سکانس اول:
خانه همچنان بهم ریختهاست؛ امروز نوبت پذیرایی بود، فرشرا جمع کردم، مبلهارا جابه جا کردم بعد از جارو دیگر توان طی کشیدن نداشتم، البته کثیفبودن طی دلیل ادامه ندادنم بود، طی را در سفید کننده خیساندم تا برگردم و به تمیزکاری ادامه دهم...
.
وسط تمیزکاری خانه دوستم پیام داده بود:
"برات خوشحالم رفیق ان شاء الله که جور بشه بری..."
برایش نوشتم "کااااش که بشه، میدونی که چقدر آرزوشو دارم، ولی هرچی خیره"
.
همان لحظه روی گوشیام پیامشان آمد:
"متاسفانه به دلایلی که قبلا عرض کردیم امکان حضور شما فراهم نشد....."
.
ناراحت شدم؟ نه!
فقط اشک شدم و اشک... گفتم خدایا پس چرا هنوز دلم گواهی میده که میشه؟ یا دل من مشکل داره یا داری امتحانم میکنی...
.
به دوستم پیام دادم و گفتم "زهرا پیام دادن گفتن نمیشه..."
دلداریام میداد و میگفت ناراحت نباش...
راستش را بخواهی ناراحت نبودم، چون هنوز باورداشتم میشود و ازطرفی به یاد حرف شهید چمران و علمالهدی افتادم که مهم اینه حرف ولیفقیه زمین نمونه، دیدنشون خوبه اما عمل کردن به صحبتهاش مهمتره...
دلم خوش بود چند روز دیگر قراراست یکی از سفارشات آقارا درحد توانم انجام دهم و همین آرامم میکرد وگرنه که خودم میدانم ازاین خبر دیوانه میشدم...
خب مگر چندبار دیگر درعمر آدمی پیش میآید که به او بگویند به دیدار رهبری دعوتی...
اتفاقی نادر برای من که آرزوی دیدن آقا را سالهاست باخودم اینور و آنور میکشم؛ حتی تابستان که دمشق بودیم هم یکی از دعاهای من دیدار با اقا بود...
حالا بهم خبر دادند که نمیشود...
دلم همچنان آرام بود، نمیدانم چرا اما درسرمای این خبر بد من دلگرم بودم به معجزه...
به حاج قاسم توسل کردم و گفتم شما برای ما آبروداری کن؛
شمارا که ندیدیم؛ میشود قبل از مردنم کاری کنی فرماندهی شما را یکبار ببینیم؟
ادامه دارد
#دلنوشت #دیدار_رهبری
سکانس دوم:
.
بعد از خرید، سریع از فروشگاه بیرون میزنم؛ هوا سوز دارد، شبیه خبری که عصر بهمن دادند آدم را میسوزاند...
باید سریع برگردم خانه، کلی کار روی زمین مانده، در ذهنم کارها را اولویت بندی میکنم که
گوشیام زنگ میخورد؛ حتما همسرگرامیاست، با شوق میگویم سلااام...
طفلک آن کسی که پشت خط است تعجب میکند!
میگوید ببخشید خانم سلطانی؟
اوه! همسرم نبود که؛ آبرویم رفت...
سریع خودم را جمع و جور میکنم؛
بفرمایید بله خودم هستم...
من.... هستم، موقعیتی فراهم شده که فردا میتوانید در دیدار شرکت کنید.
دنیا در نگاهم از حرکت میایستد، دیگر صدای ماشینهارا نمیشنوم، حتی دیگر سوز سرما را حس نمیکنم، شبیه نوازش میماند برایم...
چقدر یک خبر میتواند دنیای آدمهارا تغییر دهد، نگاهشان را حسشان را به دنیا عوض کند.
حالا بنظرم میشود نفس حبس شده از خوشحالی را رها کرد...
_الو، خانم سلطانی...
اووووففففف،بله بله بفرمایید؛
پس، صبح ان شاء الله میبینمتان...
.
به هیچ چیز فکر نمیکنم؛ حس میکنم فشارم افتاده...
چرا هیچکس کنارم نیست که براش از خوشحالی جیغ بزنم... من آدم برونگرایی هستم دلم میخواهد الان ازخوشحالی بالا پایین بپرم..
اما درجای مناسبی نیستم پس خوشحالیام را تبدیل میکنم، اول به ذوق بعد به شوق بعد به بغض و درنهایت اشک میشود روی گونههایم...
خدایا من ایمان دارم که تو هوامو داری رفیق.
ممنونم ازت💚
.
یک دفعه باخودم فکر میکنم؛ چه سلامی دادمها، نکند مسؤلی که تماس گرفت با خودش فکر کند از نرفتن خوشحال بودم که آنطور سلام دادم؛
اصلا بمن چه، من فکر کردم همسرگرامی است؛
میخواستند شمارههایشان انقدر شبیه هم نباشد..
.
بعد از چندساعت که به انتخاب و آماده کردن لباسهایم گذاشت؛ بالاخره دیدار مهمی است و چالش مهمی هم دارد به اسم: "حالا چی بپووووشممم؟"
حس کردم ازخواب خبری نیست، راستش میترسم خواب بمانم و انتخابم گزینهی تاصبح بیدارماندن است.
حداقل خیالم راحت است که خواب نمیمانم؛ این شوق انقدر زنده و جاریست که تا روز پروازم به سمت مقصد میتواند مرا بیدار نگهدارد...
.
بقول شاعر:
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
#ادامه_دارد #دلنوشت #دیدار_رهبری
سکانس سوم:
زندگی همیناست دیگر؛
هفته پیش در کسلکنندهترین حالت خود گذشت، دلمان سفر میخواست و امکانش نبود،
نه تنها سفر جور نشد که مجبورشدم کل هفته را تنها باشم!
این هفته هم در دلهرهآورترین حالت ممکن دارد مرا زندگی میکند،
کارهای خانه یک طرف،
آماده کردن چمدان برای سفر یک طرف،
تنهایی و دلتنگی طرف دیگر...
وسط همه اینها این خبرخوش هم یک طرف را اشغال کرد..
.
اما حالا که برمیگردم و به عقب نگاهمیکنم
خدارا شکر میکنم که نه در هفته گذشته خودم را با دوستم که در سفر بود مقایسه کردم
و نه این هفته که فهمیدم دوستم دارد مادر میشود حسرت موقعیتش را خوردم.
بنظرم ما زنها باید حواسمان به خودمان باشد که مبادا داشتههایمان را زیرپابگذاریم و بجای شکر آنها به داشتههای بقیه نگاه کنیم و ناشکری کنیم...
هرکس برای شرایطی که درآن قراردارد تلاش کرده، هرکس برای خودش هدف مشخصی دارد.
فکر نمیکنم، ایمان دارم که بدترین ظلم ما زنها به خودمان مقایسه کردن شرایطمان با یک زن دیگر است...
چون این مقایسه اگر درنگاه یک زن، یک مادر و یک همسر جاگیر شود زندگی را به پوچی و ناامیدی میکشاند...
ما باید قدرچیزی را که داریم بدانیم
و تلاش کنیم درجایی که هستیم بهترین خودمان باشیم.
خداهم همین را ازما خواسته، نه کمتر نه بیشتر.
.
#دلنوشت #دیدار_رهبری
پایان
روز دلهره آور من همان دیروز بعد از آن تماس شروع شد؛ شب را از ترس خواب نماندن گذراندم و حالا به سمت مکان دیدار راهی ام؛
این کتاب را باخودم میبرم تاشاید بتوانم دستخطی از یار را نصیب شوم...
خودمانیم عجب کتابیبود، کاش به حرفهایش عمل میکردند و نمیگذاشتند کار به اینجا بکشد، عجب غربتی را تجربه میکند حضرت آقا.
.
دلهره دارم، صدبار همه چیز را مرور کردم، میترسم چیزی جابماند.
نکند مرور کردن وسایل حواسم را پرت کند و خودم را جا بگذارم؟
دوباره ازاول مرور میکنم، اول خودم را برداشتهام، کتاب، عینک، کاغذ، نامه و....
اوه وضو نگرفتهام!
.
یک حالتی دارم، انگار از بالا دارم خودم را تماشا میکنم، چقدر خوشحالم چقدر باهمیشه فرق دارم، خدایا این چه مغناطیسی است که اینگونه مرا به سمت خود میکشد...
شبیه مجنونی شدهام که بهاو خبر دادهاند چندساعت دیگر لیلیات را میبینی.
نه! ایمان دارم مجنون هم حال مرا نمیفهمد...
اون کجا دلبری همچون سیدعلی ما دارد؟
.
وسط این آشفتگی شیرین از صمیم قلبم برایتان ازاین روزهای دلهرهآور آرزو میکنم که چند ساعت بعدش چشمتان به جمال آقا روشن شود.
.
امروز را بامن باشید روز پرچالشی پیشرو داریم:)
#دلنوشت #دیدار_رهبری
همینکه در تاکسی نشستم پرسیدم: "آقا ببخشید چقدر تا مقصد مونده؟"
اووووووه ۲۰ دقیقه؟!!!!!!
نمیدانم چرا دقیقهها انقدر کش میآیند!
خیابانها را چه شده؟ یعنی همیشه اینقدر طولانی بودند؟ چرا کوتاه نمیشوند؟
فلکهی اصلی احساسم شکسته و تمام وجودم را بهم ریخته....
با خودم فکر میکنم خدایا اگه دیدن رهبر این شکلیه، یعنی دیدن امام زمان چه شکلیه؟
کم آوردم، دیگر طاقت ندارم، چشمه جوشان اشکم راه بازکرده و ازهمین حالا چشمانم را خیس کرده؛ گفتم که فلکهی اصلی احساسم شکسته!
زیرلب زمزمه میکنم خدایا شکرت، خدایا هزاااارمرتبه شکرت، خدایا ممنونتم، خدایا دمت گرم، خداجان رفیقم یه عاااااالمه ممنونم...
بالاخره رسیدیم!
چه رسیدنی، نفر دویست و نمیدانم چندمم!!!!!
بفرما صفهای جلو که پرشد، باید از دیشب میآمدم و همینجا میخوابیدم...
کاریاست که شده دیگر...
من به همین همنشینی از دور هم قانعم؛
گوشی را کنار میگذارم تا کمی از حال و هوا استفاده کنم بلکه بتوانم خوشبختی را درلحظه زندگی کنم...
معلوم نیست دیگر کی از این خوشبختیها نصیبم شود!!!
#دیدار_رهبری #دلنوشت
من تازه گوشیم رو تحویل گرفتم؛ برسم یه جا میام براتون تعریف میکنم از امروز...
تاهمین الان جلسه بودم، برای سفری که درپیش داریم؛ ان شاء الله بعد از نماز سعی میکنم براتون بگم 🍃💚☺️
🔰 در آستانه ایام سالروز ولادت حضرت زهرا سلامالله علیها، جمعی از بانوان فرهیخته، مادران برگزیده و فعالان عرصههای فرهنگی، اجتماعی و علمی، صبح امروز (چهارشنبه) با حضرت آیتالله خامنهای دیدار کردند.
#دیدار_رهبری