eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
💦🥀🍃🥀💦 کم کم داشت چشم هایش را باز می کرد و یواش یواش آسمان راروشن و روشن تر میکرد. از اینکه می توانست اراده کند و به همه جای دنیا نور بپاشد، احساس غرور می کرد! پیش خودش می گفت کسی بالا تر از من وجود ندارد! بالا و بالاتر رفت. رسید وسط آسمان. توی قلب آسمان که می‌رسید، حس می‌کرد دیگر سلطان آسمانهاست!! و اینجا بودکه گرم تر از همیشه می تابید و به همه چیز و هم کس نور و فخر می فروخت! چقدر کیف می کرد وقتی همه از آن پایین پایینها، روی زمین او را می دیدند! اصلا دلش نمی‌خواست هیچ چیز جلوی دیده شدنش را بگیرد! ابرهای بیچاره قطار شده بودند تا با هم بازی کنند. وقتی جلوی خورشید رسیدند، اخمهایش را حسابی درهم کشید و از اینکه جلوی صورتش را گرفته اند ناراحت شد و حسابی دعوایشان کرد! بیچاره ها گریه شان گرفت!و از پیشش رفتند. یک روز که خورشید مثل همیشه داشت وسط آسمان نور افشانی و خود نمایی میکرد، ناگهان دید نورش کم و کمتر شد! و همه جا تاریک و تاریکتر. هرچه تلاش کرد دید نمی تواند بتابد!! نفهمید علتش چیست؛ اما چیزی مثل سایه روی صورتش افتاده بود! هر کاری کرد نتوانست آن را کنار بزند. بد جور احساس ناتوانی می کرد! باورش نمی شد؛ ولی انگار قدرتی بالاتر از او هم وجود داشت!! پناهی ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙60🔜
6.pdf
725.4K
💦🥀🍃🥀💦 🌸پی دی اف کتاب بابای مهربان همه 🌺سوالات نوجوانان درباره امام زمان عج 🌹نویسنده استاد ♦️🔆 ۱۵ تا ۱۸ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/940179475Cb9698fe085 💦🥀🍃🥀💦 🔙64🔜
مطالب به این صورت در کانال قرار میگیرند 💖💞 👭 👬 🎆 🎇 📲 📱 📖 📓 🎼 🎶 💡 ♻ 🌸 🌺
✨﷽✨ 🌾حضرت عيسي (ع) با جمعي در جايي نشسته بود. مردي هيزم شکن از آن راه با خوشحالي و خوردن نان مي گذشت. ✍حضرت عيسي (ع) به اطرافيان خود فرمود: «شما تعجب نمي کنيد از اين که اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟»..... ولي آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بسته اي هيزم مي آيد. تعجب کردند و از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسيدند. حضرت(ع) بعد از احوال پرسي از مرد هيزم شکن فرمــــــــــــود: «هــــــــيزمت را باز کن». وقتي که باز کرد، مار سياهي را در لاي هـــــــــيزم او ديد.حضرت عيسي (ع) فرمود: «اين مار بايد اين مرد را بکشد ولي تو چه کردي که از اين خطر عظيم نجات يافتي؟» گفــــــت: «نــــان مي خـــــــوردم که فقيري از مقابل من گذشــــــــت. قدري به او دادم و او درباره من دعا کرد.» حضرت عيسي (ع) فرمود: بر اثر همان دستگيري از مستمند، خداوند اين بلاي ناگهاني را از تو برداشت و 50 سال ديگر زنده خواهي بود. 📙تفسير نمونه
خیلی خیلی زیباست👌👇 ✨🌸شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، مےخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ✨🌸ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: ✨🌸«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد←《همان اعمالت است.》 لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_18 ═══••••••○○✿ 🔚2668🔜
🌏 آیت الله مجتهدی تهرانے(ره): 💟همین محبتی که داری ، بار تورا می بندد ! 💫شخصی از اهل بادیه ( دهات یا روستا) خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و سئوال کرد: ای رسول خدا! مَتیَ قیامُ الساعه؟ قیامت چه وقت بر پا می شود؟ پیامبر خدا به نماز ایستادند و پس از اقامه نماز فرمود: اَینَ السائلُ عن الساعه؟ کجاست مردی که از قیامت پرسید؟ مرد گفت: منم ای رسول خدا! حضرت فرمود: تو که می پرسی قیامت چه زمانی است ، برای قیامت خود چه تهیه کرده ای؟! چه کار کرده ای ؟ بارت را بسته ای ؟ او گفت : ای رسول خدا ! قسم به خدا که من عمل زیادی از نماز و روزه فراهم نیاورده ام مگر این که که خدا و رسول خدا را دوست می دارم. حضرت فرمود: المرء مع من احب ؛ انسان با کسی است که دوستش می دارد. تو رسول خدا را دوست می داری ، بنابراین در روز قیامت ،تو با خدا و رسول خدا هستی. دیگر ناراحت نباش که عمل زیادی نداری ، همین محبتی که داری ، بار تورا می بندد. 📚 در محضر مجتهدی ، ج 1 ، ص 67 ، چاپ پنجم ، 1393 / بحار، ج17، ص13. لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_18 ═══••••••○○✿ 🔚2673🔜
