🔺️ بهزودی منتشر میشود ...
🔸️عروس آمرلی
عاشقانهای جذاب از جدال وصال و جدایی در محاصره دشمن
🔹️داستان دختری که بیش از ۸۰ روز در یک قدمی اسارت برای رسیدن به عشقش مردانه میجنگند و در انتها، محاصره این شهر با شهامت سردار سلیمانی شکسته می شود و ...
✍️نوشتهی فاطمه ولی نژاد
📚انتشارات صریر
@fatemeh_valinejad
🔺️ بهزودی منتشر میشود ...
🔸️دمشق شهر عشق
روایتی لبریز از عشق و دلهره در هوای دمشق
🔹️داستان زنی که به اتهام جاسوسی برای ایران بارها در کمین دشمن گرفتار می شود و مردی که برای محافظت از این امانت جان به لب شده است...
در هر قدم از این قصه خاطره حاج قاسم به یادگار مانده است
✍️نوشتهی فاطمه ولی نژاد
📚انتشارات صریر
@fatemeh_valinejad
💚داستان دمشق شهر عشق
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار مرا را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟»...
📌به زودی منتشر میشود...
@fatemeh_valinejad
📕 داستان عروس آمرلی
حضور عروسش در این معرکه طوری حالش را بههم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت. در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از زخم غیرتی که به جانش افتاده بود، تمام تنش میلرزد.
تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
داغ غیرت قلبش را آتش زده و جرأت نمیکرد چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و فقط یک جمله گفتم: «دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!»
میدانست تلفن همراهش دست او مانده است؛ خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و...
📌 به زودی منتشر میشود...
@fatemeh_valinejad
💚 داستان دمشق شهر عشق؛ عاشقانهای پُر دلهره در هوای دمشق...
▪️هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم کنارم نماز می خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی خبر از بیداری ام با پلک هایم نجوا کرد: «هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم؛ اما دیگه نمی تونم تحمل کنم... .»
▫️پشت همین پلک های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می ترسیدم نغمة احساسم را بشنود. نمی توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش، ندیده دلم را آتش میزد و همزمان رگبار گلوله خلوت حرم را به هم ریخت...
📍 به زودی منتشر میشود.
@fatemeh_valinejad
💚 چه جای لرزیدن دلهای ما به نام علی (علیهالسلام) که دیوار کعبه به استقبال قدمهایش از هم شکاف خورد
🌸میلاد امامالمتقین، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) و همچنین روز پدر فرخنده باد🌸
@fatemeh_valinejad
🔺️آیین رونمایی از کتاب دمشق شهر عشق
✍️نوشتهی فاطمه ولی نژاد
🔸️با حضور :
🔹️سردار عباس بایرامی ( رئیس سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس )
🔹️خانواده معظم شهدا
⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت ۹:٣٠صبح
🧭مکان : خانه کتاب و ادبیات ایران
@fatemeh_valinejad
🔺️آیین رونمایی از کتاب عروس آمرلی
✍️نوشتهی فاطمه ولی نژاد
🔸️با حضور :
🔹️سردار عباس بایرامی ( رئیس سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس )
🔹️خانواده معظم شهدا
⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت ۹:٣٠صبح
🧭مکان : خانه کتاب و ادبیات ایران
@fatemeh_valinejad
📕 داستان عروس آمرلی...
به گمانم حنجرهاش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت: «کجایی نرجس؟»
با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم: «خونه.»
▪طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید و بغضش شکست ولی مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد: «عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم ولی این لباس مقاومت نبود. با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
◽شاید اولینبار بود گریه حیدر را میشنیدم و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید: «نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد: «داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه.»
▪حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشکر داعش صف کشیده بود و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد...
📌 رونمایی: یکشنبه، ١۵ بهمن
خانه کتاب و ادبیات ایران
@fatemeh_valinejad
▪️لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
▫️با همین یک کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند.
▪️سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد: «فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»
▫️میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجلاتاً خنجرهایشان غلاف بود...
🗓 آیین رونمایی کتاب
یکشنبه، ١۵ بهمن، ساعت ٩:٣٠
خانه کتاب و ادبیات ایران
@fatemeh_valinejad
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تیزر
🔺️آیین رونمایی از کتاب دمشق شهر عشق
✍️نوشتهی فاطمه ولی نژاد
⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت ۹:۳۰
🧭مکان : خانه کتاب و ادبیات ایران
خیابان انقلاب، بین فلسطین و شهید برادران مظفر جنوبی،شماره ۱۰۸۰
@fatemeh_valinejad