eitaa logo
🌷سیما و سیره فرزانگان🌷
136 دنبال‌کننده
67 عکس
18 ویدیو
3 فایل
✨ا ﷽ ا✨ ✅ داستانهایی از زندگی بزرگان ✅ آشنائی با سیما و سیره اولیاء خدا ✅ انتخاب بهترین الگوهای زندگی کانال حدیث https://eitaa.com/hadis_eitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱الحمد لله علی کل حال🌹 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🦋🌺 ✅عبادت آیت الله واعظ زاده خراسانی: امام خمینی از سالهای 1321 به بعد معمولا تابستانها به مشهد می آمدند؛ سالهایی که ماه مبارک در تابستان بود شبها تا سحر مسجد گوهرشاد پر از جمعیت بود. مکرر امام را می دیدم که عبایشان را روی زمین انداخته در میان جمعیت نشسته دعا و قرآن می خوانند. من به حرم می رفتم بعد از نماز و زیارت و مباحثه ی با طلبه ها حدود سه ساعت بعد برمی گشتم و می دیدم امام همچنان نشسته و مشغول عبادت هستند. خیلی از حوصله و صبر ایشان تعجب می کردم که اینقدر اهل دعا و عبادت هستند. 📚 درسهایی از امام (عبادت و خودسازی) رسول سعادتمند ص310 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌷🦋🌷 ✅آرزوی شهادت همسرشهید: 🌷در جلسه خواستگاری گفت: من تو زندگیم مسیری رو طی می کنم که همه ی دلخوشیم تو این دنیاست؛ می خوام ببینم شما می تونید تو این مسیر کمکم کنید؟ پرسیدم: چه مسیری؟ 🌷گفت: اوّل سعادت بعد هم شهادت. جا خوردم زبانم بند آمد؛ سرم را پائین انداختم و آرام گفتم: بله! گفت: پس مبارکه انشالله. 🌷سر سفره ی عقد هم که نشستیم بهم گفت: زهرا خانم الان هر دعایی بکنی مستجابه؛ یادت نره برا شهادتم دعا کنی. گفتم: چی می گی محسن؟! امشب بهترین شب زندگیمه دارم بهت می رسم؛ دعا کنم شهید بشی؟ مگه می تونم؟ ولی اون دست بردار نبود؛ آنقدر گفت تا راضی شدم. 🌷همون شب سر سفره عقد دعا کردم خدا شهادت نصیبش کنه. 📚 حجت خدا؛ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ص25 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🦋🌸 ✅حجاب حضرت علی علیه السلام: در یک روز ابری و بارانی در بقیع خدمت پیامبر نشسته بودیم. زنی سوار بر الاغ از آنجا رد می شد ناگهان پای الاغ در گودال فرو رفت و آن زن به زمین افتاد. پیامبر صورت مبارکش را برگرداند. به ایشان عرض کردند: یا رسول الله! این زن حجاب دارد. پیامبر رو به آسمان کرده سه بار فرمودند: خدایا زنان با حجاب را بیامرز!🤲 📚 مجموعه ورام ج2 ص162 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌸🦋🌺 ✅ باطن بینی استاد شالچی تبریزی شاگرد میرزا جواد آقا ملکی تبریزی: یک روز صبح پس از نماز برای شرکت در جلسه اخلاق استاد به فیضیه رفتم. ☘️استاد فرمودند: میرزا عبدالله چه می بینی؟ گویا این سؤال تصرّفی بود در وجود من؛ دیدم اشخاصی که در فیضیه هستند باطنشان را می بینم. 🍀دوباره پرسیدند چه می بینی؟ دیدم ارواح مؤمنین در صحن مدرسه دور هم نشسته اند و با هم صحبت می کنند. سپس استاد فرمود: میرزا عبدالله فکر نکنی اینها مقاماتی است و به جایی رسیده ای؛ اینها در برابر آنچه به سالک الی الله می دهند هیچ است. 📚طبیب دلها؛ صادق حسن زاده ص112 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌺🦋🌸 ✅لطیفه شخص بخیلی به کوزه گری ساخت کاسه و کوزه ای را سفارش داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه بنویسم؟ بخیل گفت: بنویس: «فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي» هر کس از آن بنوشد از من نیست. (بقره/249) پرسید: بر کاسه ات چه بنویسم؟ گفت: بنویس: «وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي» هر کس از آن نخورد از من است. (بقره/249) 😂😂 🌷@farzanegan313🌷
