eitaa logo
دویست‌وشصت‌وهشت
371 دنبال‌کننده
109 عکس
5 ویدیو
2 فایل
«سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند!» روزگارنویسیِ یک عدد فاطمه آل‌مبارک :) اینجایم: @Alemobarak_fateme
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجلهٔ مدام
📣 فروش ویژهٔ آغاز شد. از دوشنبه ۱۹ آذر تا شب یلدا به مدت ۱۰ روز، می‌توانید شمارهٔ سوم را با ۲۰درصد تخفیف (قیمت این شماره به علت افزایش ۱۰۰صفحه‌ای ۳۰۰هزارتومان است.) با ۲۴۰هزارتومان تهیه کنید. و خبر خوب بعدی هم اینکه تجدید چاپ شد و به تعداد محدود در سایت موجود است. 😎 سفارش مجلهٔ مدام از طریق سایت👇 www.modaammag.ir ✅ سفارشات شما آخر این هفته و ابتدای هفته آینده ارسال خواهند شد. مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
• همیشه حرف از جنگ که میشه، حواسمون میره سمت آدم‌هایی که زیر بمب و موشکن. اون‌هایی که هر روز انتظار دارن روز آخرشون باشه؛ اما اون‌ها تنها قربانی‌های جنگ نیستن. افرادی هم وجود دارن که تاروپودشون با جنگ درآمیخته شده، بدون این که توی اون سرزمین زندگی کنن. توی این شماره، روایتی از خانم حلا علیان رو ترجمه کردم که از شاهدان دورازوطن میگه. شاهدانی که نه آنجا هستند، نه اینجا. اگر خوندید، خوشحال میشم نظرتون رو بدونم. @fateme_alemobarak
📜اولین سالگرد درگذشت اباشهید و فخرالذاکرین مرحوم حاج ملا محمدحسین آل مبارک 🔸همراه با مراسم دعای پرفیض ندبه و فاتحه این پیرغلام اهل البیت 🎙با نوای: حاج صادق آهنگران ⏰زمان: جمعه ۷ دی ماه ساعت ۷ الی ۱۰ صبح 🕌مکان: اهواز کیانپارس خیابان ۱۸ غربی فاز اول حسینیه شهید محمدرضا آل مبارک حسینیه شهید محمدرضا آل مبارک http://eitaa.com/khadimalreza
اغلب،چیزی که نیاز داریم حضور ساده ی انسانی دیگر است تا به قصه ای که نقل می کنیم با دل و جان گوش دهد🌿 https://eitaa.com/zojasmasaki
• اون‌قدر حواسم پرت دنیا بود که الان فهمیدم امشب لیلة الرغائبه...😢 فکر کرده بودم خانواده فقط به‌خاطر سه روز اول ماه روزه‌ن.🤦🏼‍♀ خلاصه که واسه منِ کج‌وکوله هم دعا کنید که کمتر ماجراهای دنیایی این‌قدر روم اثر بذاره!
• از اول خرداد همین امسال مادربزرگ دیگر نباید روی تخت‌ عادی می‌خوابید. تشک مواج و تخت بیمارستانی لازم داشت. بابا به درودیوار رو زد و اعتبارش را گذاشت پای مادرش. مادری که زخم دیابت کلافه‌اش کرده بود و حاضر هم نشده بود بیمارستان بماند. جیغ‌وداد کرده بود که برش گردانند خانه، به اتاق امنش. به یک جا بودن زیادی عادت کرده بود. دلمان ریش می‌شد پایش را می‌دیدیم. بد عفونت کرده و رنگش عوض شده بود. آخرش فکر کنم با خواهش و سر زدن‌های بابا به بنیاد شهید بود که تخت و تشک جور شد. کلی تماس گرفته بود و سر زده بود که: «مادر شهیده و حالش بده. الان اگه نمی‌خواید کاری کنید، پس کی؟ منتظرید بمیره؟» نفس‌نفس‌های پدر و برادرم و عموی کوچک و یکی از پسرعموها را یادم است که تخت سنگین بیمارستانی را دو طبقه از پله‌های تنگ خانه بالا می‌کشیدند. باید عمود بلندش می‌کردند که به دیوار گیر نکند و رد شود. این کار را سخت‌تر کرده بود. زور که نداشتم. فقط می‌توانستم برایشان آب ببرم. گرچه برای خود مردها هم سنگین بود و مرتب می‌ایستادند تا نفس تازه کنند. تخت هنوز توی راه‌پله بود که چشمم افتاد به عکس بابابزرگ توی سالن. شش ماه پیشش فوت کرده بود و مادربزرگ از تنهایی وحشت‌زده شده بود. می‌خواست دائما کسی کنارش باشد. حتی وقتی شب‌ها توی اتاقش خواب می‌رفتیم، صدایمان می‌کرد و کاری می‌گفت. آن موقع نمی‌دانستیم باید خدا را شکر کنیم که خودش می‌تواند -حتی هنّ‌وهن و با واکر- دست‌شویی برود. این چند قدم تا توالت در اتاقش تنها حرکتی بود که مامان‌بزرگ تا قبل از خرداد داشت. فکر می‌کردیم این دیگر تهش است و بدتر از این نمی‌شود. پ.ن. خواندن کتاب «ما ایوب نبودیم» به من جرئت داد تا بعد گذشت از هشت ماه از وضعیت جدید مادربزرگ، بالاخره بتوانم درباره‌اش بنویسم. @fateme_alemobarak
•‌ تخت بیمارستانی که بالاخره رسید بالا، گذاشتندش گوشه هال. قدم آخر گذاشتن تشک مواج و مادربزرگ روی تخت جدید بود. صحنه متاسفانه دقیق‌تر از آن‌چه لازم است یادم مانده. چهار مردی که گفتم، هر کدام گوشه‌ای از مادربزرگ را گرفته بودند که بلندش کنند. صدای ناله و گاهی جیغ او می‌آمد و نفس‌نفس زدن مردها و «این رو بگیر» و «اون رو بلند کن». نشد. اگر ۱۸۰ کیلو نبود، حتما می‌شد. ته‌تهش ده سانت جابه‌جا شد و دوباره همان را هم برگرداندند عقب. نه مادربزرگ، نه مردها رنگ به رو نداشتند. زنگ زدند پسرعمه که توی فامیل زورش از همه بیشتر است. آمد و پنج‌نفری که گذاشتندش روی تخت. رنگشان پریده بود و مدام آب یخ می‌خوردند. همه عصبی می‌خندیدیم و جنگولک‌بازی درمی‌آوردیم. وانمود می‌کردیم اصلا هم درد نداشته. چاره‌ای نداشتیم. هال که خلوت شد و همه آرام گرفتند، بابا نگاهی به مادرش انداخت که بی‌حال روی تخت افتاده بود و بی‌صدا عصبی خندید. از آن خنده‌ها که می‌دانم از روی کلافگی و درماندگی‌اش است. بعد سرخِ سرخ شد. پیدا بود دارد جلوی گریه‌اش را می‌گیرد. نتوانست. گریه‌اش گرفت و رفت بیرون. آن روزهای نکبتی اسپند روی آتش بود و شب‌ها خیلی وقت‌ها خوابش نمی‌برد. کی را باید سرزنش می‌کردم؟ بابابزرگ که مرده بود؟ مامان‌بزرگ که ۱۸۰ کیلو بود؟ آن‌هایی که مسئولیت را روی دوش بابا و عمه و دو برادر دیگر انداخته بودند و نشسته بودند گوشه‌ای و می‌گفتند لنگش کن؟ به عنوان کسی که حتی مسئولیت اصلی مراقبت از مادربزرگ را نداشتم، پر از غصه و خشم و نگرانی بودم. نمی‌دانستم هنوز هم ظرفیت بیشترش را دارم. آن موقع مادربزرگ سوند داشت؛ اما تمیزکاری اصلی چیز دیگری بود. بویش گیر می‌کرد به تارهای نازک مو در بینی‌مان و تا خانه خودمان می‌آمد. حالا که چند ماه است سوند درآمده و نعمت پوشک بهمان رسیده، باز هم از بو راه فراری نداریم. گیرم حتی کمتر از قبل باشد. بخشی از ماجرای مراقبت که بیشتر ناتوانم کرده بود، حل شدنِ... @fateme_alemobarak
