eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
977 ویدیو
69 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 📝 : 🌹 ««««»»» - چه خبر شده؟! این جا کجاست؟! هرچه فکر میکنم یادم نیست که چگونه به اینجا آمده‌ ام.😟 - ببخشید آقا اینجا کجاست؟! مرد که مشخص بود از سر و وضع من تعجب کرده است، با نگاهی خاص به من جواب داد: +خب معلوم است، مدینه!👉 - مدینه؟!!! چه سالی؟!‼️ + سال دهم هجری.👉 ناگهان مردی دیگر به سرعت از جلوی من عبور کرد خدمت انسان شریفی رسید دست روی سینه اش گذاشت و فرمود السلام علیک یا رسول الله !💚 من ، متعجب تر تکرار می کردم.. اینجا کجاست؟ چه شده مرا؟ چه خبر است؟ 🙏دست به سینه شدم تا سلامی بجا آورم در همان لحظه دیدم دور پیامبر را جمعی گرفته اند .. آن‌ها گروهی از مسیحی های نَجران بودند.🤔 کمی که بیشتر به حرفهایشان دقت کردم متوجه موضوعی شدم، صحبت درمورد دین مسیح در برابر دعوت رسول خدا به اسلام بود.🧐 مردم نجران می‌گفتند: عیسی خداست و گروهی او را پسر خدا می‌دانستند و دسته سوم، قائل به سه خدا بودند؛ پدر، پسر، روح القدس! ناگهان بحث بالا گرفت و کار به جدل کشید.♨️ پیامبر اکرم با دلایل علمی و قاطع گفته های باطل آنان را رد می‌کرد و به سؤالات آن‌ها پاسخ می دادند.😌 اما مسیحیان هم چنان حق را انکار می‌کردند.🤨 و در آن هنگام فرشته ای در جوار پیامبر آیه ای را نازل کرد :🍃 🌱«هرگاه بعد از علم و دانشی که (درباره مسیح) به تو رسیده (باز) کسانی با تو به محاجه و ستیز برخیزند به آن‌ها بگو: بیائید ما فرزندان خود را دعوت می‌کنیم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خویش را دعوت می‌کنیم، شما زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت می‌کنیم، شما هم از نفوس خود. آنگاه مباهله می‌کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار می‌دهیم»*🌱 ❇️ اینچنین مسیحیان نجران به مباهله دعوت شدند.. 📽 ناگهان چند روز از جلوی چشمانم گذشت و خود را در میعادگاه مباهله دیدم. پیامبر هنوز نرسیده بود. به سمت جماعت مسیحی پیش رفتم. 💢ولوله بود. می گفتند اگر پیامبر با خانواده و فرزندانش بیاید معلوم میشود که به گفته‌ی خود یقین دارد که عزیزترین افرادش را آورده است.😧 📌 🌱 ___________________ ↪️https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
🔰 #داستان_مباهله 📝 #نویسنده: #خانم_رامش 🌹 ««««»»» - چه خبر شده؟! این جا
🔰 📝 : 🌹 ««««»»» دقایقی سپری شد...⏳ در این هنگام پیامبر را دیدند را که به اتفاق یک جوان و یک زن و دو کودک می‌آید. از مسلمانان پرسیدند آن‌ها کیستند؟!‼️ پاسخ دادند: آن جوان علی، پسر عمو و داماد محمد(ص)، آن زن، دختر پیامبر و آن دو کودک، حسن و حسین فرزندان علی و فاطمه هستند.🌷 وقتی این صحنه را دیدند، گفتند، به خدا سوگند محمد با اطمینان و جرات کامل همانند پیامبران نشسته و آماده مباهله است. 💯صورت‌هایی را میبینیم که اگر از خدا بخواهند، کوه از جا کنده میشود. میترسیم اگر بر ما نفرین کنند، همه‌ی مسیحیان روی زمین به هلاکت می رسند.😓 مصلحت نیست مباهله کنیم...