🌷🦋🌷 ✅خدمت به مادر مادر سردار در بیمارستان بستری شد؛ یک شب سردار برای دیدنش به بیمارستان رفت؛ بعد به اطرافیانش گفت همه بروید خانه! امشب خودم کنار مادرم می مانم. 🌺سردار آن شب تا صبح کنار مادرش ماند؛ مادر خیلی ضعیف شده بود؛ سردار نگاهی به رنگ پریده ی مادرش انداخت و زد زیر گریه؛ پاهای مادرش را می بوسید و به چشمهایش می کشید. 🌸فردا که می خواست به سوریه برود مقداری پول به راننده اش داد و گفت من باید به سوریه بروم؛ خواهش می کنم تا وقتی مادرم اینجاست روزی سه بار آبمیوه بگیر و برایش ببر. 📚 عمو قاسم؛ محمد علی جابری ص10 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🦋🌷 ✅خبر از آینده خواهر شهید: سال 1390 قرار شد سنگ یادبودی برای ابراهیم روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا ساخته شود؛ ابراهیم عاشق گمنامی بود حالا هم قبر یکی از شهدای گمنام مزار یادبود او می شد. 🌷روزی که اولین بار در مقابل سنگ مزار او ایستادم رنگم پرید! به خودم لرزیدم! با تعجب به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان هم همین حال را داشتند! یاد 30 سال قبل افتادیم. 🌷بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر پسرعموی مادرم به شهادت رسید: شهید حسن سراجیان. 🌷وقتی او را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت خوش به حالت حسن! چه جای خوبی هستی! قطعه 26 کنار خیابان اصلی! هرکی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات میخونه و یادت می کنه. بعد گفت: من هم باید بیام پیش تو! دعا کن منم بیام همینجا! بعد با عصایی که تو دستش بود به زمین زد و چندتا قبر اون طرف تر رو نشون داد! 🌷چند سال بعد درست همون جایی که ابراهیم نشان داد یک شهید گمنام دفن شد و حالا سنگ یادبود ابراهیم بر روی همان قبر قرار داشت. 📚سلام بر ابراهیم؛ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ج1 ص234 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🦋🌺 آیت الله بهجت رضوان الله تعالی علیه: 🌱ما باید با احادیث سروکار داشته باشیم چرا که شفا در اینهاست. 🌱چقدر زشت است که مثلا بگویند امام زمان در خیابان صفائیه قم منبر رفته اند و ما نرویم و در آن شرکت نکنیم و مشغول مطالعه روزنامه ها و مجلات و اینها شویم. 📚 معچزه محبت اهل بیت؛ حمزه کریم خانی ص38 🌷@farzanegan313🌷
🌸🦋🌺 ✅ داستان شیخ بهاء و امام رضا علیه السلام ☘️شیخ بهاء سفارش‌های لازم را به معمارانِ حرم كرد و گفت كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را به اتمام برسانند بجز سردر دروازه اصلی حرم. رسم بود بر سردر اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه و امامزادگان كتیبه‌ای نصب می‌شد و در شأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته می‌شود. 🍀شیخ عازم سفر شد و مسافرتش طول کشید و دیرتر از زمان پیش بینی شده برگشت. بلافاصله بجهت سركشی كارهای ساخت و ساز به حرم مطهر می‌رود و در کمال تعجب می‌بیند كه ساخت حرم به پایان رسیده، سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مطهر هستند. شیخ با دیدن این صحنه بسیار ناراحت می‌شود و به معماران اعتراض می‌كند كه «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نكردید؟» ☘️مسؤل ساخت عرض می گوید: ما می‌خواستیم صبر كنیم تا شما بیایید، اما تولیت حرم نزد ما آمد و بسیار تأكید كرد كه باید ساخت حرم هر چه سریع‌تر به پایان برسد. هرچه به او گفتیم كه باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نكرد. وقتی زیاد اصرار كردیم، گفت: كسی دستور اتمام كار را داده كه خیلی از شیخ بالا‌تر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار كردیم بالاخره او گفت: خود امام رضا (ع) دستور اتمام كار را داده‌اند. 