و اما امروز آموزش مجازی در دوره بِینا کرونا، زد کل فلسفه تربیتی و بی‌تربیتی خونه ما رو نابود کرد. دیروز معلم حسین‌آقا گفتن من ساعت یک و نیم با حسین‌جان تماس تصویری میگیرم. ما هم همه حواشی منزل رو متمرکز بر این وضعیت استراتژیک کردیم تا حسین‌آقا سربلند از این تماس تصویری بیرون بیاد. خودمون لباس متناسب با ظهور در انظار پوشیدیم. پسرک رو با مبل‌های خونه سِت کردیم و خلاصه مهیاشدیم. زمان کلاس تموم شد و تماس حاصل نشد. ما هم بی‌خیال شدیم و گفتیم ماجرا ختم بخیر شد.امروز در شرایطی که سگ میزد و گربه می‌رقصید (چیه فکر کردید چون خیلی دلارامم همیشه همه جا برق می‌زنه؟😏) یک دفعه افتادیم توی تله تماس تصویری...😲 از اونجا که با آبروترین نقطه منزل ما به گمان بنده کتابخونمونه، فوری حسین رو پرت کردم جلو کتابخونه و دوربین رو مثل علامت میتی‌کمان روبه‌روش گرفتم.😩 معلمشون با صدای مهربانی گفت: _سلام حسین جان به چه کتابخونه خوبی دارید. از این کتابخونه استفاده می‌کنی؟ حسین هم دستشو به طرف من دراز کرد که سر دوربین رو بچرخونه به طرف کتابخونه خودشون و بگه نه از اون استفاده می‌کنم که ناگهان عباس از دستشویی بیرون اومده و شلوارش زیر بغلش جلو ما ظاهر شد. 😨 من سعی ‌کردم با تکنیک‌های روانشناسی به خودم بقبولونم که من بالغم و عباس کودک و نباید بکشمش😠😠 که ناگهان عباس پرید جلو دوربین و گفت: _خانم سلام من داداش حسینم منم دستش رو چنان مهربانانه کشیدم که نزدیک بود از مفصل در بره.😊 معلم عزیز به عباس هم سلام کرد و شروع کرد از حسین سوال کردن. من با یک دست لباس عباس رو تنش کردم و با دست دیگه در حد حرفه‌ای ترین فیلمبردارها موبایل رو نگه داشتم. به امیرعلی اشاره کردم که عباس رو بگیره. امیرعلی هم انگار عباس بمب باشه پرید رو عباس و دهنش رو گرفت. 🤕 حالا عباس داشت خفه میشد. معلم عزیز هم داشت از حسین درباره حرکت زمین به دور خورشید می‌پرسید که دیدم باید اقدام کنم. برای همین زدم تو سر امیرعلی تا عباس رو ول کنه و خودشم اینقد پاهاشو به زمین نکوبه.🙄 عباس مث تیر از کمان جسته باز مقابل دوربین ظاهر شد و گفت: _من داداش حسینم 😭😭😭 معلم از حسین پرسید _حسین جان سوالی از من نداری؟ عباس داد زد. _خانم من سوال دالم در این لحظه من دمپاییمو برداشتم و به طرف عباس نشونه رفتم.😥 خدا رو شکر که تماس زود تمام شد و خدا رو شکر که من امروز فهمیدم چنان تربیت دهه شصتی بر من غالبه که هیچ گونه مطالعه روانشناسی موثر نبوده و در شرایط بحرانی من خود واقعیمو به زیبایی نشون میدم.😎 تا حالا اتفاقی براتون افتاده که خود واقعیتونو بهتون نشون بده؟؟؟؟ *معصومه میرزاده(مادر سه تا فرشته جنگجو و نویسنده) لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_18 ═══••••••○○✿ 🔚2693🔜
حتما بخونید‌... 💎چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر).آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2829🔜