•‌ بخشی از ماجرای مراقبت که بیشتر ناتوانم کرده بود، حل شدن من و باقی آدم‌ها در ماجرای مادربزرگ بود. همه چیز در اولویت‌های بعدی قرار می‌گرفت. در نگاه اول هم البته طبیعی بود مرگ و زندگی عزیزی از باقی مسائل مهم‌تر باشد؛ اما بلاتکلیفی خیلی طول کشید. انگار زندگی به بعد از خوب شدن او موکول شده بود. خودش هم همکاری نمی‌کرد یا نمی‌توانست. مدتی زبانش تندوتیزتر شده بود و نمی‌دید آدم‌ها زندگی‌شان سر او متوقف شده. همه وظیفه‌شان بود که آن‌جا باشند، که درست؛ اما هیچ‌وقت نفهمیدم چرا آن‌هایی را که کمتر به او رسیدگی می‌کردند همیشه بیشتر احترام می‌کرد! سعی می‌کردم زندگی را ادامه دهم؛ اما اتفاق پشت اتفاق می‌آمد. آقای رئیسی تازه شهید شده بود و توی شوک بودم. چند وقت بعدش میثاق رحمانی، رفیق عزیزم توی کما رفت و فوت کرد. دوستی که روزهای سخت کاری را به کمک و دلگرمی گذرانده بودم. عید نوروز آن سال هم مشغول کار بودم و خستگی پارسال هم مانده بود به تنم. حس می‌کردم برای کسی اهمیتی ندارد که توی عید هم مدام درگیر بوده‌ام. این حسِ مهم نبودن در آن موقعیتی که مادربزرگ اولویت بود، پررنگ‌تر خودش را نشان می‌داد. حتی به ذهنم نرسیده بود درست بروم با رئیسم و همکارها حرف بزنم و ناراحتی‌ام را ابراز کنم. وقتش نبود انگار. مدتی بعد که سعی کردم فرمان زندگی را محکم‌تر دست بگیرم، متنی که دوست داشتم به سرانجام برسد قبول نشد. گفتند امید ندارد. این ماجرا در آن روزها ناخواسته این پیام را داد که اگر امید ندارم یا نمی‌توانم جور کنم، پس پذیرفته نمی‌شوم. به کیسه ادرار مادربزرگ و بوی کثافت و دوست مُرده و بابای پریشانم فکر می‌کردم و نمی‌دانستم امید را از کدامشان بگیرم که پس زده نشوم. هر طور شده رسیدم به تیرماه و جدی شدن فکر استعفا از مدیریت اجرایی. تصمیم البته احساسی نبود و با مشورت و منطق پیش رفت. چیزی که کم بود، آدم‌هایی بود که بتوانم برایشان درددل کنم. میثاق جانم که مرده بود، خانواده که حواسشان پیش مادربزرگ بود و طفلک‌ها روزهایشان قاتی شده بود، دوست‌ها و همکارها را هم نمی‌شد خیلی در جریان بگذارم. نمی‌خواستم حال بد آن روزهایم باعث شود درباره مجموعه و کارم ذهنیت منفی پیدا کنند. فقط مانده بود چند نفر همکارِ نزدیکتر که مجبور شدند جورم را بکشند و انصافا هنوز بابت باری که آن روزها ناخواسته روی دوششان رفت شرمنده‌ام. روند استعفا تلخ‌تر از چیزی که انتظار داشتم پیش رفت. وقتی جلسه نهایی تمام شد و در اتاقم را بستم و بلندبلند گریه کردم، کسی صدایم را نشنید. @fateme_alemobarak
• دلم برای مادربزرگ می‌سوخت. هیچ آدمی نباید این‌طور زجر می‌کشید. از طرف دیگر، نمی‌دانستم چطور این وضعیت را با اتفاق‌های تمام‌نشدنی آن روزهای خودم همراه کنم. تا پیدا شدن نفر جدید نباید به همکارها می‌گفتم استعفا داده‌ام تا خللی توی کارها ایجاد نشود. حرف‌ها گلوله‌ای شده بودند سر راه نفس کشیدنم. ور منفی‌باف مغزم مدام می‌گفت این مهم بودن کار از احساسات درهم‌پیچیده من، نشانه این است که کسی حوصله شنیدن حرفم را ندارد و چیزهای مهم‌تری توی دنیا هست. این وضعیت ۳۹ روز طول کشید و وقتی رسما اعلام شد، انگار که مدت طولانی