eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
546 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
🌍 مشهد ارتباط با ادمین : @fateh_kanoon
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#یکی_از_میان_ما 💚🌷💚🌷💚 نام و خانوادگی: سید حسین حسینی تاریخ تولد: ۱۳۷۵/۴/۱۵ تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۱۷
شهید مدافع حرم سید حسین حسینی در تاریخ ۱۳۷۵/۰۴/۱۵ در مشهد به دنیا آمد. پدر و مادرش اصالتاً اهل شهرستان بلخاب استان سرپل بودند. پدرش آقا سید زکی و مادرش زهرا خانم متولد افغانستان بودند که با هم ازدواج کردند و در طول سال های زندگی مشترک صاحب ۵ پسر و ۳ دختر شدند. سیدحسین فرزند هفتم خانواده بود که اسمش را پدرش انتخاب کرد. آقا سیدزکی با کارگری مخارج خانواده را تامین می‌کرد. سیدحسین تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند سپس ترک تحصیل کرد تا کمک خرج خانواده باشد و در کنار پدر مشغول به کار شد. سیدحسین پسر آرام و مهربانی بود که به همه احترام میگذاشت. سید حسین ۱۶ ساله بود که پدرش را از دست داد. چون سایر برادرها ازدواج کرده بودند، هزینه‌ های زندگی به دوش او ماند. وقتی شبها از سرکار به خانه می‌آمد دست و پای مادرش را می بوسید و احترام خاصی برایش قائل بود. اواخر سال ۱۳۹۲ بود که سیدحسین از دوستانش شنید تکفیری‌ها تا نزدیکی حرم حضرت زینب سلام الله علیها آمده اند. دو نفر از برادرهایش سیدعلی و سیدمهدی برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به سوریه رفته بودند. سیدحسین هم خیلی دوست داشت برود اما نگران بود که مادرش اجازه رفتن به او را ندهد. برای همین یکی از اقوامشان را به جای مادرش برای امضای رضایت نامه برد. ثبت نام کرد و همراه برادرش سیدمحمد به منطقه اعزام شد از منطقه با مادرش تماس گرفت و گفت به سوریه رفته است. سیدحسین دو سال مدافع حرم بود و ۹ بار به منطقه اعزام شد. سیدحسین راننده تانک بود. سیدحسین در تاریخ ۷ آذرماه سال ۱۳۹۴ به قصد اعزام به سوریه خانه را ترک کرد. کمی از خانه دور شده بود که دوباره به خانه برگشت و به مادرش گفت: مادر، دوستانم همه شهید شده‌اند حتما شما قلبا از من راضی نیستید که شهید نمی شوم. مادر سرش را بوسید و گفت پسرم من راضی هستم خداوند و عمه جانت مجاهدتت را قبول کند. سیدحسین سرانجام با رضایت و دعای خیر مادر برای آخرین بار راهی سوریه شد و در تاریخ ۱۳۹۴/۰۹/۱۷ در سن ۱۹ سالگی در جنوب استان حلب در منطقه تپه العیس به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش در مشهد تشییع شد و در بلوک ۳۰ گلزار شهدای بهشت رضای مشهد آرام گرفت. https://eitaa.com/fateh_kanoon93
23.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸انتشار فیلم نصب ضریح حضرت رقیه (س) برای نخستین‌بار https://eitaa.com/fateh_kanoon93
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر شب به رسم ارادت السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) https://eitaa.com/fateh_kanoon93
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
■دوئل بوکمال ●روایتی از عملیات آزادسازی شهر بوکمال، با رشادت‌های رزمندگان فاطمیون و فرماندهی حاج قاسم سلیمانی ○این مستند دوشنبه ۱۰ دی ماه، ساعت ۱۳ از شبکه اول سیما پخش خواهد شد. https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_هفتم یک بار ماه رمضان بود. ما همه از همان بچگی به ماه رمضان
پدرم، به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت، اما خیلی قوی بود و سرِ نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد: حبیب الله خان کد خدا به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردانِ ده همگی بَرِ آفتابی نشسته بودند و باهم حرف می زدند. ما بچه ها هم برف بازی می کردیم. حبیب الله خان به هر یک از مردانِ ده یک لولِ چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز استفاده می کرد، نداد. پدرم خندید و این شعر را خواند: " عطای بزرگان، امت را به جای می آورد که نیایند به کار." کد خدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود. به هر صورت معلوم شد برادر بزرگ ترم در جریان نگرانیِ مادرم است و آن قرض پدرم به بانک تعاونِ روستایی بود. پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه ی کد خدا رفت و آمد می کرد که به نوعی حل کند. بدهیِ پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادنِ پدرم، بارها گریه کردم. بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادنِ قرض پدرم پیدا کند. او با گریه ی مادرم بدرقه شد، رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او ( تاکسی ) می گفتند. گفت :" تاکسی ، تهِ خواجو " تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر از چند دقیقه آخرین نقطه ی شهر بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه بلدیِ نوروز به سمت خانه ی عبدالله راه افتادیم. به سختی توانستم کوله ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه ی عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر از همشهری ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گل از گلمان شکفت. بود همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی دهد. احمد در خانه ی یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زود تر آمده بود، راهنمای خوبی بود. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می زدم و سوال میکردم:" آیا کارگر نمی خواهید؟" همه یک نگاهی به قد کوچک و جثّه ی نحیف من می کردند و جوابِ رد میدادند. آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوانِ سیاه چُرده مثل خودم، اما زِبل و زرنگ ، مشغول کار بودند. یکی با استمبولی سیمان درست می کرد. آن یکی با استمبولی سیمان را حمل می کرد. دیگری آجر را می آورد دمِ دست. نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا می انداخت. استاد علی، که از صدا زدن بچه ها فهمیدم نامش " اوستا علی " است، نگاهی به من‌ کرد و گفت : اسمت چیه ؟ " گفتم :" قاسم " _ چند سالته ؟ گفتم :" سیزده سال " _ مگه درس نمی خونی ؟ _ ول کردم _ چرا ؟ _ پدرم قرض دارد. اشک در چشمانم جمع شد. منظره ی دست بند زدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم‌ تنگ شده بود. گفتم :" آقا ، تو رو خدا، به من کار بدید!" اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت :" می تونی آجر بیاری ؟" گفتم :" بله " گفت :" روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی." خوشحال شدم که کار پیدا کردم. اوستا صدایش را بلند کرد :" فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار." گفتم :" فردا اوستا ؟" یا دم آمد شهری ها به " صبح " می گویند " فردا " گفتم :" چشم " خوشحال به سمت خانه ی عبدالله، استراحتگاه محلی ها، راه افتادم. خبرِ کار پیدا کردن را به همه دادم. صبح راه افتادم. نیم ساعت زود تر از موعدِ اوستا هم رسیدم. کسی نبود، پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگرد ها آمد. کم کم سرو کله ی اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان. دست های کوچکِ من قادر به گرفتن یک آجر هم‌ نبود ! به هر قیمتی بود مشغول شدم. نزدیکی های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت :" صبح دوباره بیا " شش روز بود از بعدِ طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب، جلوی درِ ساختمان نیمه سازِ خیابان خواجو مشغول کار بودم. ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
اونجا که سهراب سپهری میگه: گاه باید رویید در کنارِ چشمه در شکافِ یک سنگ به امید فرداها شبتون بخیر🍃 https://eitaa.com/fateh_kanoon93
سلام و صبحتون بخیر و پربرکت 🗓 امروز دوشنبه ☀️  ۱۰ دی ١۴٠۳ شمسی 🌙  ۲۸ جمادی الثانی ١۴۴۶قمری 🌲  ۳۰ دسامبر ٢٠٢۴ ميلادی 🕋 اوقات شرعی اذان صبح ۰۵:۱۲ / طلوع آفتاب ۰۶:۴۲ اذان ظهر ۱۱:۳۴ / غروب آفتاب ۱۶:۲۶ اذان مغرب ۱۶:۴۶ / نیمه شب شرعی ۲۲:۴۹ 🗓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مناسبت های روز: امروز مناسبتی نداریم https://eitaa.com/fateh_kanoon93
📢 *هر روز بخوانیم* 🔹 امروز؛ صفحه ۲۵۵ قرآن کریم سوره مبارکه رعد و سوره ابراهیم🌱 📝خلاصه نکات صفحه ۲۵۵ ۱. ظلمت‌ها بسیارند، امّا نور یکی است. حق یکی، ولی باطل زیاد است. ۲. ایمان به حمایت خداوند بهترین پشتوانه در برابر هر گونه تکذیب و تحقیر است. ۳. آگاهی بر کتاب الهی مقام انسان‏ را تا به آنجا بالا می‌برد که گواهی او در کنار گواهی خداوند قرار می‌گیرد. ۴. انکار خدایی که همه چیز از آنِ اوست، به او ضرر نمی‌زند، مایه کیفر کفّار است. ۵. گمراهی، درجات و مراحلی دارد. و هر چه عمیق‌تر شود رجوع به حق مشکل‌تر می‌‏شود. ۶. مؤمن در سختی، صبر و در رفاه، شکر می‌کند. ۷. راه نجات مردم از ظلمات، یاد قهر و قدرت خدا نسبت به ستمگران و توجّه به الطاف او نسبت به گذشتگان است. https://eitaa.com/fateh_kanoon93
255.lite.mp3
470.9K
📢 هر روز *بشنویم* 🔹 صفحه ۲۵۵ قرآن کریم، سوره مبارکه رعد و سوره ابراهیم🌱 https://eitaa.com/fateh_kanoon93
هر روز يك پيشروى كوچك تبديل ميشه به يه نتيجه‌ى بزرگ:)☁️☕️🌱 https://eitaa.com/fateh_kanoon93
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز جمعه صبح، ده‌ها تن از معترضین در محله وستوود لس آنجلس تجمع کردند تا همبستگی خود را با مردم فلسطین ابراز کرده و حمله اسرائیل به بیمارستان کمال عدوان در شمال نوار غزه را محکوم نمایند. https://eitaa.com/fateh_kanoon93