فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
یکی از روحانی های کاروان حج و زیارت از خاطرات عمره های دانشجویی تعریف میکرد.
میگفت همه قشر آدمی به زیارت میآیند. یکی از آنها هم دانشجویی بود که روز سیزدهم عمره عصبانی شد و گفت: «اینجا هم هیچ اتفاقی نیفتاد. چیه دور این خانه می چرخند؟ که چی؟ چه معنی داره؟»
این پسربچه را که دیدم چطور در دل بمباران و کودک کشی ها دست به دعا برمیدارد برای آزادی فلسطین، «یارب یارب» میگوید و آن یکی هم قسم میخورد به حقانیت رسول الله، یاد آن دانشجو افتادم. مادران فلسطینی چطور فرزندانشان را تربیت میکنند و روحیه مقاومت را به خورد بچه های شان میدهند که ما کنار خانه کعبه، صاحب خانه را انکار میکنیم.
#طوفان_الاقصی
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
صف اول همیشه طبق قانونی نانوشته در قرق سالخورده ها و شیوخ کبیر است.
با اینکه میخواهم به اندازه دوزانو نشستن و نه چهارزانو، جا بینشان باز کنم و ثوابی از صف اول ببرم، همیشه توپ و تشری حواله ام میکنند. انگار منی که در آستانه چهل سالگی هستم، همان پسربچه ای هستم که همیشه خادم پیر و بیحوصله بعضی مساجد سر اذان گفتن و مکبر بودنش دعوا و مرافعه دارند. پسربچهها قهر میکنند و از مسجد میبُرند، اما من سرتق تر از قبل برمیگردم که حتماً صف اول باشم.
چند روزی است نفر اولِ صف اولم. از خودشان یاد گرفتم خیلی زودتر بیایم و جا بگیرم. اما خب سختی و آسانی با هم است. تا بخواهم ذوق صف اول را کنم، یکی از پشت سر و دیگری با دو نفر فاصله از من می گویند «پاشو پاشو، ما میخوایم زود اقامه ببندیم.»
چیزی هم از قد قامت الصلوه امام جماعت به گوشم نمیرسد تا مفهوم این همه عجله را درک کنم.
امروز بعد نماز عصر رساتر از همیشه تکبیر گفتم و مشتم را حسابی گره کردم و مرگ فرستادم به رژیم کودک کش تا توی دل قرق کنندگان صف اول جا باز کنم و اندازه چهارزانو بهم جا بدهند و درد زانویم کمتر شود.
زنهای مسجد محل ما خوبیهای دیگری هم دارند. خوبی که نه، هزار ماشاالله لاحول و لا قوه الا بالله دارند.
توی ادبیات همیشه زیبارو متهم است به کم طاقتی و بی حوصله گی. اینجا برعکس است. صدای خوش، طاقتش کم است. خب اینجا نه ادبیات است و نه فضای داستان که برای ساخت آن، دنبال مابه ازایی از واقعیت باشیم. اینجا خودِ خود واقعیت است و مصادیق منحصربهفرد خودش. اگر یک زنی کمی صدای خواندن ذکرش به گوش دو نفر آن طرف تر رسید، آن یکی با غیظ میگوید «میشه هم یواشتر خوند.»
خیلی راحت با صدای قشنگش آن یکی را ساکت میکند. صدایی که اگر با آرامش تذکر میداد، تأثیر نصیحتش را چندبرابر و بغل دستی اش را شیفته اخلاق خوشش میکرد.
یاد کتاب زن علیه زن میافتم که چندی پیش خواندهام. لبخند تلخی به لبم مینشیند. واقعاً ما زنها چه مشکلی با هم داریم که گاهی اینقدر نچسب و نسازیم؟
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
تو از آيين انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
#فریدون_مشیری
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
چرا مینویسم؟ چون نمیتوانم ننویسم. پرسش از مقصود و هدف یعنی پرسش از چرایی و علت. و برای نوشتن هیچ علتی در کار نیست مگر اینکه نویسنده در برابر کشش قلم و نوشتن، یارای ایستادن ندارد.
#آخرین_اغواگری_زمین
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
حرف حق رو مارینا تسوتایوا گفته.
توصیه میکنم حتما این کتاب رو بخونید.
