✨خاطرات شهدا✨
عبدالرحمن در لباس خدمت بیهیچ ادعایی برای خدمت به زائران شهدا در پادگان سنگ تمام میگذاشت.
شهید عبدالرحمان بعد از انجام ماموریتهای روزانه تا اخرین لحظه از شب و دادن شام و اسکان کامل زائران دست از کار نمیکشید.
🌙به روایت دایی شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
ساعت 12 شب قبل از شهادتش با خانه تماس تلفنی داشت و بعد از خوش و بشهای همیشگی از ایهان پرسید، گفتم خوابیده است
گفت: « راحت بخوابید خودم نگهبانتان هستم»
این اخرین کلامهایی بود که بین من و همسرم رد و بدل شد
🌙به روایت همسر شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
با وجود جراحاتی که روی پیکر پاکش بود گویی به خوابی آرام فرو رفته بود و در همان حین لبخند می زد.
🌙به روایت دایی شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
قبل از اینکه به خواستگاریم بیاید، در مجموعه سپاه نبود.
خود من چون خانواده از مجموعه این نهاد مقدس بودیم با رضایت دو طرفمان به این مجموعه پیوست.
به کارش علاقه داشت و از جان و دل مایه میگذاشت
زندگی شیرین و سادهای در کنار هم داشتیم بعد از به دنیا آمدن ایهان زندگیمان شیرین و شیرینتر شده بود.
🌙به روایت همسر شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
چند روزی بود به خاطر شرایط همسرم که دستش شکسته بود، به باغاتمان سر نزده بودم این شد که صبح زود از خانه بیرون زدم مشغول آبیاری درختان بودم
آشوب عجیبی که از همان دیشب به جانم افتاده بود، دست از سرم بر نمیداشت
نمیدانم چرا ولی احساسی نهیبم میداد که خبر بدی در راه است.
نگران هرچیز و هرکسی بودم جز عبدالرحمن. وقتی عقربه های ساعت، ساعت 6 را نشان می دادند، شماره خانه را گرفتم کسی جواب نمیداد، گفتم حتما هنوز خواب هستند بازهم خودم را با آبیاری درختان سرگرم کردم!
نمیدانم چند ساعت از آخرین تماسم با خانه گذشته بود که تلفنم زنگ خورد یکی از پسرانم بود گفت «مثل اینکه به پایگاه دری حمله کردهاند و عبدالرحمان زخمی شده است به محمد بگو ماشین را بیاورد و سریع به مریوان برگردید...»
❇️ادامه دارد ...
🌙به روایت پدر شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
دفاع از سرزمین و تبعیت از رهبری خط قرمزمان بوده و خواهد بود. ما در ایران زندگی می کنیم.
محمدسعید دیگر فرزند من است که مقدمات ورود به سپاه را از ماهها پیش آغاز کرده است.
شاید اگر پدر دیگری جای من بود الان که داغ پرپر شدن فرزند را تجربه کرده دیگر حاضر نمیشد مسیر رفته را دوباره بازگردد؛ ولی شهادت عبدالرحمان هیچ وقت اجازه این تصور را به من نمی دهد که به فرزندان دیگرم اجازه ورود به عرصه خدمت و دفاع از وطن را با این ترس که آنها را نیز از دست خواهم داد، ندهم؛ بلکه خودم نیز حاضر هستم در همین سن و سال با پا و دست خالی در برابر هر دشمنی که بخواهد به خاکمان تعدی کند بایستم و تا آخرین قطره خون از سرزمینم دفاع کنم.
شهادت عبد الرحمان بازی تلخی بود که سرنوشت برایمان رقم زده بود. اینکه فرزندم در راه اسلام و انقلاب شهید شده بود افتخار بزرگی بود از سوی دیگر پرپر شدن گل وجودش برای منی که پدر بودم، غیرقابل تحمل!
🔅پرویز خالدی پدر شهید عبدالرحمن خالدی
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
دوست داشتم حرفهای پسرم را باور کنم، ولی قلبم ندای دیگری میداد.
لرزشی در وجودم افتاده بود. پرسیدم:« مطمئنی فقط زخمی شده؟» گفت:« اره پدر. فقط سریعتر خودتون رو برسونید.»
پاهایم توان تحمل وزنم را نداشت، آسمان دور سرم میچرخید و زمین انگار زیر پاهایم میلرزید؛ به سختی آب دهانم را قورت دادم و شماره پسرم را گرفتم و آنچه شنیده بودم انتقال دادم با آمدن ماشین، به سرعت به سمت مریوان حرکت کردیم.
دقایق سخت و نفسگیر میگذشت. هرچه میرفتیم نمیرسیدیم، مدام شماره خانه را میگرفتم ولی بینتیجه بود.
شماره همسر عبدالرحمان را گرفتم شاید بتوانم از عروسم خبری بدست بیاورم تماسی که نتیجه داد و خبری که آرزو میکردم بمیرم ولی نشوم را آرزو به من داد
عبدالرحمن همراه 10 نفر از همکارانش شهید شده بود.
با شنیدن این خبر دنیا روی سرم چرخید. پسر دیگرم مشغول رانندگی بود شوریدگی وجود مرا که دید، سخن نشنیده همه چیز دستش آمد. توان کنترل فرمان را از دست داده بود کسی هم نبود ماشین را هدایت کند.
