فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 من یک تنهامسیری هستم
#قسمت_چهارم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2648🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#می_ترسی_بهت_بگن_امل
#قسمت_چهارم
💥پشنهاد دانلود
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۱۸ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_18
═══••••••○○✿
🔚2723🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_سوم مزد_خون #بر_اساس_واقعیت سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو
#قسمت_چهارم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید...
هر از گاهی مهدی دستی به محاسنش میکشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو میرفت!
با دیدن این حالتها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم!
هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تأثیری نداره چون من مصممتر از این حرفها بودم!
بعد از نیم ساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین...
من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر!
اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئناً بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام میافتاد حتما راضی میشدن!
وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون اینکه چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد....
منم منتظر شنیدن حرفهایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم...
تیک عصبی گرفته بودم و با دندونهام لبم رو میجویدم و حرص میخوردم ....
رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامهاش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت: به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم!
متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامهاش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم!
و چون فکر میکردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بیخیال کنه! عصبی گفتم: حاجآقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد اینجا میپوشی!
والا شماها دیگه چه جور بشری هستید!
بعد هم شیخ مهدی اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن میتونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیمم رو گرفتم!
لبخندی زد و گفت: آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن به حوزهی علمیه با خودت حسابی تمرین کن! این یک!
دوماً هر من خوب میدونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم!
سوماً شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی!
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون!!!
مثل آدمهایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم: چچچچچچچی! جون من ! جون من! حاجی راست میگی! بابام راضی شد!!!!
بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و اینقدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتی دادم!!!!!
حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونهاش و گفتم: بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است....
کمی عمامهاش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم...
هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت: این جماعت خون مردم رو میکنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!!
من که تازه متوجه نوع پوشش مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم چهرهام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه دارد...
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2584🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سوم یک هفته ایی دانشگاه نرفتم، توان رفتن نداشتم... در ای
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهارم
گفتم: نمیدونم لیلا بخاطر همین از تو کمک می خوام... نگاهی بهم کرد و انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: فهمیدم نازی فهمیدم! سعید رو یادته؟
متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: سعید!!
گفت: آره یادته چند ماه پیش توی دانشگاه باهم می رفتیم همون پسر که قدش بلند بود موهاشو رنگ کرده بود...
گفتم: آهان فرزاد و میگی! همون که زیر ابروهاش رو برمی داره پسریه چندش!
گفت: آره! آره یادته اون روز بهمون متلک گفت!
گفتم: لیلا حرفی می زنیا! مگه یادم میره! آخ ، آخ چه دعوایی شد اون روز!!!
خوب حالا فرزاد چه ربطی داره به این ماجرا؟
گفت: فرزاد هیچی! ولی اون پسریی که اومد از ما دفاع کرد همون که پیراهن آبی پوشیده بود...
گفتم: آهان همون که حسابی کتک خورد ولی بالاخره فرزاد رو نشوند سر جاش!
گفت: آره همون پسر اسمش سعید ...
گفتم: این همون پسریی که امید بارها و بارها بهم گفته بود خیلی ازش بدش میاد حتی یادمه یه بار می گفت تصمیم داشته افقیش کنه! البته هیچ وقت نفهمیدم چرا با سعید اینقد دشمنه!
بعد ابروهام رو کشیدم تو هم و گفتم: خوب لیلا حالا این سعید چه ربطی داره به ماجرای من و امید؟!
گفت: خوب بهترین وسیله ی نابودی امید همین سعید هست دیگه!
متحیر نگاهش کردم که نمی فهمم چی می گی؟!
گفت: نازی تو که اینقد خنگ نبودی!! معلومه دیگه میخوام با سعید رفیق بشیم...
مبهوت شده بودم! گفتم: چی؟! لیلا تو بهتر می دونی من نه تا حالا از این کارها کردم نه می کنم! بگرد یه راه حل دیگه پیدا کن...
کیفش را که تا اون موقع روی شونه اش بود رها کرد روی تخت و گفت: به نظر من تنها راهی که جواب بده و خوب حال امید را بگیره همینه!
مستأصل نگاهش کردم وگفتم: من یه بار ضربه خوردم اون هم از نامزدم! حالا داری میگی با سعید رفیق بشیم!
ببین لیلا یه بار بی عقلی اتفاقه ولی بار دوم حتما اشتباه!
نفس عمیقش رو رها کرد داخل فضای اتاق و گفت: حالا بر فرض که من بگم رفیق شیم! اون پسر همین سعید آقا با خودشم قهره! چه برسه به اینکه بخواد با یکی دوست بشه!
بعد هم اینکه نازنین من قول میدم این فقط یه نمایش اصلا قرار نیست تو با کسی رفیق بشی که از الان نگرانی!
این بهترین راه انتقام گرفتنه!
از من گفتن...
گفتم: یعنی فقط نقش بازی کنیم؟
لیلا لبخند خبیثانه ایی زد و گفت: آره رفیق! باید دنبال یه راه بگردیم که بشه با سعید صحبت کرد...
کیفش را انداخت روی شونه اش شالش رو رها کرد روی سرش و گفت: نازی فکرهات رو بکن منم هم فکر می کنم فعلا باید برم خداحافظی کردیم از در که خارج می شد گفت: فردا اول وقت دانشگاه می بینمت...
سری تکون دادم و گفتم:حتما!
بعد از رفتن لیلا ذهنم حسابی درگیر شده بود اینقدر داخل اتاق کوچکم قدم زدم تا یه راه حل معقول به ذهنم برسه که هم حال امید را بگیرم هم دوباره ضربه نخورم! من دیگه از حرف زدن با هر مردی حالم بهم می خورد ولی ظاهراً چاره ای نداشتم!
