eitaa logo
فاطمه ولی‌نژاد
169 دنبال‌کننده
18 عکس
6 ویدیو
0 فایل
نویسنده و پژوهشگر داستان‌ها و دست‌نوشته‌ها ارتباط با ادمین کانال @admin_writer
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ داستان ▪️سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و دلیل آورد: «اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه‌تون استفاده می‌کردید و تو تجمعات‌تون می‌دیدید همه سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که شما اکثریت هستید، درحالی‌که اصلا اینجوری نبود. الانم همه‌چی تموم شده، دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت: «هیچی تموم نشده! تو هنوزم داری دروغ میگی! شماها تقلب کردید، دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها رأی مون رو دزدیدید!» ▫️سفیدی چشمان کشیده‌اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می‌کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم از دستم رفت: «شماها می‌خواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد. می‌دیدم قلب نگاهش می‌لرزد و درست در لحظه‌ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. ▪️من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم دوستانم به همراه تعداد دیگری از بچه‌های دانشگاه در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس‌ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می‌چرخند. می‌چرخیدند، دستان‌شان را بالای سرشان به هم می‌زدند و سرود "یار دبستانی من" را با صدای بلند می‌خواندند. ▫️اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. می‌دانستم حق دارند و دلم می‌خواست وارد حلقه اعتراض‌شان شوم، اما این چادر دست و پایم را بند کرده بود. ▪️دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای گرفتن حق شان قیام کرده و اصلاً نمی‌دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی‌شناخت. قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه‌اش به سختی بیرون می‌زد، صدایم کرد: «دیگه نمی شناسمت فرشته...» ▫️هنوز نگاهم می‌کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی‌خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. ▪️همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بی‌صدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ راستی مَهدی کجا می‌رفت؟ بی‌اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می‌رفت، یعنی برای خبرچینی می‌رفت؟ ▫️بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف‌هایش را سرش خالی کنم هم انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی‌توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» ▪️به سمتم چرخید و بی‌توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد: «اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با چادر نرو!» نمی‌دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، عشقی را می‌دیدم که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه‌ها هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد و به‌گمانم به سمت دفتر بسیج می‌آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می‌خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد: «اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می‌کردم! ▫️چقدر دلم برای این دلواپسی‌هایش تنگ شده بود و او با لحنی محکم تکرار کرد: «بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می‌خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب پاسخ دادم: «اونا کاری به ما ندارن، فقط حق شون رو می‌خوان.» از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می‌شد، پاسخ خوش‌خیالی‌ام را به تلخی داد: «حالا می‌بینی چجوری حق شون رو می‌گیرن!» ▪️سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می‌رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبی ادامه داد: «تو نمی‌فهمی اینا همش بهانه‌اس تا کشور رو صحنه جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه‌های آزمایشگاه‌های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می‌کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد: «از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس‌ها!»... @fatemeh_valinejad
🌸 با تبریک فرارسیدن نیمه شعبان، دعوتید به آئین رونمایی از کتاب جلال‌آباد (روایت همسرانه همسر بزرگوار شهید مدافع حرم محمدجلال ملک‌محمدی به قلم فاطمه ولی‌نژاد) 🍀 با حضور؛ خانواده معظم شهدا، مسئولین و فرماندهان و نویسندگان ارجمند. 🗓 زمان: سه شنبه هشتم اسفندماه، ساعت ۱۵ 📍مکان: موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، سالن قصرشیرین @fatemeh_valinejad
