eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
548 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
🌍 مشهد ارتباط با ادمین : @fateh_kanoon
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_پنجم تازه دادنِ بیسکوییت به دانش آموز ها باب شده بود و کارتن
آن روز خیلی توجه نداشتم. بعداً فهمیدم در عشیره ی بزرگ ما، هیچ کس غیر از پدر و مادرم مهمان نواز نیستند. همیشه در خانه ی ما مهمان بود ؛ در حالی که من و چهار خواهرم و برادرِ دیگرم که دوتای آنها از من بزرگ تر بودند، همیشه چشممان به جَوالِ آرد بود . مادرم خیلی دقت می کرد. بعضی وقت ها داخل آرد گندم ها، آرد جو و کَرو هم قاطی می کرد. بعضی وقت ها هم که مهمان نداشتیم، در هفته یکی دو بار نانِ ارزن می پخت. آن روز ها نان جو و ارزن نانِ فقرا بود. امروز بالعکس است. اگر پیدا شود، شاید نان ارزن و جو از نان گندم هم گران تر باشد . به هر صورت، به دلیل اعتقادی جدّی که در خانه مان وجود داشت که " مهمان حبیب خداست " هرگز یادم نمی آید که اخمی یا بی توجهی شده باشد. عمده مهمان ها غریبه بودند که در راه، به سمت روستاهای دیگر، ظهر به محلِ ایل ما می رسیدند و درخواست چای داشتند : چای با هل و قَلَمفُر. مادرم که به ما اصلاً نمی داد. معرکه بود ! بعد هم اگر نزدیک ظهر بود، ناهار یا شام می خوردند : بعضاً یا نان و ماست یا نان و گوره ماست یا تخم مرغ یا آب گرمو. اگر مهمان خیلی مهم بود، برای او خروس می کشتند و پلو بار می گذاشتند. بچه بودم. مادر بزرگم درخانه ی ما فوت کرد. زنِ بسیار متدیّن، زیبا و بالا بلندی بود. صدای زجّه ی مادر و خاله صغرایم را که در همان نزدیک ما خانه شان بود، می شنیدم. دایی ام که معلم قرآن بود، در روستای باغشاه زندگی می کرد که به اندازه ی یک قیه با ما فاصله داشت. تازه مادر بزرگم از دنیا رفته بود. خانه ی ما یک اتاق بی در و پنجره بود که به دلیل طولانی و بدون پنجره بودنِ اتاق، تاریک بود. سقف آن با چوب و شِنگ پوشیده شده بود و بدنه هم خشت خام بود. از داخل اتاقی که آشپز خانه، انبار، جای خواب و زندگیِ ما بود، یک در به اتاق دیگری باز می شد که کاهدانِ ما بود. در فصل تابستان، کاه و بیده ها را جمع می کردند تا در زمستان که علوفه نبود یا به دلیل برف، گوسفند ها نمی توانستند بیرون بروند، به آنها بدهند . زنی بود به نام حُسنیه که از عشیره ی ما بود. زنی تقریبا ۵۰ ساله که ظاهرا مریضِ سل داشت. همه او را رها کرده بودند. پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانه ی ما. چهار سال مادرم از او پذیرایی می کرد تا حُسنیه از دنیا رفت. هرگز ندیدم مادر یا پدرم در این مورد بگو مگویی داشته باشند. به هر صورت، مادرم برای هر دو نفر یک بشقاب کاملا سر خالی برنج کشید؛ اما برای پدرم و سید محمد بشقاب پُرِ پُر بود. سید به مادرم اعتراض می کرد. به مادرم می گفت :" خوار ( خواهر )، چرا این را شریکِ منِ پیر مرد کردی ؟ الان همه اش را می خورد! " به هر صورت سیرِ سیر خوردیم. پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز می خواندند؛ اما پدرم به شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت. نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص می داد. البته آن وقت کسی به حمد و سوره ی کسی کاری نداشت؛ لذا چه بسا در نماز غلط غلوط زیادی بود . همان گونه که به نماز تقیّد داشت، به حلال و حرام هم همین گونه بود. همه اهل عشیره مان اورا به درستی می شناختند. آن وقت ها ایشان به مشهد رفته بود و به " مشدی حسن " مشهور بود. زکات مالش را، چه در گندم و جو و چه در گوسفند ها، به موقع به سید محمد می داد. نکته دیگر که در عشایر، محدود یا نایاب بود، این بود که پدرم اهل غسل بود. حتی در سرمای زمستان، در قناتِ ده غسل می کرد! یادم نمی رود که دو بار با مادرم سر این موضوعات بحث کرد. ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93