نفهمیدم کی شب شد!
سرم رو گذاشتم روی بالشت اصلا خوابم
نمی برد فکرهای مختلف توی ذهنم رژه
می رفت حس انتقام گرفتن از امید حس تسکین دهنده ای برای اون لحظات بود..
از اینکه باید بازیگر می شدم بدم میومد
ولی باید امید فکر میکرد سعید به من
علاقه داره واینطوری شاید کاری رو که
با من کرده بود رو می فهمید!
هر طوری بود شب صبح شد و اول وقت
دانشگاه بودم لیلا جلوی سردر دانشگاه
منتظرم ایستاده بود رسیدم بهش
سلامی پر انرژی کرد و گفت: سلام نازنین خانم چه خبر؟
لبخندی زدم و گفتم: از سلام کردنت معلومه خبرها پیش شماست...
چشمکی زد و گفت: بیا بریم تا برات
تعریف کنم...باهم راه افتادیم سمت
کلاس... لیلا شروع کرد و گفت: ببین
نازی اینطوری من فهمیدم ما قراره حال
امید رو بگیریم درسته؟ گفتم: خسته
نباشی نابغه! گفت: پس بریم به سمت افق های جدید رفاقت!
نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم: ببین لیلا تاکید می کنم ما اصلا قرار نیست با سعید رفیق بشیم فقط قرار فیلم بازی کنیم دختر حله! لیلا گفت: آره دقیقا منظورم از افق های جدید رفاقت کارهایی که تا حالا از لیلا خانم رفیق جونت ندیدی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب حالا چکار کنیم! مثل یک مهندس نقشه را گام به گام طراحی کرده بود! گفت: اولین قدم اینه که ما باید ساعتی امید کلاسش تموم میشه همون ساعت بریم سراغ سعید! که امید ببینه ما داریم با سعید حرف می زنیم...
گفتم: یعنی تقارن دیداری ایجاد کنیم!
گفت: یعنی همونی من گفتم!
گفتم: لیلا حالا چی به سعید بگیم؟؟؟
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2706🔜
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_چهارم
هیچی نگفتم فقط اشکهام می ریخت...
اونم هیچی نگفت ترجیح داد سکوت کنه...
صبح شد...
همسرم زودتر زنگ زد به دوستاش بگه ماجرا چیه و ما نمی تونیم بیایم ...
بعد از اینکه کلی همدردی کردن اونها راهی شدن و رفتن...
و اما ما ماندیم...
و چه ماندنی...
اینقدر درگیر پای عارفه شده بودیم که یادمون رفته بود به خانوادهامون اطلاع بدیم رفتن ما کنسل شد!
نزدیکی های ظهر مامانم زنگ زد ببینه کجایم یکدفعه جا خوردم گفتم چی بگم من !
اگه می گفتم عارفه چیزش شده نگران میشدن !
اگه میگفتم همینجوری کنسلش کردیم بازم نگران میشدن چون می دونستن بعیده!
بالاخره تصمیم گرفتم مسئولیت جواب دادن را بسپارم به همسرم...
مامانم که فکر می کرد ما لب مرزیم بنده خدا داشت التماس دعا می گفت که آقام بعد از صحبت کردن گفت کاری پیش اومده برناممون چند روز به تاخیر افتاده حالا ببینیم جور میشه یا نه!
این جمله ی همسرم یه سو سوی نوری توی وجودم روشن کرد شاید هنوز امیدی بود شاید...
علاوه بر غم نرفتن که خیلی برام سنگین بود دو، سه روز اول خیلی استرس عارفه را داشتم که پاش عفونت نکنه...
روز چهارم که برای تعویض پانسمان رفتیم گفتن وضعیت پاش خوبه بذارید باز باشه...
حالا که وضعیت عارفه بهتر بود دل من بی تاب و بی قرار تر برای اربعین...
کمی بارفقای پایه و همراه زندگیم
(منظورم شهدا هستن) صحبت کردم صحبت که نه! گلایه شایدم شکایت!
الان که فک می کنم کمی فراتر از این حرفها!
که بابا حالا من بد! شهدا شما که خوبید واسطه بشید...
و انگار اتفاقی افتاد واسطه گری صورت گرفت و مثل همیشه دستی گرفتند از آن سو...
روز پنج شنبه بود که همسرم زودتر اومد خونه جا خوردم گفتم چی شده زودتر اومدی؟
لبخندی زد و گفت مرخصی گرفتم برای سفر اربعین دیگه!
حالا روز اربعین کی بود یک شنبه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم بدویم هم نمی رسیم تازه با وضعیت عارفه که نمیشه مگه اینکه بال در بیاریم پرواز کنیم...
گفت: دقیقا می خوایم پرواز کنیم ولی چون بال نداریم بلیط هواپیما گرفتم شنبه مستقیم برا نجف...
شوکه نگاهش کردم...
گفتم: جدی می گی! چطوری...
گفت یکی از همکارام می خواست بره عراق هوایی داره میره پرواز هم خالیه پیشنهاد داد که فرصت خوبیه!
با توجه به اینکه اون موقع بلیط هواپیما قیمت های نجومی نداشت و فکر کنم نفری شصت هزار تومان هر بلیط بود همسرم هم فرصت زیارت را غنیمت که نه طلا شمرده بود سریع رزرو کرده بود...
بلیط ها را که نشونم داد وجودم پر شد ازحس دوباره ی زائر شدن ولی کمی ترس هم بود نکنه چیزی بشه و باز نتونیم بریم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2831🔜