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أینَ المُضطَرُّ الّذِی یُجَابُ إذا دَعی کجاست آن مضطرّی که چون دعا کند به اجابت می‌رسد... 🌸 میلاد حضرت صاحب‌الزمان ارواحنافداه مبارک باد 🌸 @fatemeh_valinejad
هدایت شده از انتشارات صریر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️آیین رونمایی از کتاب جلال آباد ✍️نوشته‌ی فاطمه ولی نژاد ⏱️زمان : سه شنبه ۸ اسفند ساعت ۱۵:۰۰ 🧭مکان : ونک - بزرگراه شهید حقانی - خیابان سرو - موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس - سالن قصر شیرین @entesharat_sarir
هدایت شده از انتشارات صریر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️فیلم/ آیین رونمایی از کتاب جلال آباد 🔸️از کتاب «جلال آباد» نوشته فاطمه ولی نژاد عصر امروز (سه شنبه) با حضور خانواده معزز شهدای مدافع حرم در موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس رونمایی شد. @entesharat_sarir
❤️ جلال‌آباد؛ عاشقانه‌ای از خاطرات شهید مدافع حرم ▫️برای رفتن به پای دلم افتاده و من برای ماندنش با زمین‌وزمان می‌جنگیدم. نگاهش دنبال گمشده‌ای دور صورتم می‌چرخید و از لحنش حسرت می‌چکید: «میشه دیگه نگی راضی نیستی؟» ▪️انگار حرفی روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که دلش آتش گرفت و خاکستر نفس‌های سوخته اش گوشم را پُر کرد: «می‌بینی چند ساله این سفرة روضه پهن شده؟ هر کی اومد روزی اش رو از این سفره گرفت و رفت... من داره سرم بی­ کلاه می­مونه. اگه الان از این سفره روزی نبرم دیگه هیچ‌وقت نمی­تونم؛ پس بذار برم!» ▫️مگر می­شد این حرف­ ها را از زبان عزیزترینم بشنوم و تا مغز استخوانم آتش نگیرد؟ 📚انتشارات صریر 📍خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/جلال-آباد @fatemeh_valinejad
✍️ داستان ▪️مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می‌کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد: «از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس‌ها!» مثل کودکی دنبالش کشیده می‌شدم تا مرا به یکی از کلاس‌های خالی برساند و با چشمان پریشانم می‌دیدم دوستانم با پایه‌های صندلی، همه شیشه‌های آزمایشگاه‌ها و تابلوهای اعلانات را می‌شکنند و با داد و فریاد جلو می‌آیند. ▫️مهدی مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد: «تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او آیه را خوانده بود که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت رفت. گوشه کلاس روی یکی از صندلی‌ها خزیدم اما صدای شکستن شیشه‌ها و هیاهوی بچه‌ها که هر شعاری را فریاد می‌زدند، بند به بند بدنم را می‌لرزاند. ▪️باورم نمی شد اینجا دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس‌های درس کنار یکدیگر می‌نشستیم. قرار ما بر اعتراض بود، نه این شکل از اغتشاشات! اصلاً شیشه‌های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می‌کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر مبارزه را؟ ▫️گیج آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می‌کردم و باز از همه سخت‌تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه‌ای از برابر چشمانم محو نمی‌شد. آن‌ها مدام شیشه می‌شکستند و من خرده شکسته‌های احساسم را از کف دلم جمع می‌کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. ▪️دلم برای مَهدی شور می‌زد که قدمی تا پشت در کلاس می‌آمدم و باز از ترس، برمی‌گشتم و سر جایم می‌نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. سکوت کلاس مرگبار بود و شعار مرگ بر دیکتاتور همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می‌رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می‌روند که بلاخره جرأت کردم و از کلاس بیرون آمدم. ▫️از آنچه می‌دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده‌های شیشه و نشریه‌های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. صندلی‌هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله معترضین بود، همه کف راهروها رها شده و دانشکده طوری زیر و رو شده بود که انگار زلزله آمده! ▪️از چند قدمی متوجه شدم شیشه‌های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم‌هایم را تندتر کردم و تا مقابل در دفتر تقریباً دویدم. از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه‌هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می‌داد. ▫️تمام دفتر به هم ریخته، صندلی‌ها هریک به گوشه‌ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه‌ها سرنگون شده بود. فکرم کار نمی‌کرد وگرنه با بلایی که سر در و دیوار دفتر آمده بود، باید روضه نامزدم را همانجا