پرچم ننه سکینه انگشتان پینه بسته اش آرام و بی صدا روی پارچه ای رنگ ورورفته می لغزیدند وخاطره های ننه سکینه از بین تار و پود پارچه در فضای اتاق پراکنده می شدند. بوی کهنه گی و پوسیدگی می داد ولی برای سکینه هنوز هم مثل شصت سال پیش آرام قلب زخمی اش بود . قلبی که از حرفها و کنایه های فامیل و همسایه ها آکنده از غم بود. کسی نمی دانست برای او از زخم زبانها سخت تر این است که هرساله پاره ای از تنش را به خاک می سپارد؛ قبل از آنکه مهلت پیدا کند حتی کودکش را بعد از نه ما به شکم کشیدن به آغوش بگیرد . مش حیدر شوهرش مرد خوب و معقولی بود ولی او هم مثل همه مردهای دیگر دلش پشت و عصای دست می خواست . غرغرهای مادر و خواهرهایش کلافه اش کرده بود و سکینه نمی دانست تا چه زمانی حیدر می تواند در مقابل اصرار آنها برای زن دوم مقاومت کند. از وقتی بوی این بچه جدید به شکمش افتاد نیت کرد به اسم شش ماهه امام حسین (علیه السلام) پرچمی به قاعده دیواربزرگ حیاط گلدوزی کند . گلدوزی پرچم تمام نشده بود که علی اصغرش به دنیا آمد و اکبرش را باردار بود . حالا بعد 60 سال هنوز هم اول محرم این پرچم کهنه و رنگ ورورفته، می شد اولین پرچمی که برای هیئت امام حسین به دیوار خانه ننه سکینه نصب می شد . ننه سکینه نفس بلندی کشید و پرچم را از چشمانش جدا کرد با ذکر یا علی از جا برخاست و نگاهی به عکسهایی روی طاقچه کرد . عکس مش حیدر با لباس احرام بین قاب عکسهای شهدای روی طاقچه خودنمایی می کرد. چشمه ی اشکش بی اختیار جوشیدن گرفت. چهره معصوم اصغر و اکبر با لباس بسیجی از پشت پرده اشک به او لبخند می زدند. چشمانش سر خورد روی نگاه پر ابهت دامادش که در لباس مرزبانی چه رشیدتر از همیشه به چشم می امد، چه لباسی بود این لباس آخرت... و نگاه ننه سکینه ماند روی تازه ترین عکس قاب شده روی طاقچه شهید مدافع حرم علی اصغر... آرام زمزمه کرد : _ مادرجان نگفتی این مادربزرگ پیر چطوری داغ اصغر دومش را طاقت بیاورد؟ با اشکهایش چهره قاب شده جوان را شست و بوسه ای از سر محبت نثار پیشانی اش کرد. نگاهش به نگاه آخرین عکس گره خورد. دیگر دلش طاقت نیاورد پرچم کهنه را در آغوش کشید و با صدای بلند گریه کرد. رد اشکهای نه نه سکینه پارچه سیاه پرچم را رنگ و رو داد . با چشمهای بارانی سلامی به آخرین شهید داد: - سلام حاج قاسم ...سلام سردار دلها... داغ تو هیچ وقت سرد نمی شه... نه برای من... و نه برای هیچ کدوم از مردم این مملکت...! سری چرخاند و رو به همه عکسهای روی طاقچه گفت : - امسال هم مثل هر سال میدون دار این هیئت کسی جز شما نیست . الحق که امام حسین شصت سال پیش خیلی خوب حاجت قلب شکسته سکینه را داد . من به نیت اولاد عاقبت به خیر این پرچم را سوزن زدم. خوشحالم که همه شما را در لشکر حسین زهرا ( علیها السلام) سربازی کردید و من را شرمنده مادرش نکردید. ننه سکینه پرچم را رو به آسمان گرفت و نجوا کرد: - خدایا به همه ی شیعیان علی بن ابیطالب اولاد سالم و صالح بده ... خدای به نسل من برکت بده تا لشکری از خون من در راه امام زمانت( ارواحناه فداه) سربازی کنند.. خدایا شکرت که دامنِ منِ روسیاه را سبزکردی و توفیق مادری برای شیعیان علی بن ابیطالب( علیه السلام) را به من دادی.. هنوز حرفهای دلش تمام نشده بود که زنگ خانه به صدا درآمد. با دست لرزانش گوشی آیفون را به گوشش چسباند . _ کیه...؟! صدایی جوان و مردانه از آن طرف گوشی بلند گفت: - سلام نه نه سکینه! آمدیم به نیابت از شهدا، امسال هم خادم هیئت امام حسین ( علیه السلام) باشیم. نویسنده L_sh لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4429🔜
نذری خانوم جون خانوم جون کلافه روی تخت گوشه حیاط نشست و نگاهی به کیسه های برنج ، گونی لپه و لاشه گوسفند توی مَجمع انداخت .چشمش روی پرچم ها و کتیبه های روی دیوارثابت ماند. آه بلندی کشید و دستش را روی زانویش کوبید. درد و خستگی از مچ پا تا زانوهایش می دوید از بس شب تا صبح دور حیاط راه رفته و فکر و خیال کرده بود. زهرا با سینی چایی با کمی فاصله کنارش نشست : - عزیزم ... مادرم... چرا اینقدر خودتا اذیت می کنی ... ؟ خب امسال نشد روضه بگیری و نذری بدی ...امام حسین که قربونش برم می دونه نمی تونستی...!