کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم #قسمت_چهارم هفته ای یکی دو بار هم ، وسط آنها ، نان سیلک ( ارزن ) م
#قصه_شب
#کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم
#قسمت_پنجم
تازه دادنِ بیسکوییت به دانش آموز ها باب شده بود و کارتن های بیسکوییت را که خالی می کردند ، بوی بیسکوییت گرجی حالی به ما می داد که از سینه ی مادر شیرین تر !
وقتی زنگ تفریح ، مدیر بیسکوییت ها را توزیع می کرد ، چه صفایی داشت . اولین بار بود بیسکوییت می خوردم . هنوز شیرینیِ طعم آن را در کام خود دارم . آقای مدیر عموماً هر شب مهمان یکی از اهالی بود و دانش آموزان موظف بودند اتاق او را آب و جارو کنند . به هر صورت ، آقای مدیر عظمتی داشت .
سال خوبی بود . به اندازه ی کافی بهار شده بود . بوته ها همه سبز و زیر وبَرِ آنها پر بود از علف ها و گل ها و لَکو . میش ها سیرِ سیر بودند . نر ها دنبال ماده ها می دویدند . صدای زنگوله ی آنها سرمستشان کرده بود از خوشحالی . از همه ی دره ها نیز آبی شفاف ، مثل نقره ، سرازیر بود .
هوا کاملا تاریک شده بود . به سمت پَلاس هایمان حرکت کردیم . در تاریکی شب، کفش های لاستیکی مان که پاره بود و تا حالا چهار بار با اَنبُرِ داغ آن را پینه کرده بودم ، در حال لق زدن در پایم بود . همه ی سرِ انگشتان پایم ، به دلیل برخورد با سنگ ، شکسته و خونی بود !
روزی نبود که خار در پایمان نرود . روزها کارمان در آوردن خار ها با سوزن بود . از جوراب هم که اصلا خبری نبود . سالی دو کفش لاستیکی داشتیم که با پاچینیِ کتیرا یا گردو خودمان می خریدیم .
پیراهن هایمان هم" بشور و بپوش " بود که خاله کبری می دوخت یا ایران ، زنِ کرامت .
هوا خنکِ خنک بود و کمی سردی را در بدن نحیفِ خودم ، در حالی که تنها یک پیراهن مُندَرَس تنم بود ، حس می کردم . دره تاریکِ تاریک بود و ما سه بچه ده یازده ساله صدای آوازمان دره را پر کرده بود . صدای کُردی من از همه ی آنها بهتر بود .
میش ها راه خانه را بر اساس غریزه ی خود به خوبی می دانستند و سرکش به سمت خانه در حرکت بودند . آن سال پلنگ در دره دیده شده بود . شایعه ی بودنِ خرس هم در بالای درختان گردو وجود داشت . سرو صدای اضافی ، بیشتر برای ترساندن حیوانات وحشی بود و هم تسلای خودمان .
از دور صدای فریاد مردان دِه را شنیدم . حاج عزیزالله پیشاپیش ِ همه ، نگران شده بود و به استقبالمان آمده بود . تَبَر ظریف کَهکُم بَرقه که در هر دعوایی فرقِ طرف مقابل را می شکافت ، همراهش بود . با محبت خاصی گفت :" بچه ها دیر کردید . نگران شدیم ."
به سختی ، نور چراغ های نفتی از داخل چادر ها دیده می شد .
گوسفند ها بر اساس غریزه به سرعت تفکیک شدند و هر یک به خانه ی صاحب خود هجوم آوردند . صدای بع بع بره ها منظره ی زیبایی را به وجود آورده بود . قدرت خداوند را در این حرکت می دیدم . این حیوانِ بدون شعور را خداوند چگونه بدون نیاز حقیقی ، شعور به او داده است که در تاریکی مطلق ، خانه ی صاحب را و بره ی خود را باهم تشخیص می دهد !
برادرم حسین که حالا بعد از پدرم به نوعی خود را بزرگ تر می دانست و این بزرگ تری را سعی می کرد در امر و نهی عموماً زور گویانه به من اعمال کند ، به سرعت گوسفند ها را شمرد ببیند چیزی را در تاریکی از دست نداده ایم . این سر شماری از روی عدد نبود ؛ بلکه از نام های خاصی که بر هر حیوان گذارده می شد ، یکی یکی آنها را دنبال می کرد : کله بور ، مور ، سر سیاه و ...
کُماجدونِ سیاه مادرم کنار آتش بود که نشان از پخته شدن غذا می کرد . بوی خوشِ آن شامه ام را تحریک می کرد . از بوی غذا می فهمیدم چیست : عدس پلوی مادرم حرف نداشت !
سالی چند بار بیشتر برنج نمی خوردیم . شانس ما وقتی بود که مهمان داشتیم . سید محمد آمده بود . سید روضه می خواند . سالی سه تا چهار ماه خانه ی ما می ماند . بهترین غذا مال او بود . پدر و مادرم خیلی به او احترام می کردند . با آمدن سید ، ماها سیر می شدیم . با پدرم رفیق صمیمی بود . بعد از اینکه خرش را آب برد ، دیگر کمتر خانه ی ما می آمد .
▪️ادامه دارد...
https://eitaa.com/fateh_kanoon93