🖤
صورتش را پوشاند و کیسه نان را بر دوش گذاشت. اشک از چشمهایش جاری میشد. میدانست امشب بابا به آرزویش رسیده و حالا در کنار مادر است. اما این چیزی از داغ کم نمیکرد.
وارد خرابه شد. کودکی که پدرش در خیبر کشته شده بود، به سویش دوید و گفت: امشب دیر آمدی، مژده بده، علی را کشتند.
حسن بن علی تکهای نان جو از کیسه درآورد و زیر لب فرمود: خدایش رحمت کند.
سیدرضا میگفت:
فرق صبر و حِلم توی همین است،
صبر مال وقتی است که تو دچار یک امتحان بشوی که هیچ کاری از دستت برنیاید.
اینجا را اگر تحمل کنی، میشوی صبور!
ولی حلم مال وقتی است که میتوانی بزنی زیر میز، میتوانی کافه را به هم بریزی!
میتوانی حقت را بگیری، ولی به دلیل و مصلحتی زبان ببندی و خشم مقدس بپیچد توی حنجرهات غمْباد شود
بعد شبها بروی سرت را توی چاه بکنی و حرف بزنی و بعد کلمههایت را دفن کنی.
سیدرضا میگفت:
«حلیم علی است و صبور زینب.»
#خال_سیاه_عربی
#حامد_عسکری
🌙
داشتم ویرایش یک کار قرآنی رو انجام میدادم، رسیدم به این دعا از آقا رسولالله در پایان هر ختم قرآن.
«خدایا به حق قرآن بر من رحم کن و آن را برای من پیشوا و راهنما و رحمت قرار ده. خدایا آنچه را از آن فراموش کردهام، به یادم آور و آنچه را از آن نمیدانم، به من بیاموز و تلاوتش را در اوقات شب و روز، روزی ام فرما و آن را برایم حجت قرار ده، ای پروردگار جهانیان».
بحار الانوار، ج٩٧، ص٢٢٨.
#ختم_قرآن
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
به فدای لب عطشان حسین
اولین ذکر پس از افطار است
#دستخط_هما
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
نانویسنده کیست؟
امروز صبح رفتم پژوهشگاه که دو کار ویرایش تحویل دهم. اولین معلم ویرایشم، آقای حامد هم آنجا بود. دیدنش بعد از دوازده سال مسرت بخش بود و همه خشمم از متن بههمریخته ای که دو روز صرف پاورقیهایش کردم، فرونشست. پاورقیهایی که باید نویسنده مینوشت و رنج ننوشتنش را من متحمل شدم.
من که میگویم چنین شخصی شایسته عنوان نویسنده نیست. کسی که کارش سراسر کپی پیست است و به خودش زحمت نمیدهد متنش را هرس کند و سوتی ندهد از اینجا و آنجا کپی کرده و فقط برای گرفتن امتیاز و ارتقای رتبه، زحمتِ کپی کردن را کشیده، بدون هیچ آوردهای برای خوانندهاش، نانویسنده است.
من که خوانندهاش نیستم، از مردم عادی هم خبر دارم وقتی بخواهند به حج مشرف شوند، چنین تحفه ای را تورق نمیکنند.
پس برای که نوشته این همه سیاهه را؟
معلمم و سرویراستار هر دو میگفتند هرچه به این دست از آدمهای دست به قلم میگوییم شیوهنامه را رعایت کنید یا متنتان را بعد از کار ویراستار بخوانید و بازبینی کنید، گوش نمیدهند و میگویند میخواهم همینطور چاپ شود.
نقل است قدیم ترها کسی به شخصی چاه کن گفت: فلانجا را بکن. چاه کن گفت: اینجا که آب نیست!
گفت: همین که میگویم، بکن.
چاه کن جواب داد: ولی زحمت بیفایده است، به آب نمیرسیم.
گفت: بنده خدا، برای من آب هم نداشته باشد، برای تو که پول دارد.
یقین دارم آن چاه کن چه به آب برسد، چه نرسد، مزدش را تمام و کمال میگیرد، ولی ما که فقط وقت ویرایش، عنوان مقدس و مبارک «چشم دوم نویسنده» بهمان اطلاق میشود، پولی به موقع و سروقت برایمان ندارد و اگر تلاش کنیم متن نانویسنده را به آنچه در ذهن دارد، نزدیک یا وظایفش را به او یادآوری کنیم، موجودی مزاحم محسوب میشویم. برای همین خودخواهی نانویسندههاست که حرفمان اثر ندارد و چون اثر ندارد، هرچه میخواهند مینویسند و بازار پر شده از متنهای آشفته و بی سر و ته.
#مصائب_یک_ویراستار
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
نوشتن یادداشت روزانه یعنی توجه دقیق به زندگی.
نوشتن یادداشتهای روزانه کمکمان میکند تا مطمئن شویم خلاقیت، ارزشها و آرمانهایی که از درونمان برمیخیزند، موهبت هایی هستند که میتوانیم آنها را بپرورانیم و بسط دهیم. وقتی دریافتیم چطور به خودمان گوش بسپاریم، میتوانیم با قدرت عمل کنیم، با شادی و سرور به دنیا خوشامد بگوییم و موهبت هامان را با دیگران تقسیم کنیم.
#خودخواهی_مقدس
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
✨خدایا
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت.
اما شکایتم را پس میگیرم...
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد.
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم.
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت.
با تو تنهایی معنا ندارد!
ماندهام تو را نداشتم چه میکردم.
#مناجات_دکتر_چمران
🌙
جایی پوری سلطانی نوشته بود قدما کم و خوب کتاب میخواندند، حال آنکه ما بد و بسیار میخوانیم.
