eitaa logo
-بَـچھ‌‌هاے حآجے✨
3.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
18 فایل
﴾﷽﴿‌ ‌ • . ‌ تو مَســیرِ حاج‌قآسـم باید مُجـــاهدباشی✌️⁦🇮🇷⁩ بایـد مبارزه‌کنی، اول‌ مُبارزه‍‌ با‌این‌ نَفْسِ‌کوفتی !(: +حاج‌ حُسین‌ یـکتا✨ • . "آگـاهـۍ‌از‌شــراٻـط"↓ @shorot_shahid ‌#رَفیقِ_خوشبختِ‌ما⁦⁦♡⁩⁦
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿 ‌‎‎‌‎‎‎‌ که عمو خاله ملیحه رو صدا زد و رفت بیرون .. علی آقا هم پشت سرِ خاله خواست بره بیرون که من رو دید.. اومد سمتم.. لبخندی زد.. انگار چیزی یادش اومد.. یه نایلون تقریبا بزرگ بهم داد و بدون اینکه منتظرِ چیزی باشه رفت.. سکوت کردم.. وقت رفتن بود.. چادرم رو تا زده بودم.. و کیف و نایلون رو با دستهام برداشته بودم.. وسط باغ رسیدم.. همه داشتند به سمت درب خروجی میرفتند .. و منم آروم و با خودم راه میرفتم پشت سر بقیه.. توی فکر بودم.. نمیدونم چطور شد که پام پیچید..و افتادم جوری که انگار نشسته‌ام.. +آاخ.. همونطور که دستهام گیر بود از جا بلند شدم.. سایه‌ی قامتش جلوی عبورم رو گرفت.. سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.. ناخودآگاه لبخند زدم :) قطره‌ی بارون میزد روی صورتم.. توی تاریکی محض باغ چشمهاش برق میزد چشمهاش.. زیبا بود.. لبخند دندون‌نمایی زد .. _ امشب اینجائین.. انگار خیلی خوشحال بود.. همونطور که داشتم‌نگاهش میکردم پرسیدم +چرا؟ _چون بارون میاد..جاده کمی سیلابی شده.. +یعنی.. نذاشت ادامه بدم.. _یعنی امشب من آرامش دارم.. +خیلی رو داریا... اخم هاش‌ توی هم گره خورد.. _چیه؟! _محیااا برگشتم سمت صدا .. مهیار بود.. سریع جا زدم و از علی‌آقا فاصله گرفتم.. مهیار اومد نزدیک.. _ اینجوری که پیش میره امشب مهمون شمائیم.. علی آقا لبخندی زد.. _قدمت روی چشم..این حرفا چیه؟!! مهیار_محیا.! برو وسایلت رو بذار نمیریم.. به خونه برگشتم..وسایلم رو گذاشتم توی اتاق.. همه‌ی توی حیاط بودند.. جز خاله ملیحه و نرگس .. بقیه نشسته بودند توی باغ.. توی اتاق لباسهام رو عوض کردم.. نرگس_ مامان! چیه چرا امشب اینجوری شدی؟! _ نرگس! ببین کِی بهت گفتم.. _ من _ اجازه نمیدم علی با این دختره مریض ازدواج کنه.. _ بابا دختره میخواد زن یکی دیگه بشه .. _ علیِ من ...هی اصرار که نمیذارم.. * _ مامان اون دختره مریض از صدتا دختری که شما مدِنظرته..بهتره.. علی‌آقا بود.. نمیدونم چرا؟! یهو گریه‌ام گرفت.. نشسته بودم و به دیوار تکیه داده‌بودم.. با دودستهام زانوهام رو بغل کردم.. سرم روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم.. صدای خاله ملیحه میومد که داشت آروم صحبت میکرد.. مثلا نمیخواست..کسی صداش رو بشنوه.. _ علی!! این دختر مریضه...نمیشه که؟! نرگس_ مامااان! بسه دیگه.. خاله_ نه شماها هیچی نمیدونید.. :_ ملیحه جاان صدای مامان بود.. یهو در اتاق باز شد.. 🌿 ... 🚫 @farzandan_shahid