eitaa logo
نفوس مطمئنه
384 دنبال‌کننده
919 عکس
595 ویدیو
86 فایل
🌸🍃﷽🍃🌸 تقدیم به روح همه شهدا خصوصا شهید فاطمی رفاقت با شهدا https://eitaa.com/fatemi48/279 داستانهای شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 روایتگری https://eitaa.com/fatemi48/979 🌸🌸🌸 @a_f_133
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از معدود مصاحبه های شهید محمدتقی رضوی از مسئولان ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی -- دوران جنگ تحمیلی این گفتگو بعد از عملیات فتح المببن صورت گرفته است -- فروردین ۱۳۶۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 فیلمی بسیار دیدنی و خاطره انگیز از نبرد نزدیک رزمندگان اسلام با انبوهی از تانک های مدرن و پیشرفته عراقی در عملیات عاشورایی 👌 این فیلم زیبا و حماسی را باید صدها بار دید و به شجاعت و شهامت این دلاور مردان بارها احسنت گفت و درود فرستاد. همین رشادت ها و ایثارها در دفاع مقدس بود که بعد از جنگ تحمیلی هیچ کشوری جرأت حمله به ایران اسلامی را به خود نداده است. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🔸گویند چرا دل به شهیدان دادی؟! والله که من دل ندادم، آنها بُردند ...
🌾 روایتی از ۱۳شهید نوجوان جهرمی که روز عاشورای ۶۲ تشنه شهید شدند... 🌷بمناسبت فرارسیدن هشتم آبان، روز بسیج دانش آموزی👇 🌷 اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچه‌ها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر  و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله می‌کردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن می‌شد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن می‌کرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود. نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچه‌ها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس  ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند. فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کوموله‌ها هستند، کوموله‌ها هستند.» شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است. آنان تمام وسایل بچه‌ها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم. نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینی‌بوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد. تمام حواسم پیش بچه‌ها بود، خدایا چه بر سر بچه‌ها می‌آورند. جرأت نمی‌کردم از سرنوشت بچه‌ها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم. فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم. بدن بی‌جان و تیرباران شده 13 جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشه‌ای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال 1362 به جمع شهدای کربلای 61 هجری قمری پیوستند. ☝ راوی :
انتشار به مناسبت فرا رسیدن هشتم آبان روز بسیج دانش آموزی زندگینامه و مناجات طلبه شهید نوجوان،
🥀۸ آبان یک‌نوجوان زیر تانک پر پر شد! برای دفاع ازاسلام و ایران. رهبر ما آن طفل دوازده ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها‏‎ ‎‏زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم‏‎ ‎‏نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.‏ خداوندا! من از پیشگاه مقدس تو عذر می خواهم که کودکان و جوانان عزیز ما خود‏‎ ‎‏را فدا کنند و ما بهره کشی نماییم. صحیفه امام ج ۱۴ ص ۷۴
🔺     یک رویای صادقه   جایگاه شهدای انقلاب اسلامی 🔹مرحوم آیت الله سیدمحمد موسوی درچه ای از علمای مبرز و خاندان های علمی شناخته شده اصفهان بود که این ایام دعوت حق را لبیک گفت. ایشان از شاگردان علامه طباطبایی بودند که چندی قبل در جمع شاگردان در مدرسه صدر اصفهان، ماجرای رویای صادقه از استاد را نقل کردند. 🔹گفتند شبی در عالم رویا، علامه را دیدم و از جایگاه ایشان در عالم برزخ سوال کردم. گفتند الحمدلله بسیار خوب است. گفتم شما با آن خدمات علمی باید هم چنین جایگاهی داشته باشید. گفتند البته اشخاصی هستند که مقام و جایگاهشان از من بالاتر است! پرسیدم چه کسانی هستند؟ از خواب بیدار شدم و در طول روز متاسف بودم چرا پاسخ را نشنیدم. شب بعد باز ایشان را دیدم و این سوال را که برایم بسیار اهمیت داشت پرسیدم. گفتند شهدای بسیجی! 🔹لازم به ذکر است آقای موسوی، باجناق شهید آیت الله شمس آبادی بود و نزدیک به علمای سنتی غیرسیاسی شناخته می شد که از ورود به مسائل سیاسی و قبول سمت های دولتی پرهیز داشتند. ایشان در طیف مذهبیون غیرسیاسی در خمینی شهر نفوذ داشت و این مطلب را برای آنها هم نقل کرده بود.
آرزویی که به حقیقت پیوست 🌹شهید ابوالقاسم اسماعيل زاده در ۱۸ سالگى و دو روز بعد از آغاز جنگ به منطقه جنگى اعزام شد و در تمام دوران جنگ در جبهه حضور مؤثرى داشت. در پشت جبهه مدتى مسئول سپاه بيدخت، كاخك و واحد بسيج گناباد بود و سازمان‌دهى نيروها را بر عهده داشت. 🔹در يكى از مرخصى‏‌ها كه خانواده‏‌اش به او پيشنهاد ازدواج داده بودند با اين شرط كه با يكى از بستگان شهدا يا جانبازان باشد، قبول نمود و در ۲۱ سالگى با خانم بتول خواجه رضا شهرى كه خواهر يكى از جانبازان بود؛ ازدواج كرد. ثمره‏ اين ازدواج يك پسر به نام رسول است كه در تاريخ اول فروردين ماه سال ۱۳۶۵ به دنيا آمد. بعد از يك هفته از ازدواج دوباره به جبهه رفت. 🔸 از دوستان شهيد مى‌گويد: «وقتى قطعنامه‏ ۵۹۸ از طرف جمهورى اسلامى ايران قبول شد، ايشان در اتاق گردان خيلى ناراحت بود و مى‌گفت: جنگ تمام شد و به آرزويمان نرسيديم.» https://eitaa.com/fatemi48/602
برا خدا ناز کنید! شهدا برا خدا ناز می‌کردن. گناه نمی‌کردن ولی عوضش برا خدا ناز می‌کردن؛ خدا هم نازشون رو می‌خرید! حاج احمد کریمی تیر خورد، وقتی رسیدن بالا سرش، گفت: من دلم نمی‌خواد شهید بشم! با تعجب گفتن: یعنی چی نمی‌خوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟ گفت: آره، من نمی‌خوام اینجوری شهید بشم، میخوام مثل اربابم امام حسین ارباً اربا بشم... حاج احمد رفت به سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناه هم حرکت کرد، یکدفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج‌ احمد ارباً اربا شده. کل هیکل حاج احمد کریمی شد یه گونی پلاستیکی! دوست داری برا خدا ناز کنی؟ خدا هم بخرتت؟ تو بخوای معشوق باشی، خدا هم عاشقت میشه... https://eitaa.com/fatemi48
🌱 گفتیم توصیه‌ای به ما کن. بی‌درنگ گفت‌‌: 🌸اول اینکه حواس‌تان به باشد، یکی از دوستان که شهید شده بود، به خواب رفیقش آمده و گفته بود به من اجازه‌ی ورود به بهشت نمی‌دهند، چون حق‌الناس گردنم هست، لطفا برو از طرف من آن را ادا کن. یعنی حتی اگر شهید هم بشوید اما حق الناس گردنتان باشد، اهل بهشت نخواهید شد. 🌸دوم هم اینکه بخوانید. بدون نماز شب به جایی نخواهید رسید.» 🕊 🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون مادر به دنیا آمد😭 🔺تصاویر دردناک پس از حمله وحشیانه رژیم جنایتکار صهیونیستی به منطقه جبالیا در غزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«خدایا!».. فریاد یک فلسطینی در مقابل پیکر شهیدی از خانواده اش در قتل جبلیه.