نه خواجه نصیرالدین طوسی، نه شمس الدین محمد حافظ، نه حاج ملاهادی سبزواری، نه شیخ محمدحسن نجفی و دهها بزرگ و بزرگوار دیگر، به اندازه ما و شهروندان عصر ما، جنون پرخوانی و کتاب بازی نداشتند. کمخوان و گزیدهخوان بودهاند و مثل آدمهای کم غذا که هرچه بخورند، جذب جانشان میشود، آنها هم هرچه خواندهاند با حضور قلب بوده است و جزو جانشان میشده است.
با کتاب خوب باید ماهها و سالها و حتی یک عمر زندگی کرد.
این را به یاد داشته باشیم از بای بسم الله تا تای تمت خواندن، جزو شعائر کتابخوانی نیست.
#روز_جهانی_کتاب
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
اگر بودی، یا زنگ میزدم یا پیامک میدادم و برایت میخواندم یا مینوشتم:
کوچه در کوچه به دنبال کسی در به درند
وای اگر عطر تو را
بادها بو ببرند.
ولی بادها بو بردند و رفتی.
روزت مبارک معلم آسمانی عزیزم.
دلم بیش از هر زمانی برایت تنگ شده دوستداشتنی من.
@fatemehrajabi_beheshtabad
امام صادق فرمودند:
خدا به داوود عليه السلام وحی کرد ای داوود تو میخواهی و من میخواهم. اگر به همان اکتفا کنی که من میخواهم، از هرچه بخواهی تو را کفایت میکنم.
و اگر نخواهی جز آنچه خودت خواهی، تو را در خواسته ات به رنج اندازم و همان شود که من خواهم.
🌙
رَستَم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
*پ.ن: بعد از دو ماه برگشتم به خواندن و نوشتن.
چه روزی بهتر از امروز. الحمدالله علی کل حال.✨✨
🌙
سالهای زیادی از عصبانیت بورخس گذشته. عصبانیت از حرف کسانی که درکی از ادبیات نداشتند و میگفتند فایده ادبیات چیست و بورخس برآشفته جواب میداد هیچ کس نمیپرسد فایده آواز قناری و غروب زیبا چیست؟
یوسا هم جواب میداد رمان و شعر نه آواز پرندهاند و نه منظره فرونشستن آفتاب در افق. چراکه نه رمان و ادبیات تصادفی به وجود آمدهاند و نه زاییده طبیعت اند. این دو حاصل آفرینش انسان اند. بنابراین جای دارد که بپرسیم چگونه و چرا پدید آمدهاند و غایت آنها چیست و چرا اینچنین دیرنده و پایدارند.
این سؤالی بود که همیشه عدهای از خودم میپرسیدند. عدهای که ادبیات را محصور و محدود در رشته زبان و ادبیات فارسی میدانند و چیزی فراتر از آن به ذهنشان نمیآید.
چند وقت پیش که سقطی داشتم و حس شکستن استخوانهای لگن و کمر داشت از پایم درمیآورد، دوست داشتم چشمهایم برای همیشه بسته شود؛ اما باز شدند.
دلم میخواست گریه کنم یا اگر برای کسی تعریف کنم، کلماتی متفاوتتر از بقیه بگوید و آرامم کند. ولی برای هرکه گفتم، یا تجربهاش را نداشت یا با لبخندی گفت منم از این تجربهها داشتم و حرف را عوض کرد.
خودم را همچون مرد درشکه ران داستان اندوه چخوف میدیدم. تنها. دیگرانی که یا وقتی نداشتند معنای سوگ و از دست دادن پسرش را بفهمند و تسلی اش دهند یا گوش دادن به حرف های یک درشکه ران برایشان اهمیتی نداشت.
مرد داستان چخوف، درنهایت با اسبش سر صحبت را باز میکند و میگوید: «بگیر تو کرهای داشتهای، مادر یک کره اسب بودهای و آنوقت، ناگهان کره اسب تو را میگذارد و میرود. ناراحتکننده نیست؟»
از اتفاق، دردهای سخت بعد از سقط زمانی بود که مشغول انجام کاری ویرایشی بودم و سرویراستار مدام زنگ میزد برای تحویل کار.
گفتن از چنین دردی، آنهم به یک سرویراستار مرد، برایم چیزی شبیه تعریف کردن برای همان چند نفر بود. «سری به تأسف تکان دادن و بیشتر مراقب باش و سلامتی مهمتر است و مادرم میگوید ده زایمان داشته باشی، اما یک سقط نداشته باشی.»
ترجیح دادم سکوت کنم و فقط بگویم کسالت دارم و چند وقت دیگر میآیم.
داستان چخوف را باز کردم و ورق زدم تا رسیدم به همان جمله پایانی مرد. چندین بار خواندمش. حالا آرام شده بودم و میتوانستم ویرایش انجام بدهم. یک پاراگراف که ویرایش میکردم، سر از برگه برمیداشتم و همان جمله را تکرار میکردم: «بگیر تو کرهای داشتهای، مادر یک کره اسب و آنوقت، ناگهان کره اسب تو را میگذارد و میرود. ناراحتکننده نیست؟»
این شکوه ادبیات است که رنج را به مفهومی رهاییبخش برای ما تبدیل میکند، برای ما انسانهای مدرن. پایدار است و گرممان نگاه میدارد با کلماتی ناب و گیرا و روی روح و جسم زخم خورده مان مرهم میگذارد.
#چرا_ادبیات
#رنج
@fatemehrajabi_beheshtabad