.
📗 آدمهایی از جنس بلور
🔻 خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر
الهی قمشه ای
هفت یا هشتساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمزرنگ که تقریباً همقد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش.
میوه و سبزی رو خریدم. کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک 5زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوهفروشی خریدم و روبهروی میوهفروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت: مابقی پول رو چهکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چهکار کردم.
گفتم: بقیه پولی نبود.
مادر چیزی نگفت و زیرلب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم.
داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفتهای آزارم میداد.
پسفردا به اتفاق مادر به سبزیفروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود.
یهو مادر پرسید: آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
گفت: نه همشیره.
مادر گفت: پس چرا بقیه پول رو به بچه پس ندادی؟
آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلوی چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا رو به من کرد و گفت:
آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد. اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو میگفت، بهخاطر دو گناه مجازات میشدم؛ یکی دروغ به مادرم، یکی هم تهمت به حاجآقا صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی رو به من کرد و گفت:
این دفعه مهمان من! ولی نمیدونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
بهخدا هنوزم بعد از 44 سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها با خودم میگم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده؟
آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن و نه ادعای خواندن كتابهای روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؛
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه و آبرویی نریزه.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
👤مولف: استواری
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
📘 #داستان_آموزنده
پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشک
حاذقی بر بالین وی حاضر کردند.
پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را
در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت
برطرف گردد.
شاه از قاضی شهر فتوای مرگ جوانی را
برای زنده ماندن گرفت.
پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در
حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان
آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون
او را در پادشاه تزریق کنند.
جوان دستی بر آسمان برد و زیرلب دعایی
کرد و اشکش سرازیر شد.
شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم
گفتم: خدایا، والدینم به پول شاه نیاز
دارند و به مرگ من رضایت دادند.
و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با
فتوای مرگ من به آن میرسد.
با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که
شاه را نجات میدهد و به آن میرسد.
و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که
کشتن من برایش نوشین شده است.
گفتم: خدایا میبینی، تمام خلایقت برای
نیازشان مرا میکشند تا با مرگ من به
چیزی در این دنیای پست برسند.
ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای
نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات
بینیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود
و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمیتوانم
برسانم.
ای بینیاز، تو را به حق بینیازیات قسم
میدهم که مرا بر خودم ببخشی و از
چنگ این بندگان نیازمندت رهایم کنی.
شاه چون دعای جوان را شنید زار زار
گریست و گفت: برخیز و برو. من مردن را
بر این گونه زنده ماندن ترجیح میدهم.
شاه با چشمانی اشکآلود سمت جوان
آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای
بینیاز مرا هم شفا داده و از خلایقش بینیازم کند.
جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای
کامل یافت.
#داستان
#داستان_کوتاه
#مولف: استواری
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم.
آفتاب گفت: چطور؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟
شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به
صورت گردباد هولناکی شروع به
وزیدن کرد.
هرچه باد شدیدتر میشد، پیرمرد کت را محکمتر به خود میپیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت
بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید
که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش
را پاک کرد و کتش را از تن درآورد.
در آن هنگام آفتاب به باد گفت:
دوستی و محبت قویتر از خشم و اجبار است.
🔆 در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشاتر است.
#داستان
#داستان_آموزنده
#از بنیاد فرزانگان اسداباد
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
📜 #داستان
🌾 دو برادر به نامهای اسماعیل و ابراهیم
بودند که در روستایی روی تپهای که از
پدرشان به ارث رسیده بود کار میکردند.
🌾 هر کدام از این دو برادر در یک طرف تپه
گندم دیم میکاشتند.
🌾 اسماعیل همیشه زمینش باران کافی
داشت و محصول خوبی برداشت میکرد؛
ولی گندمهای ابراهیم قبل از پر شدن خوشهها از تشنگی میسوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام میشدند و یا خوشههای خالی داشتند.
🌾 ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است.
اسماعیل موافقت کرد، ولی محصولش فرقی نکرد.
🌾 زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمیکند و همان کاری را میکند که او انجام میدهد و همان بذری را میپاشد که او میپاشد.
🌾 در راز این کار حیرت زده مانده بود تا اینکه اسماعیل به او گفت: من زمانی که گندم بر زمین میریزم در این فصل سرما، پرندگان گرسنه که چیزی نیست بخورند را هم در دلم نیت میکنم و گندم بر زمین میریزم که از این گندمها بخورند ولی تو دعا میکنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود!
🌾 دوم این که تو آرزو میکنی محصول من کمتر از محصول تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
🌾 پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را میخورند. نه فقط نان بازو و قدرت فکرشان را.
🌾 برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
📚 نجاری که پلِ آشتی میساخت
در زمانهای قدیم دو برادر در کنار هم
روی زمینی که از پدرشان به ارث برده
بودند کار میکردند و در نزدیک هم
خانههایی برای خودشان ساخته بودند
و به خوبی روزگار میگذراندند.
برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با
هم به اختلاف خوردند. برادر کوچکتر بین
زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر
کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه
ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری
خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری
کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم
شهر شد.
هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که
نجار به جای ساخت دیوار چوبی بلند یک
پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه
بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای
آشتی دستور ساخت پل را داده است و
بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از
او معذرتخواهی کرد.
دو برادر از نجار خواستند چند روزی
مهمان آنها باشد، اما نجار گفت که
پلهای زیادی باید بسازد و رفت.
#داستان
#داستان_آموزنده
#مولف: منصورعلی#استواری
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
.
📗#داستان_کوتاه
مرد جوانی پدر پیری داشت که بیمار شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشهای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد.
پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
رهگذران از ترس مُسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به نالههای او، راه خود را میگرفتند و از کنار او عبور میکردند.
عارفی از آنجا عبور میکرد. به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند.
رهگذری به طعنه به عارف گفت: "این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود میآورد.
پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟"
عارف گفت: "من به او کمک نمیکنم، بلکه به خودم کمک میکنم؛
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک میکنم." 👏🌸
#داستان
#داستان_آموزنده
#از منصورعلی استواری
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
.
📗 پیرمرد محتضر و سرباز مهربان
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد.
سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پرستار یک صندلی برای جوانِ سرباز آورد و او توانست کنار تخت بنشیند.
تمام طول شب، آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت.
پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.
منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع به تسلیت گفتن کرد، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟!»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه او پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم!!»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدانم اشتباه شده بود ولی آن مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. 🕊🌸
در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…»
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
📗 مدارا با پدر پیر👌
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد، پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم...
روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
مرد گفت: بله.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
مرد گفت: نه، چون این اقتضای سن اوست.
عالم گفت: آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!!
در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و…
پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
# مولف: منصورعلی ا ستواری
✨ https://eitaa.com/baranmehrabani ✨
📔 عاقبت انتقامجویی
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﯾﮏ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮔﻨﺪﻡ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺯﻣﯿﻦ ﺣﺎﺻﻠﺨﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﺁﻥ ﺯﺑﺎﻧﺰﺩ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻋﺎﻡ ﺑﻮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺑﻮﺩ ...
ﺷﺒﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺶ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﻟﮕﺪﻣﺎﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺿﺮﺭ ﺯﺩ .
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺖ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﺷﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻄﺮﻑ ﻭﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ ﻭﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻭ ﮔﺮﯾﺰ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻫﺴﺘﯿﻢﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺩﺍﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ
ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ...
#داستان
#داستان_آموزنده
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
📚 پند مرد عارف به جوان ثروتمند
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او
اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید:
چه می بینی؟
جوان گفت: آدم هایی که می آیند و
میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه
می گیرد.
مرد عارف آینه بزرگی به او نشان داد و باز
پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه
میبینی؟
گفت: خودم را می بینم.
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی.
آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه
ساخته شده اند: شیشه.
اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت
شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز
شخص خودت را نمی بینی.
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه
کن:
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند
و به آن ها احساس محبت میکند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده
می شود، تنها خودش را می بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و
آن پوششِ جیوه ای را از جلو چشمهایت
برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی
و دوستشان بداری. 👌🌸
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
📜 #داستان_آموزنده
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ
بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ.
مرد ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ
ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند،
ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ
ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
مولف: منصورعلی, استواری
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨
*
📚 بهترینِ خود باشیم...
تاجر ثروتمندی در حیاط قصرش انواع
مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او
گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان
آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت.
در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن
باغش رفت، اما با دیدن باغ سر جایش
خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک
شدن بودند! 🥀
مرد رو به درخت صنوبر که پیش از این
بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که
چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت
سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که
من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه
های زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان
احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان کنار درخت سیب رفت، اما او
نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد:
با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش
آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین
بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و
با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
آنطرف تر بوته ی یک گل سرخ نیز خشک
شده بود. گل سرخ گفت: من حسرت
درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز
نمی توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید
شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این
فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک
شدن کردم.
مرد در ادامهی گردش خود در باغ متوجه
گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از
باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین
پاسخ داد: "ابتدا من هم شروع به خشک
شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت
صنوبر که در تمام طول سال سرسبزی
خود را حفظ می کرد نداشتم،
و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز
برخوردار نبودم؛
اما با خودم فکر کردم اگر مرد تاجر که این
قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این
باغ به این زیبایی را پرورش داده است
می خواست چیز دیگری جای من پرورش
دهد، حتماً این کار را می کرد.
بنابراین اگر او مرا پرورش داده است،
حتماً می خواسته که من وجود داشته
باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم
گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین
موجود باشم…" 👏
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه
مخلوقات جایی باشد؛ به جای آنکه جای
کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی
خود را بیابیم. 👌
#داستان
#داستان_آموزنده
#مولف: منصورعلی، استواری
✨ https://eitaa.com/farzaneganasadabad ✨