فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 من یک تنهامسیری هستم
#قسمت_سوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2643🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#می_ترسی_بهت_بگن_امل
#قسمت_سوم
💥پشنهاد دانلود
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2718🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_وضو_با_نصف_استکان_آب
#قسمت_سوم
💥پیشنهاد دانلود
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2744🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️ 🏜یک کویری تبدیل به یک جنگل انبوه شد، تعجب نکنید، ممکنه. 🏜➡️🌳 تا حالا پیش نیامده ولی بالآخره
⬆️⬆️⬆️
👈لذا زمان یکی از عناصر هولناک و با عظمت و با اقتداره،
هیبت زمان، انسان رو میگیره.👤
گذران زمان، هیبتی داره که امیرالمومنین علی علیهالسلام میفرماید:
«المُسْتَسْلِم لِلدَّهْرِ»
پسرم،من دیگه به سنی رسیدم که تسلیم شدم به روزگار.🍃
یه بخش دهر، همین «گذران زمان» هست.🍃
یه بخش روزگار، همین سنت بسیار قویِ الهی است که ما معمولاً بهش توجه نمیکنیم.❗️
🔸بله به ما نعمت آب و نان داده میشه
🔸به ما نعمت هوا و اکسیژن داده میشه
🔸به ما نعمت آبرو و اعتبار داده میشه
🔸به ما لذتهای مختلف داده میشه اما در کنار همهی این نعمات، یه نعمتی هست به نام «زمان» که او رو معمولاً نمیبینیم🙈
عمر که به پایان رسید، اونوقت میخواهیم ببینیمش که قدرت دیدن نداریم.😢
زمان خیلی اهمیت داره✅
قدر این زمان را بدانیم، یه مقدار اول باید قدر زمان را اساساً بدانیم
کسی که اساساً در زندگی خود ارزش زمان را نمیفهمد
⏳⏰📝
بعید است که بتواند ارزش زمانهای خوب مثل ماه مبارک رمضان را هم بفهمد.
🎛
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_اول
#قسمت_سوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3112🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 فرق میکنه به کی رای بدیم 🔖
🔶 تا انتخابات 1400 همراه با ما باشید...
#قصه_های_1400
#قصه_کوتاه_سیاسی
#قسمت_سوم
این قسمت : لج و لجبازی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4018🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_دوم مزد خون #بر_اساس_واقعیت یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!! شیخ مهدی تو
#قسمت_سوم
مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی!
گفتم: ای باباااا شیخ مهدی بی خیال نمیشیاا!!!
اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقهات رو میگيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن!
حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والله ازتون می پرسن چرا در بهشت رو به روی مردم میبندین!!!
با دست زد روی فرمون ماشین و گفت: تکرار مکررات ولی مجدداً میگم برادرم جمع نبند! این یک!
دوماً هر کسی رفته حوزه بهشتی نشدهها!
بعضیها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن!
باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی!
چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه!
مهم اینه کارت رو درست انجام بدی!
سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید!
یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت!
بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم!
راه باز و مسیر مشخص! هر کسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه!
ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کنندهایم والسلام....
با جدیت گفتم: حاجآقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام....
لبخندی زد و متفکرانه گفت: ولی...
و بعد ساکت شد...
گفتم: ولی چی؟!
گفت: ولیاش بماند فعلاً اما را بچسب!
نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: اما چی؟!
آروم گفت: اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه!
چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن....
بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئناً روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته!
رسیدیم خونه...
مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!!
گفتم: عه عه! چرا اینا رو در آوردین؟!
یه نگاه خاص بهم کرد و گفت: قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم!
چکار به این لباسها داری؟!
عصبی گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...!
دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقهای رفت توی فکر...
بعد جدی نگاهم کرد و گفت: مرتضی جان دقیقاً به خاطر همین اعتبارش نباید هر جایی ازش استفاده کرد!
گفتم: حاجآقا بیانصافی نکن این کار که خوب و خیره!
و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم: آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی!
بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم: جان من!
بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت:
انشاءالله که خیره...
بعد راه افتاد به سمت خونمون...
کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ...
تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره!
حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو میپوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه!
بذار خودم پام به حوزه برسه...
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت...
قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه!
خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در...
مطمئننم از دیدن مهدی که میدونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!!
من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه!
هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم...
هر جوری بود باید میرفتم حوزه...
این فقط یه تصمیم نبود...!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2582🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دوم با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم! ر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
یک هفته ایی دانشگاه نرفتم، توان رفتن نداشتم...
در این مدت به فکر این بودم چطوری میتونم از امید انتقام بگیرم؟
اصلا مگه می شد انتقام کاری رو که با من کرد رو گرفت!
توی همین افکار بودم که صدای در اتاقم اومد ...
مامان شمائید بیایید داخل...
در باز شد ...
هنوز صورتم رو بر نگردانده بودم تا صدای سلام رو شنیدم ! نگاهم چرخید سمت در...
لیلا بود!!!
گفت: چرا گوشیتوخاموش کردی؟!
چرا دانشگاه نیومدی...
دیونه...نگرانت شدم...
صورتم رو برگردوندم سمت میز....
دستهام رو گذاشتم روی سرم...
آروم اومد و کنار تختم نشست و شروع کرد به حرف زدن...
نازنین اگر من دوست بدی بودم الان اینجا نبودم! داخل ماشین امید نشسته بودم و داشتیم با هم...
ببین نازی من اگر اون حرفها رو زدم فقط برا این بود بدونی امید چه جور آدمیه... تودوست صمیمی من هستی ما الان بیشتر از ده سال باهم دوستیم اگر بهت نمی گفتم احساس می کردم در حقت نامردی کردم...
هرچند که من اصلا جواب امید رو ندادم که در حقت نامردی کنم ولی نگفتن اینکه امید چکار کرده هم به نظرم نامردی بود!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: لیلا بس کن دیگه! اینقد امید امید نکن!
باشه تو دوست خوب...
لیلا سکوت کرد!
و من هم سکوت...
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که لیلا
بیچاره گناهی نکرده، خوب راست میگه!
اگه نمی گفت من ساده هنوز هم امید رو
دوست داشتم هنوزم...
برگشتم سمت لیلا چشماش مثل چشمای خودم خیس اشک بود...
گفتم: لیلا چرا باید اینطوری شه ....
سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم
نازنین! واقعا نمی دونم!
ولی ببین نازنین حالا اتفاقی افتاده! دیگه به هر علتی ماجرا رو تمومش کردی بهش فکر نکن!
اومدم کنارش روی تخت نشستم گفتم:
چی، چی می گی ماجرا تموم شده!
تازه ماجرا شروع شده!
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: فکر ها دارم برای امید...
لیلا متحیر نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟!
چکار میخوای بکنی؟
بلند شدم و گفتم: می خوام زندگیش را ازش بگیرم...
چشمای لیلا از حدقه زده بیرون!!!
با همون حالش گفت: دیونه شدی!؟
نگاهش کردم و گفتم: آره دیونه شدم...
یکی با تو هم همین کار رو میکرد تو هم دیونه میشدی...
هر کسی ندونه تو که خوب میدونی قصه من و امید رو!
پرید وسط حرفم با استرس و نگرانی گفت: آره می دونم! ولی این دلیل نمیشه بخوای باهاش درگیر بشی!
نازی از تو توقع نداشتم تو دختر عاقلی هستی این کارعاقلانه ای نیست! خیر سرت این همه تو دانشگاه فلسفه و منطق خوندی!
نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: اگه
عاقل بودم عاشق نمی شدم!
بعد هم اشکهام ریخت روی گونه هام...
دستش رو گذاشت رو شو نه ام...
برگشتم نگاهش کردم گفتم: لیلا کمکم
می کنی؟!
انگار یکدفعه وارفت به من من افتاد...
با دیدن قیافش گفتم: نگران نباش نمی خوام کار خاصی بکنی!
می دونی لیلا اگر اون پیامک را بهم نداده بودی معلوم نبود الان زنده بودم یانه!
تو گفتی: انتقام...
گفت: خوب الان من چکار کنم؟! اصلا چکار می تونم بکنم!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2702🔜
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_سوم
یک ساعتی طول کشید و من همین طور مضطرب پشت در راه می رفتم اشک می ریختم ...
صحنه ای که خیلی وقتها توی فیلم ها دیده بودم حالا دچارش شده بودم
و چقدر طعم تلخی داشت...
در اتاق که باز شد به سرعت اشکهای روی صورتم را پاک کردم ولی چشمهای پف کرده رو نمی شد هیچ کاریش کرد!
وقتی دیدم عارفه آرومه بهم خندید نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم ...
همسرم با رنگ پریده اومد جلو گفت: خداروشکر بخیر گذشت...
هرچند شدت سوختگی بالا بود دکتر گفته پنج، شش روز هر روز باید بیاریمش برای تعویض پانسمان پاش تا خدای نکرده عفونت نکنه!
گفتم: چی شد آروم شد؟
گفت: یه پماد نمی دونم چی بود دکتر گفت مسکن هست زد به پاش...
شب از نیمه هم گذشته بود راه افتادیم سمت خونه...
خیالم از عارفه کمی راحت تر شده بود آروم توی بغلم خوابیده بود...
خسته بودیم خیلی...
ولی چیزی که هم خودم هم همسرم بهش فکر میکردیم صبحی بود که قرار رفتن داشتیم و حالا با شرایط پیش اومده برای ما قطعا کنسل شده بود...
حتما می تونید حدس بزنید چه حالی بودم ...
حال یه جامانده...
نه! نه! اشتباه نکنید!
شبیه حال کسی که پشت در مانده...
می دونید فرقش چیه جامونده خودش رو می رسونه!
ولی پشت در مونده باید اذن بدن تا خودش رو برسونه!
امتحان سختی بود...
پاسپورت ها آماده!
ساکها بسته!
نه اینکه نگن نیا ! نه!
شاید من بلد نبودم درست در بزنم که در باز بشه!
شاید هم در باز بود اما من گیر کرده بودم!
شاید هم اندکی صبر می طلبید!
هر چه که بود با توجه به سوختگی پای عارفه و نیاز به تعویض پانسمان هر روز برنامه اربعین ظاهراً برای ما بسته شد...
دلم گرفته بود...
از وضعیت پیش اومده !
از پای سوخته !
از سفر نرفته !
از غم ندیدن حرم !
توی ماشین بودیم با بغض به همسرم گفتم: ببخش به خاطر من امسال شما هم از اربعین جا موندی...
کاش بدی من اینقدر نبود که برای نرفتم راهی جز آبله های پای عارفه و جاموندن شما بشه...
خوب می دونست چی می گم نگاهی بهم کرد و با چهره ی خسته گفت: خانمم حتما خیریتی بوده ...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2830🔜