#آخرین_اغواگری_زمین
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
چیزی برای دوست داشتن
روبروی ویترین مغازهای ایستادهایم و گیر داده آهنربای چینی بخرم. بغل آهنربای چینی، یک آهنربای صورتی ایرانی بود؛ اما روکش پلاستیکی یکی گوشههایش پارگی داشت. صدای «یارب یارب» پسربچه فلسطینی توی گوشم زنگ میزند و این چندروزه با خودم میگفتم مادرش لابد از اول روحیه مقاومت را از دوست داشتن فلسطین شروع کرد.
خم شدم و آهسته گفتم: «قبلاً چینی خریدی. به درد نمیخورد. این بار ایرانی بخریم.»
قانع کردنش سخت نیست. کمی که سکوت کنم و دو بار بگویم ایرانی، رضایت میدهد.
رضایت میدهد و ایرانی را برمیداریم و میرویم خانه.
من به شوق حمایت از محصول داخلی سریع جعبه را باز میکنم و او به شوق اسباببازی جدید. آهنربای ایرانی قویتر است، فقط آپشن هایش اندازه آهنربای چینی نیست.
بعد از هربار امتحان قدرت آهنربا، ازش میپرسم: «حالا ایرانی بهتره یا چینی؟»
بدون اینکه نگاهم کند، میگفت: «چینی.»
هنوز دلش پیش آپشن های بیشتر آهنربای چینی بود. با لبخندی گفتم: «ولی قدرت چینی کمتر بود و آهنها سفت و سخت بهش نمیچسبیدن.»
کمی بیشتر که روی فلزهای دیگر امتحان کردیم، خوشش آمد و گفت: «ایرانی بهتر است.»
یاد مرد فلسطینی افتادم که روز اول حمله اسرائیل با بغض میگفت چهل سال زحمت ساخت این خانه را کشیدم، اما...
بغض مرد بیشتر میشود و میگوید: «فدای فلسطین.»
وقتی پسرم گفت ایرانی بهتر است، رفتم روی منبر و از ایران و حمایت از آن گفتم.
اولین بار که از حب الوطن حرف زدم، سالها پیش بود، برای دوستم نفیسه که یکی از استادان دانشگاه هرات بود و الان به لطف طالبان خانهنشین است. آن زمان نفیسه توی ایران هم جا داشت و هم نداشت. هم دلش پر میکشید برای هرات و هم ایران را دوست داشت. اما بورسیه دکتری بود و باید برمیگشت. وبلاگنویس قهاری بود و با کلماتش اعجاز میکرد. یک شب از دلتنگی برای هرات نوشت. آن شب برخلاف شبهای قبل که درباره پست هایش بحث میکردیم، ساکت بود و همه ما هم اتاقی ها در سکوت پست جدیدش را خواندیم و نظر دادیم حب الوطن من الایمان.
من و پسرم چند سال است کتابهای شهدا را میخوانیم. حتی آن روز که آقای راجی توی کلیپی گفت «خدایی بچههای ما چقدر از شهید کاظمی آشتیانی میدانند که از رونالدو میدانند»، پسرم پرسید: «رونالدو کیه؟»
گفتم: «هیچی، یه فوتبالیسته.»
داداش ابراهیم، داداش محسن، آرمان، حاج ابراهیم همت. حاج قاسم که جای خود دارد و به اذعان پسرم گاهی شبها خواب حاجی را میبیند که بغلش میکند. بعد که بیدار میشود، دستش را مشت میکند و بازویش را سفت که مثل داداش ابراهیم و حاج قاسم میرود ورزش باستانی و تکواندو تا آمریکا و اسرائیل را به هم بدوزد.
آهنربا به دست خوابش میبرد. مادر پسربچه فلسطینی را میبینم روزش با دیدن چشم به چشم دشمن در ایست بازرسیها شروع میشود. دشمن را به بچهاش نشان میدهد و تمام قصه آوارگی این هفتاد سال را برایش تعریف میکند.
انتخاب دومی برای پسربچه باقی نمیماند که در آن تردید کند.
آهنربا را از دست پسرم بیرون میکشم و به نسبتِ بین پسرم و آهنربا فکر میکنم. باید از همان ابتدا در کنار شهدا، از حب الوطن برایش میگفتم که وقت خرید، بین چینی و ایرانی مردد نشود. از نفیسه تعریف میکردم که وقت برگشت به هرات، تردید نکرد و به تعهدش به بورسیه وطنش وفادار ماند و بلیت هرات گرفت. باید از امروز در کنار هر شهید، از هدف هر شهید برای جنگیدن برایش بگویم. حب الوطن قصههای زیادی برای یک پسربچه دارد تا از همان بچگی شور مقاومت را در او گرم کند.
