eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
548 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
🌍 مشهد ارتباط با ادمین : @fateh_kanoon
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_دوم پدر و مادرم امیدی به شفایم پیدا نمی کنند . از کلیه ی دار
این عموماً در اوایل تابستان که بز ها شیرشان کم‌ می شد ، اتفاق می افتاد . آن وقت ، ظهر که از مادرم ماست طلب می کردیم ، میگفت : ( نه ، نِنِه ! امروز شیر ها نوبت خالته ) یا ( نوبت ایران ، زنِ مش عزیزه ) بهار با بچه های فامیل علی خانی ، تاج علی ، احمد و بچه های صمد ، پیاده از کوهستان تَنگَل به دهِ زمستان نشین قناتِ مَلِک برای مدرسه می رفتیم . ناهار ظهرمان هم به پشتمان بود که عموماً یک یا دو دسته نان و مقداری مغز یا مغز پنیر بود . برخی مواقع هم یک کُلوی خرمایی که ابراهیم ، پسر دایی مادرم ، از گرمسیر با یک سَفت خرما می آورد ، همراهمان می کردند . آنچنان با خوشی های ساده و عالی و سختی ها عادت کرده بودیم که همه ی این ها جزئی از زندگی ما بود و ما به دلیل مشغولیت شدید و کار کردن های پیوسته ، نه خوشی را حس می کردیم و نه سختی را . انگار هر دوی این ، جزئی از وجود ما شده بود . آن روز های حمامی نبود . مادرم قابلمه بزرگ مسی که به آن " دیگ " می گفتند را ، پر از آب ، روی آتش حسابی داغ می کرد ، بعد با آب جو ، سرد و گرم می کرد و جان و سرمان را با صابون رخت شویی و بعضی وقت ها هم با اِشلوم " نوعی گیاه تمیز کننده بود " ، می شست . کلا دو دست لباس داشتیم و یک کفش پینه کرده ی لاستیکی .مادرم لباس ها را عموماً چون که کَک و شپش زیاد بود ، در آب جوش به شدت می جوشاند . بعد ، لب جوی می شست و خشک می کرد . آن وقت ها از طرف شهر می آمدند خانه ها را سم پاشی می کردند . مادرم به لباس های ما گَرد دِدِتِ که خیلی هم خطرناک بود ، می زد تا به نوعی در مقابل شپش و کک ضد عفونی کرده باشد . همیشه مادرم مقداری پِست درست می کرد ، به قدر یک جَوال . بعضاً بعد از ظهر ها با مقداری گوشت قرمه برایمان پِست درست می کرد . یادم است بعد ها که به شهر آمدم ، مادرم پِست همراهم کرده بود . جلوی شهری ها که درست می کردیم - و خیلی هم خوش مزه بود - تعارف که می کردیم ، همه فکر می کردند خمیر می خوریم ! آرام آرام در سرمای شدید زمستانی ، با حالت نیمه برهنه ای بزرگ شدیم . از همان ابتدای کودکی ، حالتی از نترسی داشتم ، ده سالم بود . تابستان بود و مدرسه تعطیل . فصل درو کردن ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود . پدرم یک گاوِ نرِ شاخ زنِ خطرناک داشت که همه از او می ترسیدند . مرا سوار بر این گاو کرد که ببَرَم به دهِ دیگری که ۱۵ کیلومتر با خانه ی ما فاصله داشت . و سرسبز تر بود و خانه ی عمه ام همانجا بود . گاوِ مغرور حاضر به فرمان بری نبود و با سر خود به پاهای کوچک من می کوبید . من این بیابان را ، تنها سوار بر این حیوان خطرناک ، تا دهِ عمه ام رفتم . یک شب پدرم مرا با خودش برد سرِ خَرمَن ها در حاشیه ی رودخانه که فاصله ی زیادی با خانه ی ما داشت . شب ، گله ی گرازها به خرمن ها حمله کردند . من و پدرم بالای درخت انجیری رفتیم . یک گله ی گراز وحشی به خرمن حمله کردند . پدرم هیاهو می کرد و حیوانات وحشیِ مغرور اعتنایی به سر و صدای پدرم نمی کردند . در دل شب ، بخشی از خرمن را خراب کردند و من و پدرم ، بالای درخت انجیر ، نظاره گر آنها بودیم . البته همیشه هم بد نبود ؛ اما تمام زمستان تا ماه دوم بهار ، همه ی چشم ما به جَوال گندم ها بود که یکی پس از دیگری تمام می شدند . مادرم به شدت مراقب بود که دچار مشکل نشویم ؛ لذا برای برکت گندم ها بعضی وقت ها مقداری کُرد ( نخد سبز ) داخل گندم ها می کرد . ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_سوم این عموماً در اوایل تابستان که بز ها شیرشان کم‌ می شد ،
هفته ای یکی دو بار هم ، وسط آنها ، نان سیلک ( ارزن ) می پخت و به ما می داد که نانِ فقیر ترین مردم بود . در عین حال ، در همین نداری ، روزی نبود خانه ی ما خالی از مهمان باشد . سالی دوسه بار هم برنج می خوردیم که اصطلاحاً به آن " قبولی " می گفتند . کسی آش به تنهایی نمی پخت ؛ اما زن های عشیره که همه عمو زاده ، دایی زاده و خاله زاده بودند ، با هم روی هم جمع میکردند و برای باریدن باران یا در ابتدای کوچ ، نذر " سیدِ خوشنام ، پیر خوشنام " آش نذری می پختند که حسابی خوش مزه بود . بعضی زن های فامیل هم کله قندی نذر می کردند داخل زیارت می گذاشتند . ما هم می رفتیم کله قند را بر می داشتیم و می خوردیم ! حاجی رفیع که نفهمیدم اصل و نسب او از کجا بود ، یک دهِ کوچک داشت . سالی یکبار در روز عاشورا حلیم می پخت . سه چهار دیگِ بزرگ ، پر از حلیم ، بار می کرد . تمام دهات اطراف هر یک با بادیه ( کاسه بزرگ پیمانه ) یا دیگ ، به سمت خانه ی حاجی روانه می شدند و حلیم دریافت می کردند . جدّ مادری من ، حاج عبد الخالق ، با اسب و الاغ از همین جا تا مکه رفته بود و یک سال تمام ، سفر او طول کشیده بود . بعضی سال ها هم که خیلی سخت بود و گرسنگی خیلی را به تنگ می آورد ، به خوردن سبزی های وحشی رو می آوردند . در همسایگی ما خانه ای بود که آه در بساط نداشت . مادرم که نان می پخت ، بچه های او می ایستادند به تماشا . هنوز ایستادنِ آن دو دختر در ذهنم مجسّم است مادرم چند دسته نان به آن ها می داد و این عمل هر روز تکرار می شد . بعضی وقت ها هم برادرم ، حسین ، ناراحت می شد و آنها را دعوا می کرد ؛ اما گرسنگی باعث می شد تکان نخورند تا دسته های نان را دریافت کنند ! تعطیلی مدرسه و دریافت کارنامه قبولیِ ۱۳ برایم اهمیت نداشت . آنچه مهم بود ، تَرکه های خوابیده در جو بود ‌. هر صبح که چشممان به این می افتاد که یک بغل ترکه ی بید داخل خوب خوابانده شده ، رعشه بر انداممان می انداخت . یک صبح ، مدیر مرا از صف بیرون کشید . گفت پشت دست هایم را نشان بدهم . دادم . شروع کرد به زدن با ترکه ی خیسانده در جوی آب . پدرم که برِ آفتاب نشسته بود ، صدای گریه ی مرا شنید . فاصله ی مدرسه تا خانه ی ما چهل قدم بود . صدا زد :" آقای مدیر ، این پوستش سیاه است . چرا او را میزنی؟ هرچی بزنی ، سفید نمی شود !" آن وقت ، مدرسه ی ما پسرانه و دخترانه مشترک بود . خواهر آذر و برادرم حسین هم با من بودند . وقتی معلم ، ما را کتک می زد ، خواهرم که خیلی شجاع بود ، با چوب کوچولویی به معلم حمله می کرد و با گریه به او فحش میداد و میگفت :" چرا برادرَما میزنی ؟" روزگار سختی بود . آن سال ها زمستان های سرد و پر برفی بود . پدرم یک جفت چکمه ی لاستیکی مخصوص زمستان گرفته بود ؛ اما برف از کمر من هم بالا تر بود و چکمه هیچ علاجی نمیکرد . ضمن اینکه چون لاستیک بود ، بر شدت سرما می افزود ! یک روز بهرام فرجی که از گُنجون می آمد ، دچار یخ زدگی شد و بیهوش او را به مدرسه آوردند . بخاری مدرسه ، مثل اجاق مادرم ، همه ی ما را دور خود جمع میکرد . انگار میخواستیم این کوره ی آتش را بغل بگیریم . سرما ، بی رحمیِ مدیر در زدن ترکه و گرسنگی ، همه و همه ، دست به دست هم‌ داده بود . آقا معلم همه کاره بود . آن وقت سپاه دانش بود . سپاهی دانشی ها خیلی قدرت داشتند . بعضی وقت ها حکم پاسگاه را انجام می دادند . هر سال یک معلم جدید می آمد . بهترینِ آنها تشکری ، اولین معلمِ سال اول دبستانم بود . خیلی مهربان بود . ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_چهارم هفته ای یکی دو بار هم ، وسط آنها ، نان سیلک ( ارزن ) م
تازه دادنِ بیسکوییت به دانش آموز ها باب شده بود و کارتن های بیسکوییت را که خالی می کردند ، بوی بیسکوییت گرجی حالی به ما می داد که از سینه ی مادر شیرین تر ! وقتی زنگ تفریح ، مدیر بیسکوییت ها را توزیع می کرد ، چه صفایی داشت . اولین بار بود بیسکوییت می خوردم . هنوز شیرینیِ طعم آن را در کام خود دارم . آقای مدیر عموماً هر شب مهمان یکی از اهالی بود و دانش آموزان موظف بودند اتاق او را آب و جارو کنند . به هر صورت ، آقای مدیر عظمتی داشت . سال خوبی بود . به اندازه ی کافی بهار شده بود . بوته ها همه سبز و زیر وبَرِ آنها پر بود از علف ها و گل ها و لَکو . میش ها سیرِ سیر بودند . نر ها دنبال ماده ها می دویدند . صدای زنگوله ی آنها سرمستشان کرده بود از خوشحالی . از همه ی دره ها نیز آبی شفاف ، مثل نقره ، سرازیر بود . هوا کاملا تاریک شده بود . به سمت پَلاس هایمان حرکت کردیم . در تاریکی شب، کفش های لاستیکی مان که پاره بود و تا حالا چهار بار با اَنبُرِ داغ آن را پینه کرده بودم ، در حال لق زدن در پایم بود . همه ی سرِ انگشتان پایم ، به دلیل برخورد با سنگ ، شکسته و خونی بود ! روزی نبود که خار در پایمان نرود . روزها کارمان در آوردن خار ها با سوزن بود . از جوراب هم که اصلا خبری نبود . سالی دو کفش لاستیکی داشتیم که با پاچینیِ کتیرا یا گردو خودمان می خریدیم . پیراهن هایمان هم" بشور و بپوش " بود که خاله کبری می دوخت یا ایران ، زنِ کرامت . هوا خنکِ خنک بود و کمی سردی را در بدن نحیفِ خودم ، در حالی که تنها یک پیراهن مُندَرَس تنم بود ، حس می کردم . دره تاریکِ تاریک بود و ما سه بچه ده یازده ساله صدای آوازمان دره را پر کرده بود . صدای کُردی من از همه ی آنها بهتر بود . میش ها راه خانه را بر اساس غریزه ی خود به خوبی می دانستند و سرکش به سمت خانه در حرکت بودند . آن سال پلنگ در دره دیده شده بود . شایعه ی بودنِ خرس هم در بالای درختان گردو وجود داشت . سرو صدای اضافی ، بیشتر برای ترساندن حیوانات وحشی بود و هم تسلای خودمان . از دور صدای فریاد مردان دِه را شنیدم . حاج عزیزالله پیشاپیش ِ همه ، نگران شده بود و به استقبالمان آمده بود . تَبَر ظریف کَهکُم بَرقه که در هر دعوایی فرقِ طرف مقابل را می شکافت ، همراهش بود . با محبت خاصی گفت :" بچه ها دیر کردید . نگران شدیم ." به سختی ، نور چراغ های نفتی از داخل چادر ها دیده می شد . گوسفند ها بر اساس غریزه به سرعت تفکیک شدند و هر یک به خانه ی صاحب خود هجوم آوردند . صدای بع بع بره ها منظره ی زیبایی را به وجود آورده بود . قدرت خداوند را در این حرکت می دیدم . این حیوانِ بدون شعور را خداوند چگونه بدون نیاز حقیقی ، شعور به او داده است که در تاریکی مطلق ، خانه ی صاحب را و بره ی خود را باهم تشخیص می دهد ! برادرم حسین که حالا بعد از پدرم به نوعی خود را بزرگ تر می دانست و این بزرگ تری را سعی می کرد در امر و نهی عموماً زور گویانه به من اعمال کند ، به سرعت گوسفند ها را شمرد ببیند چیزی را در تاریکی از دست نداده ایم . این سر شماری از روی عدد نبود ؛ بلکه از نام های خاصی که بر هر حیوان گذارده می شد ، یکی یکی آنها را دنبال می کرد : کله بور ، مور ، سر سیاه و ... کُماجدونِ سیاه مادرم کنار آتش بود که نشان از پخته شدن غذا می کرد . بوی خوشِ آن شامه ام را تحریک می کرد . از بوی غذا می فهمیدم چیست : عدس پلوی مادرم حرف نداشت ! سالی چند بار بیشتر برنج نمی خوردیم . شانس ما وقتی بود که مهمان داشتیم . سید محمد آمده بود . سید روضه می خواند . سالی سه تا چهار ماه خانه ی ما می ماند . بهترین غذا مال او بود . پدر و مادرم خیلی به او احترام می کردند . با آمدن سید ، ماها سیر می شدیم . با پدرم رفیق صمیمی بود . بعد از اینکه خرش را آب برد ، دیگر کمتر خانه ی ما می آمد . ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_پنجم تازه دادنِ بیسکوییت به دانش آموز ها باب شده بود و کارتن
