هدایت شده از الرَّحِيلُ🕊🇮🇷🇵🇸
+ يَا مَنْ إِلَيْهِ يَلْجَأُ الْمُتَحَيِّرُونَ
اۍ ڪه آغوش گرمت
پذیراۍ هر چه درمانده ۍ دل شڪسته...
@alrahill
فکر میکنم نادر ابراهیمی «ابن مشغله» همون نادری هست که نمیشه مثل «یک عاشقانه آرام» دوستش داشت! چرا ؟
هدایت شده از طنزیم
چون شور و اشتیاق حسینی هنوز هست
آن کینه های بدر و حنینی هنوز هست
در خون ما برقص، یزید زمان ولی
بنگر که انقلاب خمینی هنوز هست
#شیراز_تسلیت
🔺 زهرا فرقانی 🔺
طنزیم| @tanzym_ir
هدایت شده از | معلم جهان وطن |
از این زاویه بهش نگاه کن.
به فرداها امیدوارتر میشی:)
_____
@jahanvatan🪴
اولین آدمهای مخالفی که دیدم، بعد هجده سالگی بود. قبل آن نهایتا دو سه تا طرفدار میرحسین موسوی دیده بودم ولی کسی ضد نظام نبود. هجده سالگی سال روبه رو شدن با همه جامعه بود، و من از دیدن عکسهای توی صفحه مسیح علینژاد ترسیدم. توی کلاس آموزش رانندگی به دوستم گفتم:«اینو دیدی؟» گفت:«این اسکوله؟ ولش کن بابا!» و ولش کردم. انگار دلم قرص شد عفریته نمیتواند کاری بکند، چون هنوز همه جامعه را تسخیر نکرده.
اولین بحثهای سیاسی، محفلهای سیاسی و مناظرات در دانشگاه بود. همان ترم اول، یک مناظره رفتم، در یک همایش مربوط به فتنه ۸۸ سر سخنران بیوجدان جیغ کشیدم و توی گروه بحثهای سیاسی میکردیم. یک شب ترسیدم؛ از بابا پرسیدم:«اون زمان به امام حسین میگفتند فتنهگر! الان میفهمیم اشتباه میکردند. چجوری مطمئن باشم اشتباه نمیکنم؟» بابا خندید و هیچی نگفت. ترسیده بودم. بیشتر خواندم، دیدم، ولی دیگر خیلی کم حرف زدم. توی ذهنم همیشه یک وَر مشکوک روشن ماند. وَری که همیشه اول میپرسید:«داری درست میزنی؟» و من میفتم هنوز صبر کن تا بفهمم. خداراشکر، هربار یک چیزی باعث میشد بفهمم سر خط بحث کجاست. اما آن وَر همیشه ماند.
حالا که چند سالی گذشته، یک چیزهایی دستم آمده. حالا میدانم چه نشانههایی از اول، داد میزند که یک جریان اشتباه است. حالا کمتر که نه، ولی درست میترسم. حالا دارم یاد میگیرم بحث و دعوا وجیغ جیغ راه به جایی نمیبرد؛ باید کار کنم. باید باری از روی شانه جبههای که بهش معتقدم بردارم. حالا به جواب سوال و خنده بابا رسیدم.
#رشد
یکی از شهدای #شاهچراغ دوست و همکار بابا بود، ماموریت رفته بودن شیراز. همکار خیلی نزدیک بابا هم حتی بود ولی مجبور شد زودتر برگرده. این بنده خدا ولی شیراز بود، بعد از کار تا فاصله پرواز رفته زیارت... این بنده خدا هم نخبه بودهها! فارغ التحصیل از نیوزلند، رشته برق... آدم مهمی بود. خیلی مهم! این رو بابا میگه، کسی که الکی درباره آدما، حداقل آدمای همکار خودش حرف نمیزنه...
تلویزیون خانوادهاش رو نشون میده، قلبم از جا داره کنده میشه. چقدر بیشرفید که مفتخورهای ترم اولی شریف رو نخبه میدونید و برای امثال«سید فریدالدین معصومی» لال شدید...
دیشب یار گفت:«حواست به پول حروم باشه» و من تازه فهمیدم هر ساعتی که واقعا کار نکنم، ریال حروم وارد زندگی و روح و جسمم کردم! بهش فکر کرده بودید؟
میخواستم فقط قلم به دست بگیرند و همینجوری گفتم درباره این جمله بنویسند:«من در قرن ۲۱، یک _ هستم.»
