کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم #قسمت_هشتم پدرم، به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت، اما خیلی قوی بود و س
#قصه_شب
#کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم
#قسمت_نهم
جثه ی نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری نداشت. از دست های کوچک من خون می ریخت. عصر پس از کار، اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت :" این مزد هفته ی تو "
حالا قریب سی تومان داشتم. با دو ریال، بیسکوییت مینوی کوچک خریدم و پنج ریال هم دادم چهار دانه موز خریدم. خیلی کِیف کردم. همه ی خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. حتی خوردن آن را هم از آن جوانی که به دست اوستا آجر بالا می داد، یاد گرفتم. یاد روز افتادم که از رابُر با احمد، پیاده به سمت دِهمان می رفتیم. معلمِ معروفِ رابُر، حسینی نسب، با دوستش مشغول پوست کردن سیب بود. همین جور که می رفت، پوست های سیب راهم زمین می انداخت. من و احمد از عقب، پوست ها را جمع می کردیم و می خوردیم.
هنوز مزه ی بیسکوییت های گرجی را که کارتن کارتن برای تغذیه به مدرسه مان می آوردند و معلم بین ما تقسیم می کرد، در دهانم دارم.
تا حالا هم هیچ شیرینی دیگری، به اندازه ی آن بیسکوییتِ آن روزِ مدرسه، در عالم بچگی و گرسنگی این قدر مزه نداشته است.
روز جمعه به همراه تاجعلی، علیخانی و عبدالله به سمت قنات سر سبیل حرکت کردیم تا لباس هایمان را بشوییم. یک پیراهن و یک تومان، مادرم توی سارُق، همراهم کرده بود. جو که آبِ زلال و روان داشت و یک صحرای زیبا را آبیاری می کرد، مرا یاد ده قشنگمان انداخت. اول، داخل آب با صابون رخت شویی، خودمان را شست و شو دادیم، بعد لباس های نو را به تن کردیم و لباس هایمان را شستیم. دستم قدرتِ شستن لباس ها را نمی داد. به هر صورت آنها را شستم. شب، در خانه ی عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پول هایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهر و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم. صداب اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می خواندم؛ اگر چه خیلی قواعدِ آن را درست نمی دانستم صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می کرد:
الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن
به جرم گنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیشِ کس
نماز خواندم . به یاد زیارتِ " سیدِ خوشنام، پیرِ خوشنامِ " دِهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم:" اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی میرسیدیم سَرَک می کشیدیم : " آقا، کارگر نمی خوای ؟"
همه یکنگاهی به ما دوتا می کردند : مثل دوتا کَرِهُ شیر نخورده، ضعیف و بدون ریخت ! می گفتند: " نه !"
یک کبابی گفت:" یک نفرتان را می خواهم، با روزی چهار تومان ."
تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید . راه افتادم. تا آخر خیابان به عقبِ سرم نگاه میکردم. نمی خواستم آدرس او را گم کنم. تاجعلی گریه می کرد. صدا زد :" قاسم ، رفیق..." ادامه ی حرفش را نشنیدم.
مجدد پرس و جو شروع شد. حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. بعضی در ها که یادم می رفت، چند بار سوال می کردم.
رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافر خانه در آن بود. یکی یکی سوال کردم. اول قبول می کردند. بعد از یک ساعت رد می کردند !به آخر خیابان رسیدم. از پله های یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه ی زیادی می آمد. بوی غذا آنچنان پیچیده بود که عَن غریب بود بیفتم.
سینی های غذا روی دست یک مرد میان سال، تند تند جابجا می شد. مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد : یک دسته پول !
محو تماشای پول ها بودم و شامه ام مَست از بوی غذا.
مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سوال کرد:" چه کار داری ؟ " با صدای زار گفتم:" آقا، کارگر نمی خوای ؟ " آنقدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره ی مرد عوض شد و گفت :" بیا بالا "
از چند پله ی کوتاه ِ آن بالا رفتم . با مهربانی نگاهم کرد. گفت :" اسمت چیه ؟"
گفتم :" قاسم "
_ فامیلیت ؟
_ سلیمانی
_ مگه درس نمیخونی ؟
_ چرا آقا ؛ ولی می خواهم کار هم بکنم .
مرد صدا زد :" محمد ، محمد ، آ محمد "
مرد میان سالی آمد. گفت : " بله ، حاجی گفت : " یک پرس غذا بیار "
چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد .
▪️ادامه دارد...
https://eitaa.com/fateh_kanoon93