🍀شیخ بهایی همراه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم می‌روند و از تولیت در این مورد توضیح می‌خواهند، تولیت حرم نقل می‌كند: چند شب پی در پی حضرت به خواب من آمده و فرمودند: «كتیبه شیخ بهایی به در خانه ما زده نشود؛ خانه ما هیچگاه به روی كسی بسته نمی‌شود و هر كس بخواهد می‌تواند بیاید» شیخ با شنیدن این حرف، اشك از چشمانش جاری می‌شود و به سمت ضریح می‌رود و ذكر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری می‌شود. سپس در كنار ضریح آن قدر گریه می‌كند تا از هوش می‌رود. پس از به هوش آمدن چنین تعریف می‌كند: من می‌خواستم یكی از طلسمها را به صورت كتیبه‌ای بر سر در ورودی حرم بزنم، تا آدمهای گناهکار نتوانند وارد حرم مطهر و نزدیک ضریح مقدسِ شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند. 🌺دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت 🌸جایی ننوشته است گنهکار نیاید 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🦋🌺 ✅امام رضا و ابرام جیب بر آیت الله بهاء الدینی: یکی از مسؤولین کاروانهای زیارتی برایم تعریف کرد: زمانی که تازه مسافرت با ماشین شروع شده بود با ماشین باری مسافرکشی می کردند؛ من زائر به مشهد می بردم. 🌱یکبار که قرار بود 30 مسافر به مشهد ببرم، شب امام رضا علیه السلام را در خواب دیدم؛ با محبت خاصی فرمودند: در این سفر ابراهیم جیب بر را با خودت بیاور؛ از خواب بیدار شدم و تعجب کردم که چرا باید چنین شخص بدنامی را به مشهد ببرم؛ به خوابم اهمیت ندادم؛ شب بعد دوباره عین همان خواب را دیدم؛ بازهم توجه نکردم؛ شب سوم باز خواب حضرت را دیدم که با عصبانیت فرمودند چرا اقدام نکردی؟ 🌱روز جمعه به محل اجتماع افراد خلافکار رفتم و از ابراهیم برای سفر به مشهد دعوت کردم؛ ابراهیم با تعجب گفت حرم حضرت رضا جای من آلوده نیست؛ اصرار کردم ولی او قبول نمی کرد؛ آخر سر با عصبانیت گفت اصلا هزینه سفر را ندارم؛ فقط 30 ریال دارم که آن را هم از پیرزنی دزدیده ام؛ گفتم خرج سفرت با من است؛ بالاخره قبول کرد. 🌱یکشنبه کاروان حرکت کرد؛ مسافران از آمدن ابراهیم تعجب کرده بودند ولی جرأت نداشتند چیزی بگویند. 🌱ماشین در جاده ای خراب و خاکی در حال حرکت بود که ناگهان دیدیم عرض جاده بسته است؛ ماشین توقف کرد؛ راهزنی بالا آمد و گفت هرچه دارید در این کیسه بریزید و مقاومت نکنید که کشته می شوید؛ پولهای راننده و تمام مسافران را گرفت و در جیبش گذاشت و رفت؛ ماشین به سرعت دور شد و بین راه در کنار قهوه خانه ای توقف کرد. 🌱مسافرین با ناراحتی پیاده شدند و در کنار هم نشستند؛ بیشتر از همه راننده ناراحت بود و می گفت نه تنها خرج سفر که پول بنزین و دیگر مخارج ماشین را هم ندارم و از شدت ناراحتی گریه اش گرفت. 🌱ناگهان ابراهیم از راننده و مسافرین پرسید چقدر از هرکدام دزدیده شره است و پول همه را پس داد و در نهایت همان 30 ریال خودش باقی ماند؛ با تعجب پرسیدیم این پولها را از کجا آورده ای؟ گفت وقتی آن راهزن می خواست از ماشین پیاده شود جیبش را زدم اینها پول خودتان است. 🌱من گریه ام گرفت؛ ابراهیم گفت چرا گریه می کنی پول تو را هم که دادم؛ خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم الان علت دعوت تو را به این سفر فهمیدم؛ امام می خواستند بوسیله ی تو این خطر را از ما دور کنند. 🌱حال ابراهیم عوض شد انقلاب شدیدی پیدا کرد و به شدت گریه می کرد؛ همین حال را داشت تا اینکه به تپه سلام رسیدیم؛ ابراهیم گفت زنجیری به گردن من بیندازید و مرا تا حرم همینطور ببرید. 🌱تا وقتی در مشهد بودیم همین حال را داشت؛ توبه ی عجیبی کرد؛ 30 ریال آن پیرزن را در ضریح مطهر انداخت و امام را شفیع خودش قرار داد؛ همه ی مسافران کاروان به حال او غبطه می خوردند. 🌱بالاخره سفر تمام شد و همه به ارومیه برگشتیم ولی ابراهیم مقیم کوی یار شد. 📚توبه آغوش رحمت؛ شیخ حسین انصاریان ص129 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
