم؟! مهیار _ نه صبرکنین علی‌ بیاد بعد میریم.. چهره‌ام توی هم رفت.. خنده‌های ریز آسا مشخص بود که خیلی واضح هر اتفاقی که دوست ندارم برام میوفته.. کمی گذشت و علی آقا..اومد‌‌.. اونم با لباس فرم‌اش..اینهمه ایستادیم آخرش با همین لباسها اومد که... ولی از حق نگذریم چقدر بهش میومد.. :) به سمت ماشین رفتیم..مهیار و علی آقا جلو بودند.. من و آسا هم عقب نشستیم.. خدا به خیر کنه.. ٪_٪ مهیار پشت فرمون بود و آسا پشت صندلی مهیار نشسته بود.. من هم سمت علی آقا نشسته بودم... 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid