هدایت شده از [ هُرنو ]
لطفا امشب و فردا برای همهٔ کنکوریا مخصوصا خواهر عزیز من دعا کنید. 🌱
نیاز دارم برای یک ساعت هم که شده مغزم رو در بیارم و بذارم تو آب نمک و نفس بکشم. 🧠
فلشبکها در داستان هم، جایشان در پرده دوم است. فلشبک یعنی گریز زدن به گذشته، و این کار در داستان باید خیلی ظریف باشد، که مخاطب گیج نشود و زمان و مکان و مسئله داستان را گم نکند. در فلشبکها اصطلاحاً نویسنده باید پل بزند، مفصل بسازد و خلاصه یکجور درستی اتفاق زمان حال را به اتفاقی در زمان ب پیوند بزند. مثلا وثتی داشتان میگوید امام حسین با دو پسر امام حسن آمده بودند به کربلا، میشود گریزی زد به قبل که چرا پدر این دو پسر بالای سرشان نیست؟ بعد داستان اتفاق در اتفاق میآورد و میگوید که اصلا این سفر، این حرکت اعتراضی پیش آمد چون پدر این دو پسر تنها مانده بود. داستان دیگر در گذشته نمیماند؛ آخر داستان است، تاریخ که نیست. میرود جلوتر و میرسد به لحظهای در پرده سوم، که فلشبک اصلی آنجاست. آن لحظه آخری که امام حسین، شخصیت اصلی، در مقابل آخرین مانع است و داستان به «سر» میرسد... شرحش بماند برای پرده آخر اما آنجا که لحظه طلایی است. لحظهای که پسر کوچک امام حسن، دستش را از میان دست عمهاش بیرون میکشد و میدود به سمت امام حسین. این سکانس را همه میشناسند اما، فلش بکی که اینجا ساخته میشود زیادی درد دارد. پسر در همان سن و سالی است که پدرش، وقتی بچه بود، دستش از میام دست مادر در آمد... فلشبک، فقط یک لحظه است. زنی جایی میان کوچه زمین خورده، به زمین زده شده، پسر بچه دستش رها شده و دیده و دیده و دیده...
پرده دوم لحظه یادآوری هاست. نویسنده اگر هوشمند باشد، فلشبکها را در همین پرده طوری میچیند که مخاطب وقتی پرده آخر را، دویدن عبدالله به سمت امام را، میبیند، ذهنش گریز بزند به کوچه و سکانس تلخ ماجرای سالهای کودکی پدر. پرده دوم جای فلشبکهاست، اما گاهی نویسنده جوری داستان را نقل میکند که مخاطب ناخودآگاه یک فلشفوروارد یا رفتن به آینده را هم خودش تصور میکند. مثلا، نویسنده نشان میدهد که پسر بزرگتر امام حسن بین مردهای جنگی نشسته، جثهاش کوچکتر است، صورتش هنوز حالت بچگانه دارد، صدایش تازه دورگه شده، اما میپرسد من هم فردا میجنگم؟ من هم شهید میشوم؟ مخاطب ذهنش میرود به آینده، به آیندههای موازی، به زمانهای نیامدنی، به اینکه این پسر چه جنگجوی بزرگی میشد. آخر، از حسنبنعلی و حسینبن علی، و از عمویی چون عباسبنعلی، جز شیر انتظار نمیرود. اصلا، از نسل علی جز این انتظار نمیرود که...
#حسینیه
#پرده_پنجم
در پرده دوم، شخصیت با هر آنچه دارد به میدان میآید. هر آنچه هست، از مال و جان و آبرو و زن و بچه. بله، بچه. یعنی شاید برای شخصیت، همین کافی نباشد که مالش را بدهد و زمینهای کربلا و اطرافش را بخرد و به صاحبانش پس بدهد و بگوید از زوار من پذیرایی کنید. شاید همین بس نباشد که آبرویش را بگذارد وسط، هی بگوید من شفاعتتان میکنمها، ببینید این راه درستی نیست، برگردید، من ضامنم. یا اگر بگوید من میدانم که تو از گندم ری نخواهی خورد، باز کسی به حرفش گوش نمیدهد. میگوید من نوه پیامبرم، ولی نه. کار به جایی میرسد که باید از همه توانش استفاده کند؛ از بچههایش. از سختترینها، از بچهای که شش ماه بیشتر ندارد. آخ که نویسندهها میفهمند اینجور جاها، خالق اثر چقدر سختی میکشد، چقدر نفسش تنگ میشود، چقدر سینهاش سنگین میشود وقتی شخصیت اصلی را در این موقعیت میگذارد. ولی خالق اثر میداند که همین موقعیتهاست که دل مخاطب را بدجوری میلرزاند. امام حسین میدانست که همین خون طفل شش ماهه اگر به آسمان برسد، امتی با توسل به آن هدایت میشوند. زمین هم میدانست اگر خون علیاصغر رویش بریزد، چیزی ازش نمیماند.
گاهی شخصیت باید با همه چیزش به میدان بیاید، مثلا با بچههایش؛ چه علیاصغر باشند و چه علیاکبر.
#حسینیه
#پرده_ششم
اواخر پرده دوم، لحظه نزدیک شدن به اوج سختیهاست.
#حسینیه
#پرده_هفتم
گاهی همه توان شخصیت میشود جوانی، که حروف اسمش زمین کربلا را پر کرده...
گاهی نشان دادن سختیهای شخصیت میشود یک جمله: علی الدنیا بعدک العفا...
#حسینیه
#پرده_هفتم
کدام نخلی است که بیفتد و کودکانی که در حسرت صعود از آن بودهاند، دورهاش نکنند و شاخ و برگ هایش را به لجاجت نشکنند؟
سقای آب و ادب
آخرین اتفاق پرده دوم، سختترین لحظه برای شخصیت است.
#حسینیه
#پرده_هشتم
آخر پرده دوم است که شخصیت را به مرز ناامیدی از دنیا میکشاند؛ آنچنان که بگوید «أَلانَ إنکَسَرَ ظَهرِي
وَ قَلَّت حِيلَتِي
وَ انقَطَعَ رَجائِي ...
#حسینیه
#پرده_هشتم
لب تشنه ز علقمه گذشتی، آری
دریا که به رودخانهها رو نزند...
بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
در پرده سوم، نبرد آخر شخصیت برای هدفش شروع میشود. آنچه برایش تلاش کرده، هزینه داده و پیامی که خواسته برساند، در پرده سوم دیده میشود. اینجا پیروزی یا شکست شخصیت، پیرنگ داستانش را کامل میکند. آخرین لحظات امام و عبارات مقتل را خودتان بخوانید؛ اما زیباترین و نشان دادنیترین سکانس این پرده، آنجایی است که قبلترها امام در یکی از نامههایشان آورده بودند. اینجا، یکی از آن فلشبکهای درجه یک را میبینیم و امام را، که میگویند:
«فَكَأَنَّ الدُّنيا لَم تَكُن وكَأَنَّ الآخِرَةَ لَم تَزَل، وَالسَّلامُ...»
#حسینیه
#پرده_نهم
هدایت شده از [ هُرنو ]
4_5832331452120828607.mp3
20.61M
«ای صبحدم، یک دَم مَدَم، یک امشبی بهر خدا، تا حسین کشته نگردد در زمین کربلا…»
به رسم شب عاشورای هر سال...
الان که دارم بهش فکر میکنم شاید گریهم بیاد، اگه گریهم اومد نترسیا، من زشت گریه میکنم...
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
داستان به آخر رسید. شخصیت در اخرین نبرد خودش پیروز بود؛ چون نامش در تاریخ پیچید. قصه به «سر» رسید اما... آخرین پرده، آخرین سکانس، آخرین لحظه این داستان، خودش سرآغاز غمی بزرگتر است. پس از این است که داستان خیمهها شروع میشود. این جمله بهترین پایان برای داستان و پرتعلیقترین شروع برای داستان بعدی است؛ آن لحظه که امام سجاد فرمود:«عَلَیکُنَّ بِالفرار...»
#حسینیه
#پرده_دهم
حرم که میآیم، گاهی هیچ دعا و زیارتنامهای نمیخوانم. فقط لیست چتها، گروهها و آدمهایی که باآنها در ارتباطم را بالا و پایین میکنم. یاد آن لحظاتی میافتم که گفته بودند التماس دعا برای فلان کار و مسئله و بیمار و... .
حالا حرمم. کانال رفقا را میبینم. یاد پستهای محرمی همگیمان میافتم. چراغهای حرم قرمزاند، مثل حرم امام حسین. یاد همگی هستم، یاد همه آنهایی که دوستشان دارم، آنهایی که ازشان رنجیدم، یا نمیدانم الان تر چه حالی هستند.
یادتان هستم.
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
روز آخر تیرماهه و نامه اعمال کتابخونی این ماه رو گذاشتم جلوم. نچ، اوضاع خیلی خیطه.