😶 مسیحیان رفتند.🚶‍♂ شادی را در چهره پیامبر و اهل بیت مشاهده می کردم..🌹 ناگهان صدایی شنیدم: + بلند شو پسرم. امروز عیده. میخوایم بریم مسجد. حاج آقا گفت حتما تو هم بیای.👌 با صدای مادرم ناگهان از خواب پریدم. چه خواب شیرینی بود. کاش می‌شد دوباره و دوباره آن‌ را ببینم.😍 پرسیدم چه عیدی مادر؟!🤔 + عید مباهله!👌😍 مانده بودم در این عید چه دعایی داشته باشم ... ّّبا شوق بسیار زمزمه کردم عیدی این روز را برای خودم و دوستانم، همان شجاعت و حرکت جمعی در مسیر ایمانمان قرار دهند.✌️ 🍃* آل عمران آیه ۶۱🍃 📌 🌱 ___________ ↪️https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
✔️ داستان: نازنین 😍✌️ 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 ✨بخشش هر کس به اندازه عشق اوست، بخشنده ها عاشقند✨ 〰زمانه بی رحم بی انصاف است، یک قاضی عادل و سخت گیر ک احساسات برایش در کار معنای ندارد✨ 🙍‍♀دخترکی ارام پنجره اتاقش را باز می کند، غمگین و ناراحت است، خورشید خجالت می کشد و پشت ابرها خود را پنهان میکند، اسمان هم هم درد ان دخترک است✨ عروسک خود را سفت در اغوش می فشارد، ارام اشک میریزد، حتی زمانه به او هم رحم نکرده و روی خوش به او نشان نداده😥 صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم، همسایه رو به رویمون، همیشه همین ساعتمی رفت سر کار، بیچاره سه سالی میشه ک شوهرشو از دست داده، یه دختر به اسم زهرا داره ک شیش سالشه🤗 مادر بیچاره مجبور صبح زود بره خونه ی دیگران کار کنه تا بتونه خرج خودشو بچشو بده، هر چی باشه اونم یه زنه، تا یه جای میتونه دووم بیاره، ممکنه حتی کار زیاد اونو از پا دربیاره🥀💔 چند روزی گذشت ک دیدم خانم انصاری همسایه رو به رویمون نمیره سرکار، با خودم گفتم حتما خداروشکر وضعش خوب شده، اینجوری بهتر هم شد، دیگه مجبور نیست این همه کار کنه😊 از اتاقم اومدم بیرون، ک اتفاقی شنیدم، مادرم میگه، زن بیچاره این دیگه چی بود ک به سرش اومد، حالا چه شکلی خرجشون رو دربیاره؟؟😧 پدرم گفت، کیو میگی؟ +خانم انصاری دیگه وقتی مادرم اینو گفت دلم بد جوری براشون سوخت، با خودم تصمیم گرفتم ک برم بهشون سر بزنم، بعد ظهر حدود ساعت 3بود ک رفتم طرف خونشون، زنگ خونه رو فشار دادم، بعد دقایقی زهرا در رو برام باز کرد، به گرمی دستشو فشار دادم 🤗 +سلام زهرا خانم، خوبی +سلام، ممنونم +میشه بیام تو؟ زهرا کنار رفت تا من رد شم، یه حیاط کوچیکو جمع جوری داشتن، همراه یه حوض ک وسط حیاط خود نمای میکرد😍 وارد خونه ک شدم، دیدن خانم انصاری، یه گوشه در حال استراحه، وقتی منو دید خواست بلند شه ک من جلو شو گرفتم، بعد سلام احوال پرسی حالشو جویا شدم، +حالتون چطوره؟ +خوبم خداروشکر، فقط یه کم پام درد میکنه ک اونم حل میشه، ببخشید ک نمی تونم ازتون پذیرای کنم، +نه نمی خواد منو ببخشین ک مزاحمتون شدم زهرا داشت با نگرانی به مادرش نگاه میکرد، و این نشون میداد حال مادرش بدتر از اونی ک میگفت، سقف خونه نم گرفته و ترک برداشته بود، به بهونه اب رفتم اشپز خونه وقتی در کمدشون رو باز میکردم واسه پیدا کردن لیوان، به غیر از یه لیوانو یه تیکه نون چیزی ندیدم، دلم بدجوری گرفته شد،😔😭 بعد از خوردن اب ازشون خداحافظی کردم، اومدم، تمام فکر و ذکرم شده بود زهرا و خانم انصاری، از خودم متنفر میشودم ک دراین همه رفاه زندگی میکنم، باز غور میزنم ... درباره این موضوع با خانوادم صحبت کردم، پدرم ومادرم خرید خوراکی رو به عهد گرفتن، حتی پدر گفت، چند نفر رو میشناسه ک میتونن تو ساخت خونه کمکمون کنن، منو دوستم هم خرید لباس و رو به عهد گرفتیم، نمی دونین، با چه ذوقو شوقی داشتم این کار رو انجام میدادم🤩 بعد از خرید وسایل اونا رو به خوبی تزیین و کادو کردم🌟✌️ همراه خانوادم، به سمت خونه خانم انصاری رفتیم، زهرا بعد از اینکه در رو باز کرد و مارو دید، کلی خوشحال شد، خانم انصاری هم همین طور کلی خوشحال و ذوق زده بود، بعد کلی حرف زدن، بابام وسایل ها رو به خانم انصاری داد، اول قبول نمیکرد ، ولی با اسرار های بابام و مادرم قبول کرد، و پدرم بهش قول داد ک هر چی زودتر این خونه رو تعمیر کنه،❤️✨ زهرا رو صدا زدم و اونو رو پاهام نشوندم، وسایل ها رو بهش دادم، گونم رو بوسید، کلی تشکر کرد +امیدوارم از وسایل ها خوشت بیاد، برام دعا کن زهرا +چشم، براتون کلی دعا میکنم +همین از سرمم زیاده✨ 🌺مهربانی مهم ترین اصل زندگی است، اگر به کسی کمک کنی یعنی هنوز هم روی زمین ارزش داری🌺 ⬅️ پ،ن: زمان طولانی میگذرد برای کسی ک غصه دارد دیر میگذرد برای کسی ک منتظر است✨ ________ 💫 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار ↪️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e _______
💫 ✔️امام علی (ع) 🌹: خوشا به حال آنکه به بندگان خدا نیکی کند و برای آخرت خود زاد و توشه برگیرد. 🌱دغدغه کمک مومنانه به همکلاسی های نیازمندمان از آنجایی شروع شد که فراخوانی با تیتر همکلاسی مهربان دیدم و پس از آن زمان روز و شب به فکر بودم که چه باید کرد ، بالاخره با دوستان فکرهامان را یکی کردیم و متحد شدیم😍 و تضمینی واحد گرفتیم سپس به کمک خیرین ، خانواده ، دوستان و آشنایان پول مورد نیاز برای تهیه بسته ها را تهیه کردیم . 〰 بعد از این مرحله در روز پنجم ماه محرم برای لوازم التحریر راهی بازار شدیم و این مرحله هم به خوبی و خوشی انجام شد و سپس به کمک هم لوازم التحریر را بسته بندی کردیم . در این هنگام شور و شوقی داشتم که تا به حال حسش نکرده بودم حس کمک به خواهر و برادر مومنت زیباست خیلی هم زیباست انشالله که بتوانم بیشتر و بیشتر در این راه قدم بردارم . پس از همه این کار ها زمان پخش بسته ها رسید و ما تصمیم گرفتیم بسته را به خیریه در شهرستان برسانیم و این کار را هم در روز ششم ماه محرم کردیم و این شد پایان کار مومنانه ما .✌️👌 امیدوارم با این کار هر چند حقیر و کوچک خداوند و اهل بیت را از خود راضی کنیم و ثوابی از این کار به همه آنهایی که جانا، مالا، قدما ما را کمک و همراهی کردن برسد . ✍ : نوجوان رهبر مهدیه اسحق نیموری 🌹 با همکاری: فائزه اسحق نیموری 🌹 ______ 💫 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار ↪️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e _______