هفته بعد، یکی شده بود «مادری از تبار مادر ۱۴۰۰ساله» و دیگری شده بود «مجسمهای در دست یک سفالگر» و یکی دیگر شده بود عمق معنا در دل جهان. اما دانشآموز محبوبم، همان دخترکی که ردیف وسط مینشست و میگفت نویسنده باید دیدگاه جدید داشته باشد، حرف دلنشینی زده بود. با تعلیق و بازی ایهام کلمات، از «منتظر» بودن مادری برای تولد فرزند شروع کرد و رسید به «انتظار» پدری برای دیدن فرزندش. نمیدانم از کجا اما دخترک یادگرفته بود که حرفش را غیر مستقیم، بدون مقدمه و نشاندادنی بزند. آخر متنش رسیدم به «منتقم». اشک توی چشمم بود، از ذوق داشتن خواهری که پدر یک امت را با او شریک بودم.💚
خداراشکر که دخترهای جدید هم افتخارشان داشتن پدری چون شماست؛ ایا ابتاه!
#وبیعةلهفیعنقی
هدایت شده از دختر دریا
یا صاحبالزمان(عج)
«ما بی تو خستهایم؛ تو بی ما چگونهای!؟»
بار سنگین است و در گرداب این آشوبها
کوه را بر دوشِ خود از کوه بالا میبرم
سالی که کنکور داشتم، درگیر یک خودآزاری مسخره شده بودم. میدانستم وقت کم است و مطالب زیاد. باید با تمام قوا بجنگم. باید از هر لحظه استفاده کنم. باید همیشه کتاب به دست باشم. فاصله اتاق تا دستشویی، کتابچههای فرمول شیمی و لغت زبان دستم بود. شام که تمام میشد ثانیه بعدش توی اتاق پای کتابم بودم. تا رسیدن سرویس به خانه فلش کارتها را مرور میکردم. وقتی حاضر میشدم توی ذهنم سوالات را مرور میکردم. اصلا وقتی نمیخواندم، عذاب وجدان داشتم. ولو این نخواندن در حد چند ثانیه بود. دراز می کشیدم تا کمرم استراحت کند، باز کتاب دستم بود. میرفتم چای بریزم، کتاب دستم بود. میخواستم بخوابم، کتاب را میبردم توی رختخواب. عذاب وجدان و فکر «هر لحظه خواندن» داشت دیوانهام میکرد.
این روزها که شلوغترم، برگشتم به تنظیمات آن زمان. مینویسم، با هنرجوها حرف میزنم، میخوانم، مهمانی میروم، دوش میگیرم و در همه این زمانها فکر میکنم از همه چیز عقبم. زمان کم است و کار زیاد. از همه چیز جاماندهام. توی مسابقه دوی صد مترم و باید لحظهها را بقاپم. باز حد فاصل دم کشیدن چای پادکست میشنوم، توی حمام دارم صوت جلسات را میشنوم، وقتی دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم، کتابم باز است. شبها روی صفحه باز گوشی وسط خواندن کتاب بیهوش میشوم. باز عذاب وجدان خواندن و دیدن و شنیدن دارم. میدانم اشتباه است، اما راه خروج از این گرداب را یاد ندارم. باید استراحت کنم، خصوصا حالا که یکی دو روز است بدن درد دارم و سرم سنگین است. دلم میخواهد سیر بخوابم. میدانم باید خودم را حفظ کنم برای مراسمهای هفته پیش رو، برای جلسات، برای کارها. ولی نمیدانم چجوری استراحت کنم که ذهنم پی کار ندود. که وقتی میآیم جواب هنرجو را بدهم، تا فاصله برگشت جواب بعدی، ندوم سراغ خواندن کتابهای توی صف. کاش یکی دستم را بگیرد و از این گرداب بیرون بکشد.
#اجرصبریاستکزانشاخنباتمدادند
زین پس شاهد استوری گذاشتن در قسمت «وضعیت» بله هستیم!
خودم اولین نفر میذارم اصن!
هدایت شده از گاه گدار
«گام اولی»های انقلاب، عکس امام رو بردن توی امنیتیترین اتاق سفارت آمریکا در تهران، «گام دومی»ها عکس حاج قاسم رو میزنن به دیوار اتاق آقای پریزیدنت در خاک آمریکا.
.
محمدرضا جوان آراسته
http://zil.ink/mrarasteh
فیلمهای زیادی هستند که به جای پرداختن به قدرتهای درونی (یا حتی بیرونی) زنان، به ضعفهاشون میپردازن. مثلا رگ خواب یادتونه؟
فیلمهای دیگه مشابه این رو بهم معرفی میکنید لطفاً؟
من اینجام
https://eitaa.com/Fzeinali