عکس سر درب حجره آیت الله کوهستانی👆 🌸🦋🌺 آیت الله کوهستانی رحمة الله علیه: من حرف بیهوده را کمتر از لقمه ی حرام نمی دانم. 🌷@farzanegan313🌷
🌷🦋🌷 ✅امر به معروف و نهی از منکر زیبا و مفید 🌱چشمش به پسر همسایه افتاد که با دختر جوانی مشغول صحبت بود؛ پسر و دختر تا ابراهیم را دیدند از هم جدا شدند و رفتند؛ چند روز بعد دوباره همین ماجرا تکرار شد؛ اما این بار ابراهیم خیلی نزدیک بود؛ دختر سریع رفت و پسر در مقابل ابراهیم قرار گرفت. 🌱ابراهیم سلام کرد، دست داد و با مهربانی گفت: اگه واقعا دوسش داری باهاش ازدواج کن؛ پدرت خونه بزرگی داره؛ تو هم که توی مغازش مشغول کار هستی. جوان خجالت زده گفت: پدرم اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه. ابراهیم گفت: پدرت با من؛ حاجی آدم منطقی و خوبیه؛ امشب اومدم مسجد باهاش صحبت می کنم. جوان گفت: هرچی شما بگی و خداحافظی کرد و رفت. 🌱شب بعد از نماز با پدر آن جوان صحبت کرد؛ از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرائط ازدواج را داشته باشد و دختر خوبی هم پیدا بشود باید ازدواج کند تا به گناه نیفتد؛ و بزرگترها باید در این زمینه به جوانها کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تأیید کرد ولی وقتی حرف پسر خودش شد ناراحت شد. ابراهیم گفت: اگه پسرت بخواد خودش رو از گناه حفظ کنه کار بدی کرده؟ حاجی گفت: نه! و بالاخره راضی شد. 🌱فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر پسر و مادر دختر صحبت کرد. یک ماه بعد وقتی ابراهیم چراغانی آخر کوچه را دید خدا را شکر کرد که توانسته بود یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کند. 📚سلام بر ابراهیم؛ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ص46 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🦋🌷 ✅نهی از منکر با خوش اخلاقی 🌱در جبهه یک فرمانده ارتشی بود که خیلی با ابراهیم رفیق بود؛ مرتّب به ما سر می زد و ابراهیم هم خیلی او را تحویل می گرفت؛ نمی دانستم اینها از کجا همدیگر را می شناسند. 🌱یک روز فرمانده گفت: آشنائی ما به یک امر به معروف برمی گردد؛ من عمل حرامی انجام داده بودم و نمی دانستم گناه است. 🌱همان روز جوانی از سنگر بسیجی ها با ظرف میوه ای به سمت من آمد؛ بعد از سلام و احوالپرسی، میوه تعارف کرد و با هم کمی صحبت کردیم. بعد من را از بین جمع بیرون برد و خیلی محترمانه تذکر داد که کار من اشتباه بوده و بهتر است دیگر این کار را انجام ندهم. 🌱اینقدر با مهربانی و روی خوش تذکر داد که شیفته ی اخلاق خوب او و مریدش شدم. 📚خدای خوب ابراهیم؛ داستان 23 ص17 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌸🌹🌺 🌹 12 فروردین- که روز نخستین حکومت اللَّه است- از بزرگترین اعیاد مذهبی و ملی ماست. 🌸ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. 🌺روزی که کنگره ‏های قصر 2500 سال حکومت طاغوتی فرو ریخت، و سلطه شیطانی برای همیشه رخت بربست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست. 📚صحیفه امام، ج 6، ص 453 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا