رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💥روحت را به صحبت با نامحرم👈عادت نده ⚠️تا دیر نشده👈برگــــرد 🚨صحبت باید رسمی و در حده ضرورت باشه. #
دقت کردین شیطون چه #صبری داره ؟؟؟
پله به پله
یواش یواش
هفته به هفته
شااااید یه آجر الان بزاره و آجر دوم رو چند هفته یا چند ماه بعد
💟 همون دختری که جواب پسرا رو نمیداد الان شب و روزش شده یک پسر مجازی
🆘 اینا یکدفعه اتفاق نمی افته
#مواظب_باشیم
{کلا این شیطون خیلی تو زدنه مخ ما ادما صبوری
به خرج میده
به هیچ وجه عجله نمیکنه(یه روانشناسه حرفه ایه)
مثلا به یه دختره چادری همون اول نمیگه برو همش با نامحرم چت کن
دیونه نیس که اینو بگه
اول میره ده مرحله قبل ترشو بهش پیشنهاد میده
و اروم اروم به همون جایی که میخواد میکشونه
یا خیلی از همین دخترایی که پوشش بدی دارن
همون اول بهشون نگفته که با این پوششی که الان هستن برو بیرون
اول گفته با یه مو بیرون گزاشتن که چیزی نمیشه و الان اینجا رسیدن
حالا زرنگ واقعی کیه؟
اونی که تو همون اول مرحله اخر رو پیش بینی کنه و بزنه پیشنهاده اون ملعونو رد کنه😌
#زرنگباشیم👍
#قدرتپیشبینیداشتهباشیم
#ارامشو_از_خودت_نگیر ۲
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3969🔜
1_1027048369.mp3
11.49M
#ارتباط_موفق ۵
برداشتن بار از شانههای این و آن،
یکی از فرمولهای مؤثر در ارتباطات موفق است.
محبت کسی که تلاش میکند
بقدر وسع خود به کمک دیگران بشتابد،
تا عمق قلوب آنها نفوذ میکند.
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_اسلامی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3970🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ - نه یه چیز جالبه! حرام که نیست!🤓 - خب باشه. مگه من گفتم حرامه؟! همین که سر من رو به یه
#کنترل_ذهن برای #تقرب 3
🔵 گفتیم که ابزار نابود کننده کنترل ذهن با پوشش #سرگرمی فراوان شده.
💢 مثلا موسیقی هرچقدر پر سر و صدا تر باشه، توجه آدم رو بیشتر به خودش جلب میکنه و دیگه اراده ای برای انسان باقی نمیذاره!
چرا این کار رو با خودت میکنی...؟
چرا به خودت رحم نمیکنی؟
🔶 رفتم یه رستورانی که توش یه موسیقی ملایم گذاشته بودن. به صاحب رستوران گفتم بی زحمت این موسیقی رو قطعش کن، بعدشم بیا اینجا یه صحبتی با هم بکنیم!
گفت حاج آقا مگه حرامه؟😁
گفتم نه حرام نیست ولی تو بیا!☺️
بعد که اومد گفتم اتفاقا موقع خوردن گوش دادن موسیقی باعث میشه که آدم بیشتر غذا بخوره.
✅ حتی توی آزمایش هایی ار نظر علمی ثابت شده که اگه هنگام غذا خوردن گاوها، موسیقی پخش کنن، حیوانات، غذای بیشتری میخورن و شیر بیشتری تولید میکنن.
این مال ده سال قبله!
🔵 اما جالبه که چند سال قبل دانشمندان اعلام کردن که اون گاوهایی که بر اثر موسیقی، شیر بیشتری تولید میکردن خیلی زود دچار جنون گاوی شدن و مردن...
💢 اونوقت اون ها دیگه پخش موسیقی توی گاوداری هاشون رو قطع کردن اما جالبه که توی ایران هنوز توی رستوران هاشون موسیقی میذارن!
واقعا اینا مردم رو چی فرض کردن!
🔶 یکی نیست بگه که تو الان با این #موسیقی داری توجه منو به چی جلب میکنی؟
اصلا من میخوام خودم بخونم!
⭕️ توی گوشی ها پر از کانال های خبری لحظه ای هست.
اگه کار خاصی ندارید واقعا کانال های سرگرمی و خبری رو از توی گوشیتون حذف کنید.
📌 بله اگه کسی مثلا رئیس پلیس هست یا وزیر هست اشکالی نداره که کانال های خبری رو دنبال کنه. یا کسی خبرنگار هست و...
ولی اگه واقعا کاری نداری چرا اجازه میدی گوشیت انقدر توجه تو رو به خودش جلب کنه؟
✅ گاهی وقتا چند ساعت گوشیت رو بذار کنار. یه وقتای خاصی رو بذار برای چک کردن گوشیت.
بگو الان وقتش رسید که یه سری به گوشیم بزنم.📲☺️
⭕️ امروزه این سبک زندگی و اوقات فراغت و تکنولوژی ها همگی انسان ها رو دارن میبرن به سمت نابودی کنترل ذهن
خیلی مهمه این موضوع... خییییلی....
🔵 ببخشید حاج آقا میگم اگه یه نفر دیگه ذهن آدم رو کنترل کنه چه اشکالی داره؟🙃
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_سوم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3971🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت150 دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود. آرش مدام اصرار می کرد
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت151
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت:
– چرا با خودت آوردیشون؟
دوباره بو کشیدم و گفتم:
– چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت.
لبخندی زدو گفت:
– اتاقم که فعلا اشغاله.
اخمی کردم و گفتم:
– پس ما کجا میریم؟
ــ اتاق مامان.
می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم:
–پس این چند شب کجا خوابیدی؟
ــ توی سالن.
اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد"
چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد.
آرش سکوت را شکست و گفت:
–ناراحت شدی؟
بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم:
–آرش.
ــ جانم.
ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟
ــ تو جون بخواه، قربونت برم.
ــ من رو برگردون خونمون.
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت:
–چرا؟
ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم.
با تعجب گفت:
–چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره.
ــ می دونم.
موشکافانه نگاهم کردو گفت:
–پس موضوع چیه؟
دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم:
– معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه.
سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت:
–پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه.
با عصبانیت گفتم:
– فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟
ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
– من رو ببر خونمون...
به رو به رو چشم دوخت و گفت:
–باشه خودم بهش می گم.
ماشین رو روشن کردو گفت:
–فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی...
حرفش عصبیم کردو گفتم:
–موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه...
بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت:
–راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم...
بعد آب دهانش را قورت داد.
–یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟
با سر تایید کردم.
ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه امد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه...
ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد.
اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست...ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست میگوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمیکرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش میخواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمیگیرد بقیه را رها کند...او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم.
–پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟
پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت.
–با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت.
سرم پایین بود.
وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد.
–نگام کن...عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتیهایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم:
–میریم اتاق مامانت...
چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. سرش را عقب کشید و گفت:
– ممنونم راحیل...
✍#بهقلملیلافتحی پور