همه کیسه های برنج و لپه و گوسفند را می دیم خیریه ...! خانوم جون لیوان چایی را برداشت و چشم غره ای به زهرا رفت: - یه عمره صدای روضه و بوی غذای نذری امام حسین توی این محل می پیچیده ... حالا چطوری دلم راضی بشه امسال عطر برنج و خورش امام حسین برکت خونه ام نشه ....؟ از این گذشته اون کسانی که برنج میارن روی برنج من می ریزند برای روضه ی اینجا میارن ...دلم راضی نمی شه روضه امام حسین بعد چهل سال زمین بمونه... قندی برداشت و روبه بقیه اهل خانه که هرکدام جایی نشسته بودند، ادامه داد : - خدابیامرزه خواهرمه .. با هم نذر کرده بودیم اگه بچه هامون به سلامت از اسارت برگشتن هرسال تاسوعا روضه بگیریم و خودمون نذریش را بپزیم .. اون یه قابلمه ما کم کم شده چند تا دیگ ... حالا که دستش از دنیا کوتاهه، نمی گه : « چرا نذر منا زمین گذاشتی..؟» همه سر به زیر سکوت کرده بودند ... الان یک ماه بود که هرکدام هرچه در چَنته داشتند رو کرده بودند تا خانوم جان را متقاعد کنند امسال نمی تواند روضه بگیرد و نذری بپزد. ولی او حرف خودش را می زد و دلش رضا نمی داد امسال نذرش را ادانکند ... او با اعتقاد راسخ می گفت : روضه امام حسین مریض ها را شفا می ده ... حالا چطوری زبونتون می چرخه بگید با نذری دادن مرض بیشتر می شه؟ او نگرفتن روضه و نپختن نذری را شک کردن در باب الحوائجی حضرت عباس می دانست. می ترسید اگر امسال به نذرش عمل نکند بلایی سر عباس خودش و نصرالله خواهرش بیاد. به خصوص که تو این شرایط با اون سینه های شیمیایی از همه بیشتر در خطر بودند و این نذر چهل سال پیش اولین بار برای سلامتی اونها به پا شده بود. نصر الله نگاه درمانده ای به حاج عباس انداخت : حاج عباس جلوتر آمد و لب حوض و روبروی مادرش نشست. ماسکش را پایین داد و لبخندی گوشه لبش نشاند و گفت: - الهی عباست قربون دل بی طاقتت بره... اگه ما هم نذری را بپزیم، به خاطر کرونا نمی تونیم پخش کنیم ... این همه نعمت خدا اسراف می شه ها...! - خب من چکار کنم ...؟ نذرمن روضه گرفتن و نذری دادن تو این خونه و محله ... اصلا اهل محل اینجا را دیگه خونه من نمی دونن اینجا حسینیه است ...حالا هم تا وقتی خودم هستم، می پزم ... وقتی هم مُردم و از دستم راحت شدید ... هر کار دلتون خواست بکنید ... حاج عباس کلافه نفسش را سنگین بیرون داد، ولی تا خواست حرفی بزند درنیمه باز خانه کاملا باز شد و نوه های خودش و نصرالله با دختر کوچیکه زهرا، دویدند وسط حیاط... هر چهار پنج نفری باهم حرف می زدند و کاغذ و کیسه های پلاستیکی توی دست حسنا را نشان می دادند . خانوم جان کلافه نگاهی به شلوغی بچه ها کرد و صدایش را بالا برد: - اِااا....چه خبره... ؟!مگه سر آوردین...؟ یکی یکی حرف بزنین... ببینم چی می گین...! همه بچه ها ساکت شدند. حسنا جلو آمد. ماسکش را مرتب کرد. کاغذی را که دستش بود به باباعباسش داد و گفت : - ما رفتیم در خونه تک تک اهل محل و ازشون پرسیدیم : روز تاسوعا چند نفر خونه هستند؟ اسم و تعداد افراد همه خونه های محله را نوشتیم ...! بهشون توضیح دادیم: که به خاطر شرایط کرونا خانوم جون نمی تونه برای اهل محل نذری بپزه .. به همین خاطر برنج و لپه و گوشت و بقیه چیزها را میاریم در خونه هاشون... هرکسی خودش ظهرتاسوعا برای اهل خونه خودش، نذری بپزه ... اینجوری توی همه خونه های محل قابلمه نذری امام حسین برپا می شه ... خانوم جونم مثل همون سال اول اون قابلمه بزرگه را بیارن و برای خود ما نذری بپزند ... ما الان خودمون یه هیئتیم ... مگه نه بابا عباس...؟! برق شادی و لبخند رضایت گوشه لبهای خانوم جان نشست . حسنا کیسه پلاستیکی را جلو آورد و ادامه داد: - این پاکت پلاستیکی ها را مش حسن داد گفت:« اگه کمه بازم بیایین ببرین ...» حنانه که تا حالا هم خیلی خانومی کرده بود تا حسنا حرفش بزنه طاقتش تموم شد . خودش را انداخت توی بغل بابا عباس و گفت : قرار شد به جای ظرف یکبار مصرف امسال کیسه بهمون بده ... پرهام سریع رشته سخن را از حنانه گرفت : - راستی حاج آقا رحیمی هم قول داد بیاد تو کوچه برای اهل محل روضه بخونه ...خودش گفت به خدا....! همه خندیدند... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21