با سرعت بالا میراند و میگفت:« بابا ماشین نمیر» من هم در میان اشک و ناله میگفتم:« برو عزیزم خودت رو برسون»
محمد انقدر از شنیدن خبر شهادت برادرش ناراحت بود که در مسیر تصادف کرد. شانس آوردیم که به کسی آسیب نرسید. با این وجود از دستنداز، چراغ قرمز و .. بی وقفه عبور می کرد. پا را روی گاز گذاشته بود و با سرعت میراند.
❇️ادامه دارد ...
🌙به روایت پدر شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
دوست داشتم حرفهای پسرم را باور کنم، ولی قلبم ندای دیگری میداد.
لرزشی در وجودم افتاده بود. پرسیدم:« مطمئنی فقط زخمی شده؟» گفت:« اره پدر. فقط سریعتر خودتون رو برسونید.»
پاهایم توان تحمل وزنم را نداشت، آسمان دور سرم میچرخید و زمین انگار زیر پاهایم میلرزید؛ به سختی آب دهانم را قورت دادم و شماره پسرم را گرفتم و آنچه شنیده بودم انتقال دادم با آمدن ماشین، به سرعت به سمت مریوان حرکت کردیم.
دقایق سخت و نفسگیر میگذشت. هرچه میرفتیم نمیرسیدیم، مدام شماره خانه را میگرفتم ولی بینتیجه بود.
شماره همسر عبدالرحمان را گرفتم شاید بتوانم از عروسم خبری بدست بیاورم تماسی که نتیجه داد و خبری که آرزو میکردم بمیرم ولی نشوم را آرزو به من داد
عبدالرحمن همراه 10 نفر از همکارانش شهید شده بود.
با شنیدن این خبر دنیا روی سرم چرخید. پسر دیگرم مشغول رانندگی بود شوریدگی وجود مرا که دید، سخن نشنیده همه چیز دستش آمد. توان کنترل فرمان را از دست داده بود کسی هم نبود ماشین را هدایت کند.
با سرعت بالا میراند و میگفت:« بابا ماشین نمیر» من هم در میان اشک و ناله میگفتم:« برو عزیزم خودت رو برسون»
محمد انقدر از شنیدن خبر شهادت برادرش ناراحت بود که در مسیر تصادف کرد. شانس آوردیم که به کسی آسیب نرسید. با این وجود از دستنداز، چراغ قرمز و .. بی وقفه عبور می کرد. پا را روی گاز گذاشته بود و با سرعت میراند.
❇️ادامه دارد ...
🌙به روایت پدر شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
وقتی رسیدیم 11 نفر زیر پتو آرمیده بودند، 11 نفری که یکی از آنها عبدالرحمن بود. هر 11 نفر برای من در آن لحظه عبدالرحمن بودند.11 جوانی که بیگناه و تنها به جرم دفاع از سرزمین و ناموس و خاکشان به دست ناپاک ضد انقلابی که ادعای دفاع از حقوق کُرد و کُردستان را داشت پرپر شده بودند.
پتو را از روی صورتش برداشتم دستانم را دور گردنش حلقه کردم . صورتش آرامشی عجیبی داشت لبخند بر لبانش نقش بسته بود. بر صورت عبدالرحمن بوسه میزدم و با ذره ذره وجود صدایش میکردم ! تقلایی که نتیجهای نداشت جز سکوت تلخ و بیجوابی از سوی فرزندم .
سکوت لبان عبدالرحمن غوغایی بود که برجان من چنگ میانداخت. مادرش زجه میزد و من شیون میکردم و عبدالرحمن آرام به صورتمان لبخند میزد. این بازی تلخی بود که سرنوشت برایمان رقم زده بود اینکه فرزندم در راه اسلام و انقلاب شهید شده بود افتخار بزرگی بود و از سوی دیگر پرپر شدن گل وجودش برای منی که پدر بودم، غیرقابل تحمل!
🌙به روایت پدر شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
🍂این اوج پستی و عمق ترس ضد انقلاب را میرساند که شبانه حمله کردند.
🍂خاک ایران برای تمام ملت ایران مقدس است، چون دشمن توان مقابله با اراده این ملت را ندارد و همین ضعف در برابر قدرت ایران موجب شده آنان همچون دزدانی که در دل شب به مال مردم تعدی میکنند؛ به پایگاه دری حمله و تعدادی از جوانان رشید این آب و خاک را به شهادت برسانند.
🌙به روایت پدر شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
🍂دشمن باید بداند اگر خون عبدالرحمن من و سایر همرزمانش توسط ضد انقلاب به زمین ریخته شد، از این خون، میلیونها عبدالرحمان دیگر برای مقابله با آنان سر از خاک بیرون زده و محکم ایستادهاند و اجازه هیچگونه دستدرازی را به دشمنان نمیدهند.
🍂خانواده من با شهادت غریب نیست سه پسر عمویم در دوران جنگ به شهادت رسیدهاند و داریم شهدایی که هنوز پیکرشان حتی بازنگشته است و در انتظار بازگشتان هستیم.
🌙به روایت پدر شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae
✨خاطرات شهدا✨
🍂تنها انتظاری که ما از مسئولان داریم گرفتن حق عبدالرحمن و دیگر شهدای دری است.
🍂اینکه اجازه ندهند بانیان این اقدام ضد انسانی بیجواب بمانند.
🍂حاضرم با پای خالی هر دستوری که بدهند اطاعت کنم و دنبالشان کوه به کوه و دره به دره بگردم و این نابکاران را پیدا کنم و تحویل دهم تا آنها را به سزای عملشان برسانند.
🌙به روایت مادر شهید
#شهید_عبدالرحمن_خالدی🍃
#یازده_ستاره
#شهدای_پایگاه_دری💫
✍️چاو به ره
@fatamae