آن روز خیلی توجه نداشتم. بعداً فهمیدم در عشیره ی بزرگ ما، هیچ کس غیر از پدر و مادرم مهمان نواز نیستند. همیشه در خانه ی ما مهمان بود ؛ در حالی که من و چهار خواهرم و برادرِ دیگرم که دوتای آنها از من بزرگ تر بودند، همیشه چشممان به جَوالِ آرد بود . مادرم خیلی دقت می کرد. بعضی وقت ها داخل آرد گندم ها، آرد جو و کَرو هم قاطی می کرد. بعضی وقت ها هم که مهمان نداشتیم، در هفته یکی دو بار نانِ ارزن می پخت. آن روز ها نان جو و ارزن نانِ فقرا بود. امروز بالعکس است. اگر پیدا شود، شاید نان ارزن و جو از نان گندم هم گران تر باشد . به هر صورت، به دلیل اعتقادی جدّی که در خانه مان وجود داشت که " مهمان حبیب خداست " هرگز یادم نمی آید که اخمی یا بی توجهی شده باشد. عمده مهمان ها غریبه بودند که در راه، به سمت روستاهای دیگر، ظهر به محلِ ایل ما می رسیدند و درخواست چای داشتند : چای با هل و قَلَمفُر. مادرم که به ما اصلاً نمی داد. معرکه بود ! بعد هم اگر نزدیک ظهر بود، ناهار یا شام می خوردند : بعضاً یا نان و ماست یا نان و گوره ماست یا تخم مرغ یا آب گرمو. اگر مهمان خیلی مهم بود، برای او خروس می کشتند و پلو بار می گذاشتند. بچه بودم. مادر بزرگم درخانه ی ما فوت کرد. زنِ بسیار متدیّن، زیبا و بالا بلندی بود. صدای زجّه ی مادر و خاله صغرایم را که در همان نزدیک ما خانه شان بود، می شنیدم. دایی ام که معلم قرآن بود، در روستای باغشاه زندگی می کرد که به اندازه ی یک قیه با ما فاصله داشت. تازه مادر بزرگم از دنیا رفته بود. خانه ی ما یک اتاق بی در و پنجره بود که به دلیل طولانی و بدون پنجره بودنِ اتاق، تاریک بود. سقف آن با چوب و شِنگ پوشیده شده بود و بدنه هم خشت خام بود. از داخل اتاقی که آشپز خانه، انبار، جای خواب و زندگیِ ما بود، یک در به اتاق دیگری باز می شد که کاهدانِ ما بود. در فصل تابستان، کاه و بیده ها را جمع می کردند تا در زمستان که علوفه نبود یا به دلیل برف، گوسفند ها نمی توانستند بیرون بروند، به آنها بدهند . زنی بود به نام حُسنیه که از عشیره ی ما بود. زنی تقریبا ۵۰ ساله که ظاهرا مریضِ سل داشت. همه او را رها کرده بودند. پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانه ی ما. چهار سال مادرم از او پذیرایی می کرد تا حُسنیه از دنیا رفت. هرگز ندیدم مادر یا پدرم در این مورد بگو مگویی داشته باشند. به هر صورت، مادرم برای هر دو نفر یک بشقاب کاملا سر خالی برنج کشید؛ اما برای پدرم و سید محمد بشقاب پُرِ پُر بود. سید به مادرم اعتراض می کرد. به مادرم می گفت :" خوار ( خواهر )، چرا این را شریکِ منِ پیر مرد کردی ؟ الان همه اش را می خورد! " به هر صورت سیرِ سیر خوردیم. پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز می خواندند؛ اما پدرم به شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت. نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص می داد. البته آن وقت کسی به حمد و سوره ی کسی کاری نداشت؛ لذا چه بسا در نماز غلط غلوط زیادی بود . همان گونه که به نماز تقیّد داشت، به حلال و حرام هم همین گونه بود. همه اهل عشیره مان اورا به درستی می شناختند. آن وقت ها ایشان به مشهد رفته بود و به " مشدی حسن " مشهور بود. زکات مالش را، چه در گندم و جو و چه در گوسفند ها، به موقع به سید محمد می داد. نکته دیگر که در عشایر، محدود یا نایاب بود، این بود که پدرم اهل غسل بود. حتی در سرمای زمستان، در قناتِ ده غسل می کرد! یادم نمی رود که دو بار با مادرم سر این موضوعات بحث کرد. ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_ششم آن روز خیلی توجه نداشتم. بعداً فهمیدم در عشیره ی بزرگ ما
یک بار ماه رمضان بود. ما همه از همان بچگی به ماه رمضان علاقه داشتیم. رادیو ی بزرگ آقا مدیر را روی دوتا چوب می گذاشتند، پشت دیوار ساختمان مدرسه، و سحر روشن می کردند. تا سه تا ده صدای آن می آمد ! آن سال، ماه رمضان تابستان بود و عشیره ی ما هم پلاس های خودشان را کنار جویِ آب تَنگَل زده بودند. آب از درِ خانه ی ما عبور می کرد. صدای غلت خوردن شبانه ی آن و روشنایی و زلال روز از آن و خُنَکا و پاکیِ خاص آن که از چشمه سارهای پر از برف کوه تنگل می آمد، روح هر آدمی را صیقل می داد. پدرم با مادرم با صدای بلند گفت : " حق نداری به آدم بی روزه غذا بدهی " مادرم گفت :" حسن ..." که اصطلاح همیشه ی مادرم به پدرم بود " من نمی توانم به مهمان غذا ندهم ." یک بار هم به مادرم توصیه می کرد که ما را با آدم بی نماز شریک نکن. رفتار پدرم و مادرم و توجه آنها به این مسائل، ما را بدون دانستن حقیقت دین و اصول و فروع آن، علاقه مند به دین کرده بود. برادرم، حسین، عکس های زیادی از بازیکنان و خواننده ها در همان سیاهی های کاه گلی چسبانده بود. پدرم یک روز همه ی آنها را پاره کرد. گفت :" این ها مقابل قبله، جلوی نمازم هستند ." برادرم ناراحت شد و کتک مفصّلی هم خورد! توجه به زیارات و امام زاده ها زیاد بود و نیز به آش نذری پختن. آش برای باران از همه مهم تر بود. در تمام عشیره ی ما اولین گوسفندی که از آنها بره یا کره ی نری به دنیا می آورد، آن مال امام حسین علیه السلام بود. آن را چهار تا پنج ماه در خانه می بستند و علف می دادند. چاق ترین گوسفندشان همان بود. بعد، در ایام فصل کوچ، روضه ی امام حسین علیه السلام را می خواندند، گوسفند را می کشتند و شام مفصّل می دادند. هنوز هم همین رسم حاکم است؛ اما تمام عزاداریِ آنها برای امام حسین علیه السلام در ایام فصل کوچ یعنی ماه اول پاییز است که فقیر یا غنی، همه، همین شیوه را عمل می کردند. چوپان و ارباب، روضه ی امام حسین علیه السلام را می گرفتند. سید مهدیِ روضه خوان، یک ماه تمام، ظهر و شب خانه ی این و آن روضه می خواند. رانِ گوسفندی به علاوه ی پنج یا دو تومان پول هم می گرفت. ایام روضه خوانی ها روز های خوشیِ ما بود. سیرِسیر می شدیم. بزرگ تر ها بالای مجلس و ماها پایین مجلس می نشستیم. چای می دادند؛ اما من و برادرانم، بنا به توصیه ی پدرم، حق نداشتیم هر چیزی که اعتیاد می آورد، بخوریم؛ لذا چای و سیگار ممنوع بود. بوی عطر چای و میخو پیچیده بود . گفت:" عمو چای می خوری ؟" گفتم :" بله " سه تا چای پر رنگ با قندِ بزرگ خوردم که هنوز مزه اش را در ذائقه ام دارم. شب های جمعه، من قصه ی مشکل گشا را برای خانه ی خودمان و دیگر همسایه های اقوام می خواندم. بعضی ها، بعد از تمام شدن قصه، نخود چی کشمش و برخی ها که ندار بودند، مَفرِشو قند می آوردند. ما جیب خودمان را پر می کردیم و با جویدن قند ها لذت می بردیم. تابستان در حال تمام شدن بود و خانه ها در حال جمع شدن برای بازگشت به گُمبه های خِشتی؛ لذا همه پشت سر هم روضه ها را می خواندند. ایل ما به سمت خانه های زمستان کوچ کرد. مادرم آن روز سر درد بود. هر وقت سر درد می شد، از شدت درد، برخی مواقع بی حال می شد. من و خواهرانم بر بالین مادرم می نشستیم گریه می کردیم. همیشه نگرانِ از دست دادن مادرم بودم. به محض اینکه مادرم سر درد می شد، لرزه بر اندامم می افتاد. اما آن روز حال مادرم طور دیگری بود. با پدرم آهسته چیزی می گفت . چند بار گفت :" خدا کریمه " ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_هفتم یک بار ماه رمضان بود. ما همه از همان بچگی به ماه رمضان
پدرم، به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت، اما خیلی قوی بود و سرِ نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد: حبیب الله خان کد خدا به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردانِ ده همگی بَرِ آفتابی نشسته بودند و باهم حرف می زدند. ما بچه ها هم برف بازی می کردیم. حبیب الله خان به هر یک از مردانِ ده یک لولِ چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز استفاده می کرد، نداد. پدرم خندید و این شعر را خواند: " عطای بزرگان، امت را به جای می آورد که نیایند به کار." کد خدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود. به هر صورت معلوم شد برادر بزرگ ترم در جریان نگرانیِ مادرم است و آن قرض پدرم به بانک تعاونِ روستایی بود. پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه ی کد خدا رفت و آمد می کرد که به نوعی حل کند. بدهیِ پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادنِ پدرم، بارها گریه کردم. بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادنِ قرض پدرم پیدا کند. او با گریه ی مادرم بدرقه شد، رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او ( تاکسی ) می گفتند. گفت :" تاکسی ، تهِ خواجو " تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر از چند دقیقه آخرین نقطه ی شهر بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه بلدیِ نوروز به سمت خانه ی عبدالله راه افتادیم. به سختی توانستم کوله ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه ی عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر از همشهری ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گل از گلمان شکفت. بود همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی دهد. احمد در خانه ی یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زود تر آمده بود، راهنمای خوبی بود. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می زدم و سوال میکردم:" آیا کارگر نمی خواهید؟" همه یک نگاهی به قد کوچک و جثّه ی نحیف من می کردند و جوابِ رد میدادند. آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوانِ سیاه چُرده مثل خودم، اما زِبل و زرنگ ، مشغول کار بودند. یکی با استمبولی سیمان درست می کرد. آن یکی با استمبولی سیمان را حمل می کرد. دیگری آجر را می آورد دمِ دست. نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا می انداخت. استاد علی، که از صدا زدن بچه ها فهمیدم نامش " اوستا علی " است، نگاهی به من‌ کرد و گفت : اسمت چیه ؟ " گفتم :" قاسم " _ چند سالته ؟ گفتم :" سیزده سال " _ مگه درس نمی خونی ؟ _ ول کردم _ چرا ؟ _ پدرم قرض دارد. اشک در چشمانم جمع شد. منظره ی دست بند زدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم‌ تنگ شده بود. گفتم :" آقا ، تو رو خدا، به من کار بدید!" اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت :" می تونی آجر بیاری ؟" گفتم :" بله " گفت :" روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی." خوشحال شدم که کار پیدا کردم. اوستا صدایش را بلند کرد :" فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار." گفتم :" فردا اوستا ؟" یا دم آمد شهری ها به " صبح " می گویند " فردا " گفتم :" چشم " خوشحال به سمت خانه ی عبدالله، استراحتگاه محلی ها، راه افتادم. خبرِ کار پیدا کردن را به همه دادم. صبح راه افتادم. نیم ساعت زود تر از موعدِ اوستا هم رسیدم. کسی نبود، پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگرد ها آمد. کم کم سرو کله ی اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان. دست های کوچکِ من قادر به گرفتن یک آجر هم‌ نبود ! به هر قیمتی بود مشغول شدم. نزدیکی های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت :" صبح دوباره بیا " شش روز بود از بعدِ طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب، جلوی درِ ساختمان نیمه سازِ خیابان خواجو مشغول کار بودم. ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_هشتم پدرم، به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت، اما خیلی قوی بود و س
جثه ی نحیف و سن کم‌ من طاقت چنین کاری نداشت. از دست های کوچک من خون می ریخت. عصر پس از کار، اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت :" این مزد هفته ی تو " حالا قریب سی تومان داشتم. با دو ریال، بیسکوییت مینوی کوچک خریدم و پنج ریال هم دادم چهار دانه موز خریدم. خیلی کِیف کردم. همه ی خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. حتی خوردن آن را هم از آن جوانی که به دست اوستا آجر بالا می داد، یاد گرفتم. یاد روز افتادم که از رابُر با احمد، پیاده به سمت دِهمان می رفتیم. معلمِ معروفِ رابُر، حسینی نسب، با دوستش مشغول پوست کردن سیب بود. همین جور که می رفت، پوست های سیب راهم زمین می انداخت. من و احمد از عقب، پوست ها را جمع می کردیم و می خوردیم. هنوز مزه ی بیسکوییت های گرجی را که کارتن کارتن برای تغذیه به مدرسه مان می آوردند و معلم بین ما تقسیم می کرد، در دهانم دارم. تا حالا هم هیچ شیرینی دیگری، به اندازه ی آن بیسکوییتِ آن روزِ مدرسه، در عالم بچگی و گرسنگی این قدر مزه نداشته است. روز جمعه به همراه تاجعلی، علیخانی و عبدالله به سمت قنات سر سبیل حرکت کردیم تا لباس هایمان را بشوییم. یک پیراهن و یک تومان، مادرم توی سارُق، همراهم کرده بود. جو که آبِ زلال و روان داشت و یک صحرای زیبا را آبیاری می کرد، مرا یاد ده قشنگمان انداخت. اول، داخل آب با صابون رخت شویی، خودمان را شست و شو دادیم، بعد لباس های نو را به تن کردیم و لباس هایمان را شستیم. دستم قدرتِ شستن لباس ها را نمی داد. به هر صورت آنها را شستم. شب، در خانه ی عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پول هایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهر و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم. صداب اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می خواندم؛ اگر چه خیلی قواعدِ آن را درست نمی دانستم صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می کرد: الهی به عزتت و جلالت، خوارم‌ مکن به جرم گنه شرمسارم مکن مرا شرمساری به روی تو هست مکن شرمسارم مرا پیشِ کس نماز خواندم . به یاد زیارتِ " سیدِ خوشنام، پیرِ خوشنامِ " دِهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم:" اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی میرسیدیم سَرَک می کشیدیم : " آقا، کارگر نمی خوای ؟" همه یک‌نگاهی به ما دوتا می کردند : مثل دوتا کَرِهُ شیر نخورده، ضعیف و بدون ریخت ! می گفتند: " نه !" یک کبابی گفت:" یک نفرتان را می خواهم، با روزی چهار تومان ." تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید ‌. راه افتادم. تا آخر خیابان به عقبِ سرم نگاه میکردم. نمی خواستم آدرس او را گم کنم. تاجعلی گریه می کرد. صدا زد :" قاسم ، رفیق..." ادامه ی حرفش را نشنیدم. مجدد پرس و جو شروع شد. حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. بعضی در ها که یادم می رفت، چند بار سوال می کردم. رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافر خانه در آن بود. یکی یکی سوال کردم. اول قبول می کردند. بعد از یک ساعت رد می کردند !به آخر خیابان رسیدم. از پله های یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه ی زیادی می آمد. بوی غذا آنچنان پیچیده بود که عَن غریب بود بیفتم. سینی های غذا روی دست یک مرد میان سال، تند تند جابجا می شد. مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد : یک دسته پول ! محو تماشای پول ها بودم و شامه ام مَست از بوی غذا. مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سوال کرد:" چه کار داری ؟ " با صدای زار گفتم:" آقا، کارگر نمی خوای ؟ " آنقدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره ی مرد عوض شد و گفت :" بیا بالا " از چند پله ی کوتاه ِ آن بالا رفتم . با مهربانی نگاهم کرد. گفت :" اسمت چیه ؟" گفتم :" قاسم " _ فامیلیت ؟ _ سلیمانی _ مگه درس نمیخونی ؟ _ چرا آقا ؛ ولی می خواهم کار هم بکنم . مرد صدا زد :" محمد ، محمد ، آ محمد " مرد میان سالی آمد. گفت : " بله ، حاجی گفت : " یک پرس غذا بیار " چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد . ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_نهم جثه ی نحیف و سن کم‌ من طاقت چنین کاری نداشت. از دست های
اولین بار بود می دیدم. بعدا فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی می گویند. گفت :" بزار جلوی این بچه " طبع عشایری ام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمی داد این جوری غذا بخورم. گفتم:" نه، ببخشید. من سیرم " در حالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعدا فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت :" پسرم، بخور " اولین بار بود می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی می گویند. گفت:" بزار جلوی این بچه " طبع عشایری ام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمی داد این جوری غذا بخورم. گفتم :" نه، ببخشید. من سیرم " در حالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعدا فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت :" پسرم، بخور " ظرف غذا را که تا ته خوردمو یک نوشابه پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم. حاج محمد گفت :" می تونی کار کنی و همینجا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می دهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه می کنم ." برق از چشمانم پرید. از زیارت " سید خوشنام، پیر خوشنام " تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. حاج محمد مرا به محمد سپرد. او هم اهل جیرفت بود. محمد مرا داخل آشپز خانه برد. آشپزِ سفیدِ خیلی چاقی بود. نگاهی غضب آلود به من کرد. به تندی به محمد گفت:" این بچه را کجا آورده اید ؟ مگر بچه بازی است ؟! کارگر میخواهم نه بچه." دلم هُرّی ریخت پایین . همه ی رویایم را بر باد دیدم. مرد سفید گوشت که یوسفی نام داشت، مشغول دعوا با محمد بود که جوان دیگری آمد، با لحجه ای که برایم آشنا بود. گفت :" چیه آقای یوسفی ؟" یوسفی با تندی گفت:" این چیه آورده اند؟! قدش هم به دیگ نمی رسه. چطور می خواد من رو کمک کنه ؟" جوان که بر حسب اتفاق اسمش هم قاسم بود، گفت :" بچه ی کجایی؟" گفتم :" رابر " چشمانش درخشید. گفت :" خودِ رابر ؟" گفتم :" نه ، کَن مَلِک " قاسم خنده ای کرد و گفت :" من بچه ی جوارانم " از خوشحالی می خواستم گریه کنم ! جوارای دِه نزدیک عشیره مان بود که چندین دکان داشت و پدرم عموماً با آنها معامله می کرد. کُرک و پشم و پنبه و کشک و روغن می داد و وسایل دیگر را می گرفت. سوال کرد:" پسر کی هستی ؟" گفتم:" پسر مشدی حسن ." پدرم را به خوبی می شناخت. پدرم در جواران معروف بود. به آقای یوسفی گفت :" این همشهری من است ." یوسفی را ساکت کرد. قاسم مهم ترین پشت گرمی من شد و هم حامی و مراقب من. وسایلم را از خانه ی عبدالله به هتل کسری منتقل کردم و شروع به کار نمودم. حالا شش ماه می شد کار می کردم. دلم برای مادرم و خواهر و برادرانم لَک می زد. یزدان پناه دامادی روحانی داشت. هر از چند گاهی آنجا می آمد. برای درآمد بیشتر یک آبمیوه گیری هم خریدم و شروع کردم در پیاده رو آبمیوه گیری کردن. جمعه ها با احمد ، تاجعلی و علیخانی دور هم جمع می شدیم. مسافرانی که آنجا می آمدند، با دیدن من و سن کمم متعجب می شدند. برخی اصرار داشتند داوطلبانه هزینه ی تحصیلم را بدهند. یک بار دو زنِ محجّبه آمدند. سنی از آنها گذشته بود. آن روز ها زنان با حجاب کم بودند. یکی از خانم ها از من که بچه بودم، رو می گرفت. گفت :" پسرم، اسمت چیه ؟" گفتم :" قاسم " گفت :" قاسم جان، میای با من تا کمکت کنم دَرست را تموم کنی ؟" اصرار زیادی کرد. گفتم :" نه ! من با همین کار کردن میتونم درس هم بخونم ." شب، آهسته، پول هایم را شروع به شمردن کردم: همه دو تومانی و تعداد زیادی هم دو ریالی، پنج ریالی و ده شاهی بود. سرجمع ۱۲۵۰ تومان! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. موفق شدم پس از پنج ماه، هزار تومان برای پدرم پول بفرستم. شاید بزرگ ترین پیروزی و موفقیت من آن روز بود. بالاخره موفق شدم قرض پدرم را ادا کنم. نُه ماه از آمدنم‌ می گذشت. حالا دیگر آن نوجوان سیاه سوخته ی ضعیف نبودم. آبی در پوستم دویده بود و نشاط جوانی را در خودم احساس می کردم. به اتفاق تاجعلی، کت و شلواری خریدم. رنگش کِرِم خیلی زیبا بود. مجموعه لباس ها و کفش ها، روی هم، به صد تومان نرسید. پیراهن قرمز قشنگی را دوتومان خریدم. خیلی دلتنگ مادرم بودم. شاید در طول این نه ماه، ده ها بار به یاد او گریه کرده بودم. چمدانی پر از سوغاتی برای همه ی آنها خریدم و چهار تایی ( من، احمد، تاجعلی و علیخان ) با خرید بلیط از گاراژ اُتوتاج، با ماشین مهدی پور ، به سمت ده حرکت کردیم. حالِ خیلی خوشی داشتیم. برف سنگینی باریده بود، همه جا سفید پوش شده بود. یاد سال گذشته افتادم که برف تا زیر شکمِ گوسفند ها بود و من بدون ترس گرگ ها که در فصل زمستان در کمین گوسفندان بودند، به جنگل بادام های کوهی می رفتم. آن روز ها یک چکمه ی لاستیکی، پدرم برای زمستانم خریده بود. ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم #قسمت_دوازدهم گفتم:" اما می خواهم بدونم علی راست میگه؟ شاه پشتِ سر
بر ترکِ او سوار می شدیم و او دیوانه وار خیابان ها را طی می کرد. غرور جوانی، همراه با فنون کاراته و برجستگی بازو ها، قدری باد در دماغم برای دعوا و کله گرفتن انداخته بود. سال ۵۳ از کار در هتل بیرون آمدم. به دنبال یک شغل تخصصی تر بودم. با دو جوانِ سرامیک کارِ اهل تهران که بچه ی نازی آباد بودند، آشنا شدم. هر دو به شدت مذهبی و ضد شاه بودند. اصرار کردند با آنها کار کنم. شش ماه با آنها مشغول به کار شدم. کم کم فهمیدم عضو سازمان مجاهدین هستند. اصرار زیادی داشتند مرا با خود همراه کنند. اخلاق خوب آنها اثر زیادی بر من گذاشت. اما در همین اَثنا به تبِ مالت دچار شدم. مجبور بودم در بیمارستانِ راضیه فیروز دو هفته تحت درمان قرار بگیرم. در این مدت، آنها به تهران بازگشتند. پس از مرخصی از بیمارستان، با کمک فردی به نام شفیعی که مدیر کل آب استان کرمان بود، به سازمان آب رفتم و در بخش کنتور خوانی مشغول شدم. سال های ۵۵ بود. رفت و آمدم به مسجد جامع که آن وقت آیت الله صالحی در آن نماز می خواند و مسجد قائم به خاطر درس قرآنِ آقای حقیقی و تکیه فاطمیه تقریبا پاتوق ثابت من بود، برقرار بود. در اواخر سال ۵۵ یک روحانی به نام سید رضا کامیاب به کرمان آمد و در مسجد قائم مشغول بحث شد. تعداد کمی افراد در جلسه او شرکت می کردند. جلسه ی او جلسه ی محدودی بود. از حرف های او که خیلی پوشیده حرف می زد، چیزی نمی فهمیدم. فقط می دانستم که او ضد شاه است. سه جلسه شرکت کردم. محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که معمولاً هر سال در این وقت به امامزاده سید حسین در جوپار می رفتم. آن روز‌ مانده بودم. برای سر زدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسری آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ی ساختمان، پایین را نگاه می کردیم . آن طرف خیابان، در مقابل ما، شهرداری و شهر بانیِ کرمان بودند. دختر جوانی با سرِ برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبانِ شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهرداری به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهار راه جنبِ شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت و گو با هم شدند. برق آسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فَوَران زد! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بوردم. زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریبِ دوساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردیم. زدنِ پاسبان شهرداری مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم ... اوایل سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. پس از قریبِ ۲۰ ساعت، اتوبوس به مشهد رسید. اتاقی در یک مسافر خانه نزدیک حرم‌ گرفتیم. پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم. چشمم به زور خانه در نزدیکی حرم افتاد. حالا دیگر، هم خوب میل می گرفتم و هم‌ کبّاده می زدم و هم بیش از ۷۰ مرتبه شنا می رفتم. تعدادی مرد میان سال و چند جوان مشغول ورزش بودند. بازو های برهنه ام و سینه ای پهن در سن جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود. یک جوان خوش تیپی که آقا سید جواد صدایش می کردند ، تعارفم کرد. با یک لُنگِ ورزشی وارد گود شدم. از میان دار اجازه گرفتم ، تعدادی شنا رفتم. میل گرفتم. بعد آمدم سنگ زدم. از نگاه سید جواد معلوم بود توجهش را جلب کردم. ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم #قسمت_پانزدهم تقریبا همه از درگیری های قم و تبریز آگاهی پیدا کرده
دَه روز ماندم. پدر و مادرم از اینکه من " کارمند دولت" بودم، خوشحال بودند ؛ البته فرق کارمند و کارگر را خیلی نمی دانستند. همین که من جزو چند نفری بودم که از دِهمان حقوق بگیرِ دولت بودیم، خیلی اهمیت داشت . اما در دلم غوغای دیگری بود. حالا رادیو بی بی سی آشنای هر انقلابیِ ضد شاهی شده بود. هر شب به اتفاق برادر بزرگم که حالا متعصب تر از من در مسائل دینی بود، به رادیو بی بی سی گوش می دادیم اگر چه بی بی سی با بزرگ نمایی خاصی و با آب و تاب، حوادث روزانه ی شهر ها و تهران را گزارش می کرد، اما هنوز سیطره ی نظام شاه قوی بود. بچه های هم سن و سال من، بدون استثنا به جز چند نفری که وابسته ی کد خدا بودند، که عموما فرزندان طبقه ی پایین بودند، همه روحیه ی انقلابی داشتند . دِه یکپارچه انقلابی بود. پدر و مادرم از وضع ما چنان اطلاعات دقیقی نداشتند. به کرمان برگشتم. شور و انقلاب در شهر، بیشتر از گذشته بود. یک ماهی به سازمان آب برگشتم ؛ اما دیگر حال رفتن به سازمان را نداشتم. اتاقی را در خانه ای که یه مستاجرِ دیگر هم داشت، به اتفاق احمد و دو برادرمان کرایه کردیم، ما چهار نفر در یک اتاق که هم‌اتاق خوابمان بود و هم انبار، آشپز خانه و همه چیز. ما بودیم و مهمانان همشهری که روزانه مهمان سفره ی ساده ی ما می شدند که عموما نان ماست یا تخم مرغ یا نان و حلوا بود. بعضی وقت ها هم از سوغاتی های مادرمان که یا پِست بود یا مقداری قورمه و آجیلات، از آنها پذیرایی می کردیم. در حیاط خانه ی اجاره ایِ ما خانواده ای با چندین فرزند که عموما هم دختران کوچکی بودند، اتاق دیگری را اجاره داشت. بچه های کوچک آنها ظهر ها شریک نان و ماست ما بودند. ما هم سخاوتمندانه، البته احمد بیشتر از من ، سهم خودمان با همان کاسه ی ماست که نان داخل آن تلیت شده بود، به دهان آنها می کردیم. بعضی وقت ها هم که خودمان سیر نمی شدیم، لبان و صورت آنها را ماستی می کردیم! مادرشان می آمد و دعای خیر می کرد که بچه ی ما را غذا داده اید. حالا پاتوق من از تکیه ی فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد. اغلب وقت ها عموماً در مسجد جامع بودم. باشگاه ورزشی ترک نمی شد. این روز ها بیشتر باشگاه جهان، پیش حاج ماشاللّه، می رفتم. رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگی آبادی پیدا کردم. البته حاج عباس را آنجا می دیدم. هیکل درشت او که سنگ می گرفت، همه را مجذوب خود می کرد. بعضی وقت ها سری به باشگاه عطا می زدم که خودِ عطا، صاحب باشگاه، از پهلوان های کرمان محسوب می شد. ادب و احترام به بزرگتر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاج ماشالله و عطایی. کم کم تظاهرات در شهر شکل گرفت. دیگر نام امام و شناخت او منحصر به چند نفر نبود. یک عالمه انسان او را می شناختند و خواهان او بودند. حجم انقلابی های کرمان آنقدر بود که می توان گفت کرمان محوریتِ اساسی در انقلاب داشت. هاشمی رفسنجانی که البته آن وقت شناختی از او نداشتم، باهنر، حجتی، فهیم کرمانی، مُشارزاده ها، موحدی ها، ساوه، جعفری، عمده ی علمای کرمان، به جز چند نفر، یکپارچه ضد شاه بودند. حالا مسجد جامع و مسجد مَلِک محل اصلی تجمع انقلابی ها بود. قبل از آن، مسجد قائم به دلیل وجود آیت الله حقیقی چنین بود؛ اما اکنون مسجد جامع به دلیل پیش نمازی و محوریت آیت الله صالحی، محور عمده ی تحرکات بود؛ پیر مرد نورانیِ کوتاه قدی کا در حال کهولت سن بود، اما به شدت مورد احترام و توجه عمده ی مردم کرمان. بعد از ظهر ها همه جمع می شدند. اخبار به طور غیر سازمانی رد و بدل می شد. از تهران تا قم و شیراز، همه، از اطراف خبر داشتند و اخبار را به هم منتقل می کردند. اولین تظاهرات کرمان که روحانیت در صف اولش قرار داشت، شروع شد. آیت الله نجفی که در مسجد امام زمان عجل الله فرجه پیش نماز بود، جلو دار بود؛ مابقی روحانیت همراهِ او، و مرد پشت سر روحابیت. شعار ها ابتدا حول زندانیان سیاسی و آزادی آنان بود. کم کم زنگ و بوی ضد شاه گرفت. اما همانند یک شعله ی کوچک آتش که تبدیل به زبانه های سنگین می شود، فریاد " مرگ بر شاه " در سطح شهر پیچاند. ارتش که آن وقت مرکز آموزشِ 05 را داشت و در زمان سربازیِ برادرم چند بار به آنجا رفته بودم، دژبان، شهر بانی، آگاهی، ساواک همگی فعال بودند؛ اما موج، بسیار بزرگ از توان آنها بود. گرفتن یکی دو نفر و چند و حتی هزار نفر، اثری بر این موج نمی گذارد. اصلا این اعداد چیزی نبود که بخواهند بر این موج سهمگین و عمیقِ توفنده اثر بگذارد. ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_شانزدهم دَه روز ماندم. پدر و مادرم از اینکه من " کارمند د
من و دوستانم که حالا علی جان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند، بی محابا حرف می زدیم. صبح، اعلام تجمع در مسجد شهر شد. این اعلامِ دهان به دهان، بیشتر از فضای مجازیِ امروز، تمام شهر را پر کرد! جوان های انقلابی و تعدادی از علما، ازجمله آیت الله صالحی، در شبستان جمع بودند‌. شهربانی، با جمع کردن کولی که در همان حوالیِ شهرسُکنی داشتند، از دو طرف به مسجد جمله کرد. مسجد جامع دارای سه درِ ورودیِ بسیار بزرگ و مشابهِ هم بود. تازه موتور سیکلت زرد رنگ سوزوکیِ۱۲۵ خریداری کرده بودم. من از درِ قدمگاه که بازار کرمان بود، و موتورم را داخل یکی از کوچه های فرعی که از بازار مُنشعِب میشد، پارک کردم. داخل مسجد جنب و جوش بود. پس از ساعاتی کولی ها از دو درشمالی و غربیِ مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبان ها، حمله ی خود را شروع کردند. اول تمام موتور و چرخ های پارک شده ی‌ جلوی در مسجد را آتش زدند. فریاد جوان ها بلند شد که:" در ها رو ببندید!" به اتفاق واعظی و احمد به پشت بامِ شبستان مسجد رفتم. کولی ها پاسبان ها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم بودند. بعد هم چند موتور را آوردند پشت در مسجد و در را آتش زدند. از دو طرف، شلیک گاز اشک آور به داخل مسجد شروع شد. حالا در باز شده بود و حمله به داخل شبستان آغاز شد. آیت الله صالحی را از پنجره ی شبستان به بیرون منتقل کردیم. به دلیل استنشاق گاز و کهولت سن، از حال رفته بود. روحانیِ سر خودی که بعدا با او رفیق شدم، به نام اسدی، با حرارت جوان ها را تشویق به مقابله می کرد. مردم هم از در غربی مسجد در حال فرار بودند و هرکسی از در می خواست خارج شود، زیر چوب و چماقِ کولی ها سر و دستش میشکست. دروسط معرکه، کودکی را دیدم که وحشت زده گریه می کرد. ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حمله ور شده بود. گفتم :" ولش کن " آنقدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظه ای مردد شد و ترسید. بچه را بغل کردم و از در غربی خارج شدم. به سمت قدمگاه پیچیدم. موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم. یک گله پاسبان از جلوی ما در آمدند. تا خواستیم از کنار آنها بگذریم، ده تا پانزده باطوم به سر و صورتمان خورد. حالا درگیری جلوی خیابان محمد رضا شاه بود. ما با سنگ به پاسبان ها حمله کردیم. پاسبان ها ساختمان برادران عقابی را که آن روز نمایشگاه ماشین بود و یکی از آنها مغازه ی فروش موتور و دوچرخه داشت، به آتش کشیدند. عقابیان از مُتَمَلِّکین کرمان بود و ضد شاه بود. درگیری تا شب طول کشید. به هر صورت تظاهرات متفرق شد. دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچه های محلمان بود و تعدادی از جوانهای شهر، تنها مشروب فروشی شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم. ابتکار عمل کاملا از کنترل نیروهای وابسطه به رژیم خارج شده بود. آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهرات های متعددی را منجر شد. در شهر کرمان تظاهرات بسیار سنگینی به وقوع پیوست. مردم شعار میدادند:"مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را، شاه به آتش کشید" مسجد جامع پاتق ثابتم بود. یادم نمی آید کی ناهار و شام می خوردم. دیگر سازمان آب نمی رفتم. به اسم اعتصاب، از رفتن سرکار خودداری می کردم. داخل مسجد تعدادی جوان شعاری شروع کردند:" زیر بار ستم نمی کنیم زندگی. جان فدا می کنیم در ره آزادگی. زیر و رو می کنیم سلسله ی پهلوی ... مرگ بر شاه، مرگ بر شاه ... ای شاه خائن، آواره گردی. خاک وطن را ویرانه کردی" در دِه ما هم، خانواده ی ما و مشهدی عزیز و پدر احمد، ضد شاه شده بودند. برادر بزرگم هر شب بی بی سی را گوش می داد. روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری(پاسگاه رابُر) به اتفاق کد خدا، جلوی خانه ی ما با ساز و دُهُل و " جادید شاه " سعی کردند پیام بدهندبه پدرم که " درخطرید !" پدر بزرگم، حسین، دچار مشکل روحی شدیدی شد و شوک زده بود از اینکه آنها در روز عاشورا این کار را کرده بودند. ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_هفدهم من و دوستانم که حالا علی جان و عبدالله هم به آن اضاف
دائم تکرار میکرد که " این ها در روز عاشورا این کار را کردند " و چشم بر زمین می دوخت و گریه می کرد. همه فکر می کردند او دیوانه شده است. به دِهمان برگشتم. وضع برادرم نگرانم کرد. با او در مورد انقلاب و اینکه شاه در حال سقوط است و اخبار شهر ها حرف زدم. سه روز با او بودم. او را از خانه بیرون بردم. اخبار را به او می دادم و مدام حرف می زدم. از روز سوم، حالش به وضع اول برگشت. به او توصیه کردم فعلا اخبار بی بی سی را گوش ندهد. مجدداً به کرمان برگشتم. مادرم نگران بود. به کرمان آمد. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود. مرا قسم داد که وارد درگیری نشوم. اتفاقا حضور مادرم مصادف شده بود با اوج گرفتن انقلاب. احمد توکلی شهید شده بود. به دنبال سلاح می گشتم. اول یک اسلحه الکی خریداری کردم. فایده ای نداشت. بعد به دنبال خلع سلاح یک پاسبان که با یکی از دوستانم دوستی داشت، افتادم. قبلناً او را دیده بودم. یک کُلتِ رُوِلوِر بر کمر داشت. احساس می کردم‌ زورم به او می رسد. به خاطر ورزش، غرور جوانی و بی باکی ای که انقلاب به ما بخشیده بود، برای درگیری با پلیس، دیگر ترسی به هیچ وجه در خودم احساس نمی کردم. با دوستم، فتحعلی، نقشه ای برای خلع سلاح او کشیدیم: بنا شد که او را به هتل دعوت کنیم، با ضربه ای که به سرِ او میزنم، او را بیهوش کنیم و اسلحه ی او را برداریم. به هر صورتی این کار میسر نشد. سه ماه بعد، یک کُلت رُوِلوِر با آرم شاهنشاهی، کسی از راوَر به قیمت پنج هزار تومان برایم آورد. نیاز به آموزش نداشت. شبیه همان کُلت مَشقی بود که داشتم. پس از تشییع حسن توکلی، مراسم او را در مسجد مَلِک ( امام خمینی امروز) گرفتیم. جمعیت زیادی بود. نیرو های شهربانی با تعداد زیادی از افرادی از اطراف کرمان که گفته می شد باغینی هستند، در خیابان جولان می دادند و به نظر می رسید به سمت مسجد در حرکت اند. خبر را به مسجد دادم. ‌ستون آنها که به سمت مسجد پیچید، چشمم به یک کامیون آجر افتاد. با دوستم حسن، با آجر، به سمت آنها حمله کردیم. لذا درگیری قبل از مسجد آغاز شد. پلیس وارد شد. اول، تیر مشقی میزد. بعدا شروع به زدن تیر جنگی کرد. وقتی تیر میزد، همه فریاد می زدند:" مشقیه، مشقیه! " کم کم تیرهای جنگی به وسط آمد. لحظاتی بعد، سه نفر بر زمین افتاد: شهید دادبین ، نامجو ،... که در دَم شهید شدند. تا ساعت یک بامداد با پلیس در خیابان و کوچه های اطراف مسجد زد و خورد داشتیم . پایان https://eitaa.com/fateh_kanoon93