برنگشت... به هر جان کندنی بود قمقمه را از کمرش باز کرد کمی تکانش داد ... هنوز کمی آب داشت ... جرعه ای نوشید و چفیه را با مانده آب قمقمه اش کمی تر کرد . سعی کرد روده هایش را با چفیه مرطوب بپوشاند تا خشک نشوند. دردی حس نمی کرد . حدس می زد قطع نخاع شده باشد . از دستهایش کمک گرفت و خودش را چند سانتی متری روی زمین کشید تا را در سایه سنگر منهدم شده پناه بگیرد و حداقل چشم در چشم خورشید نباشد. نفس راحتی کشید . ارام زمزمه کرد خدا شکرت که درد ندارم و شکرت که تا این چند سانت سایه خودم را توانستم بکشم . جز صدای خمپاره و تیر صدایی اطرافش نمی شنید . چشمهایش را آرام بست و به حرفهای مادرش را مرور کرد . وقتی التماس می کرد : _ چرا درس و مدرسه را رها کردی و می خواهی به جبهه برویی؟ گفته بود: _ برای اسلام می روم . پدرش با حرص پوزخندی زد: _بزار بره! تاصدای دوتا تیر و ترکش پرده گوشش را بلرزونه چهار دست و پا برمی گرده عقب ! او تمام تمرینات نظامی و خشم شبها را تجربه کرد . ولی برنگشت ! چندین کیلومتر با سلاح و مهمات پیاده رویی کرد .تشنگی و گرسنگی کشید. ولی برنگشت! دوستانش در برابر چشمهایش تکه تکه شدند. ولی برنگشت ! حالا .... و از برنگشتنش پشیمان نبود. چون احساسی و نشناخته پا توی این راه نگذاشته بود که حالا پشیمان باشد. گوشه های لبش کمی کشیده شد ... آرام لبهای خشکش را تکان داد و زمزمه کرد... السلام علیک یا اباعبدالله حسین او درس آزادگی را در مکتب هیهات من الذله آموخته بود او غیرت و دفاع از حرم را از روضه عباس و غروب عاشورا یاد گرفته بود. او درس شجاعت و فداکاری را از روضه اکبر و قاسم آموخته بود . او شاگرد مکتب عاشورا بود.. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا .. نویسنده L_sh لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4435🔜
نون سنگک 🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر. 🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم. 🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم. 🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟ 🔹مامان گفت: می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. 🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون می‌خواید لواش می‌خرم. 🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. 🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمی‌رم. هر کاری می‌خوای بکن! 🔹داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می‌شه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. 🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. 🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود. 🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. 🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. 🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟ 🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم. 🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود. 🔹دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم. 🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که می‌گفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ 🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره! 🔰پدر و مادر از جمله اون نعمت‌هایی هستند كه دومی ندارند ‌پس تا هستند قدرشون رو بدونيم! افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمی‌كنه؛ نه برای ما، نه برای اونها... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4455🔜