کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم #قسمت_شانزدهم دَه روز ماندم. پدر و مادرم از اینکه من " کارمند د
#قصه_شب
#کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم
#قسمت_هفدهم
من و دوستانم که حالا علی جان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند، بی محابا حرف می زدیم. صبح، اعلام تجمع در مسجد شهر شد. این اعلامِ دهان به دهان، بیشتر از فضای مجازیِ امروز، تمام شهر را پر کرد! جوان های انقلابی و تعدادی از علما، ازجمله آیت الله صالحی، در شبستان جمع بودند. شهربانی، با جمع کردن کولی که در همان حوالیِ شهرسُکنی داشتند، از دو طرف به مسجد جمله کرد. مسجد جامع دارای سه درِ ورودیِ بسیار بزرگ و مشابهِ هم بود.
تازه موتور سیکلت زرد رنگ سوزوکیِ۱۲۵ خریداری کرده بودم. من از درِ قدمگاه که بازار کرمان بود، و موتورم را داخل یکی از کوچه های فرعی که از بازار مُنشعِب میشد، پارک کردم. داخل مسجد جنب و جوش بود. پس از ساعاتی کولی ها از دو درشمالی و غربیِ مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبان ها، حمله ی خود را شروع کردند. اول تمام موتور و چرخ های پارک شده ی جلوی در مسجد را آتش زدند. فریاد جوان ها بلند شد که:" در ها رو ببندید!"
به اتفاق واعظی و احمد به پشت بامِ شبستان مسجد رفتم. کولی ها پاسبان ها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم بودند. بعد هم چند موتور را آوردند پشت در مسجد و در را آتش زدند. از دو طرف، شلیک گاز اشک آور به داخل مسجد شروع شد. حالا در باز شده بود و حمله به داخل شبستان آغاز شد.
آیت الله صالحی را از پنجره ی شبستان به بیرون منتقل کردیم. به دلیل استنشاق گاز و کهولت سن، از حال رفته بود. روحانیِ سر خودی که بعدا با او رفیق شدم، به نام اسدی، با حرارت جوان ها را تشویق به مقابله می کرد. مردم هم از در غربی مسجد در حال فرار بودند و هرکسی از در می خواست خارج شود، زیر چوب و چماقِ کولی ها سر و دستش میشکست.
دروسط معرکه، کودکی را دیدم که وحشت زده گریه می کرد. ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حمله ور شده بود. گفتم :" ولش کن " آنقدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظه ای مردد شد و ترسید. بچه را بغل کردم و از در غربی خارج شدم. به سمت قدمگاه پیچیدم. موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم. یک گله پاسبان از جلوی ما در آمدند. تا خواستیم از کنار آنها بگذریم، ده تا پانزده باطوم به سر و صورتمان خورد. حالا درگیری جلوی خیابان محمد رضا شاه بود. ما با سنگ به پاسبان ها حمله کردیم. پاسبان ها ساختمان برادران عقابی را که آن روز نمایشگاه ماشین بود و یکی از آنها مغازه ی فروش موتور و دوچرخه داشت، به آتش کشیدند. عقابیان از مُتَمَلِّکین کرمان بود و ضد شاه بود. درگیری تا شب طول کشید. به هر صورت تظاهرات متفرق شد.
دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچه های محلمان بود و تعدادی از جوانهای شهر، تنها مشروب فروشی شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم. ابتکار عمل کاملا از کنترل نیروهای وابسطه به رژیم خارج شده بود. آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهرات های متعددی را منجر شد. در شهر کرمان تظاهرات بسیار سنگینی به وقوع پیوست. مردم شعار میدادند:"مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را، شاه به آتش کشید"
مسجد جامع پاتق ثابتم بود. یادم نمی آید کی ناهار و شام می خوردم. دیگر سازمان آب نمی رفتم. به اسم اعتصاب، از رفتن سرکار خودداری می کردم. داخل مسجد تعدادی جوان شعاری شروع کردند:" زیر بار ستم نمی کنیم زندگی. جان فدا می کنیم در ره آزادگی. زیر و رو می کنیم سلسله ی پهلوی ... مرگ بر شاه، مرگ بر شاه ... ای شاه خائن، آواره گردی. خاک وطن را ویرانه کردی"
در دِه ما هم، خانواده ی ما و مشهدی عزیز و پدر احمد، ضد شاه شده بودند. برادر بزرگم هر شب بی بی سی را گوش می داد. روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری(پاسگاه رابُر) به اتفاق کد خدا، جلوی خانه ی ما با ساز و دُهُل و " جادید شاه " سعی کردند پیام بدهندبه پدرم که " درخطرید !"
پدر بزرگم، حسین، دچار مشکل روحی شدیدی شد و شوک زده بود از اینکه آنها در روز عاشورا این کار را کرده بودند.
▪️ادامه دارد...
https://eitaa.com/fateh_kanoon93