#خاطرات_شهید🕊
🍃بدون اینکه چیزی بگه بلند شد برام آب آورد نه اون حرفی زد نه من حرف رفتن رو پیش کشید و گفت:منم میخوام برم سوریه.خشکم زد،باورم نمی شد در حالی که تنها چند ماه از ازدواجمون گذشته،چنین تصمیمی بگیره.سکوتم رو شکستم و زود عکس العمل نشون دادم:تو نباید بری علی گفت:چرا؟چون ما تازه ازدواج کردیم هنوز یه سال نشده علی...
ما برا بچهمون اسم انتخاب کردیم.داریم خونمون رو درست می کنیم.این همه برنامه برا زندگیمون داریم. اجباریه خانوم (اینو گفت که چیزی نتونم بگم)خب این دفه نرو دفعه بعد میری.امسال اولین بهاریه که قراره باهم عید دیدنی بریم و سفره هفت سین بندازیم.
🍃نه گذاشت نه برداشت گفت:«خانم میخوای از زن هایی باشی که روز عاشورا نذاشتن شوهراشون به یاری امام حسین (ع) بره؟»
دیگه چیزی واسه حرف زدنم نذاشت.ماتم برده بود و دهانم خشک خشک.باز گفت:تو اجازه بده برم،منم عوضش اگه شهید بشم و لایق بهشت باشم و اگه اجازه شفاعت یه نفرو داشته باشم قول شرف میدم اون یه نفر هیچ کس نباشه جز تو...
✍راوی:همسر شهید
#شهید_علی_آقایی
"شهــ گمنام ــیـد"
@fatemayzahra