می‌خواندم و باورم نمی‌شد تا ردّ خون را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه‌ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم. ▪️تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود و با صدای من مثل اینکه دوباره جان به تنش برگشته باشد، سرش را بالا گرفت و بی‌رمق نگاهم کرد. دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود؛ انگار می‌خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد جراحت‌هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی‌اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است. هنوز از تب و تاب درگیری نفس‌نفس می‌زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت... ▫️▪️▫️ ▫️آن نفس‌نفس زدن‌ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سال‌ها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس‌هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس‌خِس از میان حنجره خونینش بالا می‌آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد. انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می‌کردم. چهره‌اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه‌های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می‌درخشید که دلم نمی‌آمد لحظه‌ای از تماشایش دست بردارم. ▪️ده سال پیش نفهمیدم چطور عشقم را از دست دادم و در این ده سال به‌قدری عقلم قد کشیده بود که بفهمم همان‌ها امشب عشقم را پیش چشمم کشتند. در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می‌گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می‌خوردم که از دستم رفت... @fatemeh_valinejad
❤️ جلال‌آباد؛ عاشقانه‌ای از خاطرات شهید محمدجلال ملک‌محمدی ▪️بین جمعیتی که وحشت‌زده از هر سو فرار می‌کردند، دنبال جلال می‌دویدم و هنوز نمی‌دانستم چه خبر شده است. اگر مرگ نزد حضرت زینب(س) نصیبم می‌شد و در این حرم شهید می‌شدم، منتهای خوشبختی بود؛ اما تهِ دلم حس تلخی بود که با خانواده خداحافظی نکرده‌ام و در همین حال خراب، دیدم گنبد حرم را با خمپاره کوبیده‌اند که نگاهم از نفس افتاد. ▫️گنبد در خاک‌ودود پنهان شده و صحن حرم از هیاهوی مردم وحشت‌زده، صحنه قیامت شده بود. از کودکی حتی نوشته‌ای که نام حضرت در آن بود، برای ما محترم بود و حالا می‌دیدم حرمت حرمش را چطور هتک کرده‌اند که تیغ غصه همه رگ‌های قلبم را از هم شکافت. 💔 کودکان شام هم مردی برای خود شدند دیگر اما سنگ نه، خمپاره سویت می‌زنند... 📚انتشارات صریر 📍خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/جلال-آباد @fatemeh_valinejad
🌙 حلول ماه رمضان مبارک اما... 💔 بیش از ١۵٠ روز است که در نوار غزه ماه محرم و رمضان به‌هم رسیده و طعم اشک و خون تنها طعامی است که به گلوی خشک مردم می‌رسد... ▪️زمزمه قحط آب و غذا از همان روزهای نخست در خبرهای غزه پیچید و حالا چند روزی می‌شود به‌جای تصاویر پُر خون شهدای بمباران‌ها، شاهد شهادت مردم از شدت تشنگی و گرسنگی شده‌ایم... ▫️فردا با چه رویی افطار کنیم که مسلمانان غزه فرقی بین امساک و افطارشان نمانده و بعضی هفته‌هاست حتی رنگ نان را ندیده‌اند... 🌙 هلال ماه مبارک رمضان غروب امروز در آسمان رؤیت شد و ما به لطف خداوند کریم در ماه میهمانی‌اش و به همت شیرمردان جبهه مقاومت از فلسطین و لبنان و عراق و یمن و ایران، منتظر طلوع آفتاب فتح هستیم و چشم به راه ظهور بهترین روزه‌دار ماه رمضان امام زمان روحی فداه... @fatemeh_valinejad
🗓 چند کلمه از زبان تاریخ 🌷 دیروز گلزار شهدای کرمانشاه بودم محل شهادت خیلی از شهدا، شهر کرمانشاه بود نه مناطق عملیاتی سن بعضی‌ها زیر ١٠ سال بود، خیلی‌ها زن بودند و تاریخ شهادت‌های هم‌زمان ٢٠ اسفند ۶٣ ٢۶ اسفند ۶٣ ١۵ فروردین ۶۴ البته فقط به چند ردیف دقت کردم و نوشته‌های سنگ قبر همین چند ردیف کافی بود تا صدای آژیر قرمز، وحشت بمباران، غرش انفجار، غلظت دود و خاک و شیون مردم همه با هم در گوشم بپیچد... بعضی‌ها خواهر و برادری خردسال بودند کنار پدر و مادرشان و می‌شد تصور کنی تا چند لحظه پیش از شهادتشان چگونه در آغوش هم پنهان شده و دیگر نمی‌شد تجسم کرد چند لحظه بعد چه بر سر پیکرهایشان آمده است... البته این فقط چند ردیف از مزار شهدا آن هم تنها در یک شهر بود؛ دیگر حکایت سایر قطعات شهدا و شهرهای ایران بماند که این روزها حال و روز غزه، روضه مجسم شده و تنها همین عدد ٣٢ هزار شهید برای شرم تاریخ تا ابد کافیست. شاید دیگر گوش جهان به شنیدن ناله مظلومان عادت کرده و دیدن اینهمه ظلم برای چشم بشریت عادی شده، اما این ماه رمضان شاهد است که بار دیگر تقویم از حجم خون پاشیده روی روزهایش سنگین شده و توان ورق خوردن ندارد تا سال تحویل شود مگر به امید آمدن منجی... @fatemeh_valinejad