#فلسطین
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
هرجا نام حسن مجتبی علیه السلام باشد، از آن تبرک میجویم. هرکس حسنی باشد، شیفتهاش میشوم و اگر شهیدی حسنْ نام باشد، با اشتیاق تمام سرگذشتش را تا به آخر میخوانم.
#خط_مقدم
#حسن_تهرانی_مقدم
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
همیشه با سیستم آموزشی کشورمان مشکل داشتم. اما نمیدانستم از بیخ بیخ مشکل دارد. از مهد، از پیش دبستانی.
وقتی شروع به یادگیری جستار شخصی کردم، اولین مقولهای که یاد گرفتم و جای خالی آن را در مدارسمان دیدم، «تفکر انتقادی» بود. مواجهه با خود و سیر در درون و نپذیرفتن سریع هر چیزی. مقولهای که در مدارس غرب هست و اینجا هیچ رنگ و بویی از آن در مدارس نیست.
در مدارس غرب و شرق، از دوره راهنمایی دانشآموز را با تفکر انتقادی آشنا میکنند. نه فقط نوشتن را یاد میگیرد، بلکه علاقهمند به نوشتن میشود.
دیروز پسرم گفت خانمم گفته به مامان هایتان بگویید یک قصه درباره حضرت معصومه بنویسند.
گفتم برو بگو «مامان من شاگرد شما نیست، وگرنه حتما وجیزه ناچیزی به قلم خودش تقدیمتان میکرد.
و اینکه حتی اگر از خودت این درخواست را داشت، بگو هنوز الفبا را بلد نیستم که با کلمه و جمله آشنا باشم.»
کلمه و جمله هم مهم نیست.
این مربی و معلمها هیچ کاری برای رشد تخیل کودک نمیکنند. به راحتی تنبلی را یادشان میدهند که دیگری برای او قصه و انشا بنویسد. علاقهمندش نمیکنند به نوشتن. دعوت به تفکر و کنجکاوی را در او برنمیانگیزند و حرص درآرند و فقط وابسته شان میکنند به مادرهایشان.
#تفکر_انتقادی
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
خدایا شکرت رسم مهمانی و مهمانی دادن را برای ما آدمها قرار دادی. حتماً که میدانستی دل ما آدمها زیادی میگیرد و گاهی که هیچ چیزی خوبمان نمیکند، حبیب خودت را میفرستی تا غبار نشسته روی کنج دلمان را جلا دهد و حالمان را نوبهنو کند.
خدای مهربان، دوستت دارم و حبیب هایت را بسیار. چون از جنس خودت هستند. ❤️
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
شناخت ما از نگاه جهانوطنْ انگاریِ ابوالحسن خرقانی، انسانگرایی عام و بلااستثنایش، فارغ از هر نوع جنسیت و ملیت و قوم گرایی که یک نوع عشق یونی ورسال و عالمگیر به انسانها داشته، به واسطه ادبیات است.
ادبیات دلیلی برای زنده بودن است. ما ادبیات را برای زیستن نیاز داریم تا معنای حیات را برای ما روشن کند.
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
من و حسن باهم میخوانیم و بیشتر تاریخ شفاهی، آن هم شهدایی.
رسیدیم به شاهرخ و شغلش که بزرگ شده و کار میکند. البته در تعریفهای من، هیکل درشت و خشن میشود ورزشکار و کاباره میشود چایخانه. (حسن زور میگوید برای خواندن این کتابها، وگرنه بچه پنج ساله را چه به تاریخ شفاهی).
وقتی رسیدیم به لقمه حلال، آنچه را نباید میپرسید، پرسید: لقمه حلال یعنی چه؟
ما خیلی زیاد با قصههای آقا روباهه و آقا گرگه دمخوریم. داستان بزبز قندی را بسیار خوانده بودیم که گرگ با حیله شنگول و منگول را گول زد و خورد؛ روباه هم به لطایف الحیل پنیر را از منقار کلاغ ربود.
حالا جا انداختن حلال راحت بود. پدرش را مثال زدم، سحر که همه خوابند، سر کار میرود و کسی را هم اذیت نمیکند.
ادبیات معنای حیات را برای ما روشن میکند.
#لقمه_حلال
@fatemehrajabi_beheshtabad