قوی بوده باشم، دوباره افتادم. گریه پشت گریه، بی‌حالی، پرخوابی و هله‌هوله‌خوری. طول کشید تا بتوانم کیک بخرم و مثلا جشن بگیرم که یعنی آن‌قدرها هم درد نداشته. مادربزرگ البته هنوز توی اولویت بود. از طرف دیگر انگار او به آرامش رسیده بود. دیگر لازم نبود توی تخت بیمارستانی باشد. با وجود دیابت، هر وعده‌اش حتما نوشابه می‌خورد. عفونت پایش هم رفع شده بود. دیگر هم نتوانست که برای دست‌شویی رفتن بلند شود. تقریبا هشت ماه است که حتی ننشسته. دیدن این که مادربزرگ به هر قیمتی با وضعیتش کنار آمده، باعث شد جدی‌تر به روال جدید فکر کنم. کم‌کم التهاب‌های اولیه ماجرا هم خوابید. بابا هنوز آشفته و نگران مادرش هست؛ اما پنهانش می‌کند. هر خانواده هفته‌ای ۲۴ ساعت نوبت مراقبت دارد. اگر کسی از نزدیک اوضاع را ندیده باشد، باورش نمی‌شود همین یک روز چقدر روح و جسم را خسته می‌کند. بعضی وقت‌ها با خانواده نمی‌روم. وقتی می‌روم که حال روحی‌ام قوی باشد و زورم به خاطرات و احساسات ناخوشایند گذشته بچربد. حالا اما بهتر بلدم زندگی خودم و ماجرای مادربزرگ را باهم جلو ببرم. وقتی می‌روم، بیشتر از حد لازم کتاب با خودم می‌برم که سرم دائم گرم باشد و کمتر فکر کنم. کلاس فرانسوی‌ام را هم همان روز نوبتمان گذاشته‌ام. انگار که بخواهم به خودم بگویم زندگی حتی با دیدن وضعیت مادربزرگ باید در جریان باشد. من عمرا ایوب نیستم؛ اما شاید بتوانم کمی ادایش را دربیاورم. @fateme_alemobarak
❓چرا خلق شدیم؛ چرا ساکن زمین شدیم؛ چرا رنج زندگی رو متحمل می‌شیم؛ بین این همه سختی به کجا پناه ببریم؛ با این همه کشتار و جنگ کی گفته که ما اشرف مخلوقاتیم و ... کلی سؤال دیگه که حتما هزار بار از خودتون پرسیدید! منم پرسیدم!💡 برای همین اومدم سراغ روایت انسان! نمی‌تونم بگم الان دانای کلم و دقیقا می‌دونم کجای زندگیَم و باید چیکار کنم، نه! اما بعد روایت انسان خیلی از اتفاقات برای من روشن‌تر شده و دوست دارم این روشنی بیشتر منتشر بشه؛ برای همینم اینجام و با شما حرف می‌زنم! |@Revayate_ensan_home|
دویست‌وشصت‌وهشت
❓چرا خلق شدیم؛ چرا ساکن زمین شدیم؛ چرا رنج زندگی رو متحمل می‌شیم؛ بین این همه سختی به کجا پناه ب
• من خودم از اون‌هایی بودم که فکر می‌کردم جواب این سوالات رو به‌درستی می‌دونم! تا حدی دنبالشون رفته بودم و بعد به هرچی که یاد گرفتم قانع شدم روایت انسان که اومد، رفتم سراغش برای دو دلیل: اول این که آقای جوان خیلی روش تاکید می‌کردن و ایشون بی‌دلیل تعریف چیزی رو نمیدن. دوم این که حس می‌کردم به عنوان استادیار مبنا، زشته که خودم از محصول خودمون استفاده نکنم!😂 لذا برای این دو دلیلِ کااااملا منطقی (!)‌ رفتم سراغش. گرچه متاسفانه آروم‌آروم پیش رفتم؛ اما در هر حال، الان خدا رو شکر روایت انسان رو یکی از رزق‌های پربرکت زندگیم می‌دونم.😌 این همه حرف زدم که بگم اگه هنوزم شک داری و از من سرتِق‌تری، خب برو چهار صوت اول فصل یک رو رایگان گوش بده تا متوجه بشی دارم از چی صحبت می‌کنم!😒 @Revayate_ensan_home @fateme_alemobarak