: زمانه عجیبی است. امام گذشته را عاشق اند اما امام حاضر را نه میدانی چرا؟ امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند اما امام زمان را باید اطاعت کنند و فرمان ببرند. 📚 برگرفته از کتاب روایت فتح
تسویه با بی نمازها قبل از عملیات والفجر هشت در موقعیت ام النوشه بودیم. یک روز، بعد از نماز جماعت صبح، فرمانده گردان، شهید حاج عبدالله نوریان با یک عصبانیت و جدیت خاصی وارد محوطه گردان شد، با صدای بلند و بی مقدمه می‌گفت: «چرا نماز صبح‌ها قضا می‌شود؟ چرا به نماز‌های جماعت اهمیت داده نمی‌شود؟» معلوم بود از این موضوع خیلی ناراحت هستند به حدی که گفت: هرکسی که برای نماز به جبهه نیامده، می‌تواند بیاید و تسویه اش را بگیرد و از گردان تخریب برود. یک دفعه پیرمردی گفت: حاج آقا حالا اشکال ندارد، یک صلوات بفرستید. حل میشه حاج عبدالله با این حرف عصبانی‌تر شد و گفت صلواتِ چی؟ حاجی به حدی ناراحت بود که هیچ کس جرات نکرد صلوات بفرستد. ایشان هم با جدیت بحث نماز و معنویت و اهمیت توجه به مسائل شرعی را تشریح کرد. کسی هم بعد از آن، حرفی نزد تا صحبت‌های حاجی تمام شد. خاطره‌ای از شهید نوریان از زبان حاج ذبیح‌الله کریمی
🔴 الله اکبر باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد 🔹خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بود و آخرین اسیری که آزاد شد و مدتی بعد به فیض عظیم شهادت رسید!!! 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم. 🔸سال‌ها در سلول‌های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت؛ قرآن کریم را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می‌دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🔸حسین می‌گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم‌صحبت می‌شدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد. دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت‌ها از این مسئله خوشحال بودم. 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲ روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم. حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... شهید حسین‌ لشگری https://eitaa.com/fatemi48/280
💌 خاطره ای از🌷 شهید عبدالرسول زرین 🌷 بار آخر که اومد اصفهان رفت خمس مالش رو داد. وقتی برگشت خوشحال بودو می گفت: های که راحت شدم... سفارش همیشگی اش شده بود: نماز اول وقت نماز جماعت؛مسجد رفتن. بعد از شهادت به خواب همسرش اومده و گفته بود: خوش بحال خودم که مسجد میرفتم... 📚منبع : کتاب ستاره های‌آسمانی، صفحه ۲۷ https://eitaa.com/fatemi48/280
28.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوی بهشت می وزد از کربلای تو... صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین...
🌹شهید مهدی زین الدین: هرکس درشب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. 💠شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ 🇮🇷
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی اگــر ڪسی صداۍرهبــر خود را نشنود به طور یقین صداۍ (عج) خود را هم نمےشنود... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻هر چه که هست در همان ‌یک‌ ساعت باقی مانده به صبح است
صبح پیروزی نزدیک است 🌺 رهبر انقلاب اسلامی امام‌خامنه‌ای مدظله‌العالی: ما شک نداریم «إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقٌّ» وعده‌ الهی حق است «وَ لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لا يُوقِنُون‏» اینهایی که یقین به وعده‌ی الهی ندارند با منفی بافی‌های خودشان شما را باید متزلزل نکنند، سست نکنند و ان‌شاءاللّه پیروزی نهایی و نچندان دیر با مردم فلسطین و فلسطین خواهد بود.
🧡 آمده بود اصفهان. یک و نیم نصفه شب بود که زنگ زد و از خواب بیدارمان کرد. گفت: اومدیم بازرسی. گفتم: قدم رو چشم. ولی کاش قبلاً می گفتید که تشریف می یارین. 💛 گفت: نه خیر، ما بی خبر می ریم بازرسی. اگه می گفتیم که شما آماده می شدید. برای بازرسی از وضع سربازها اومدیم. 💜 سریع لباس پوشیدم و راه افتادم. یک تیم کامل بازرسی آورده بود. شروع کردند؛ تا صبح. ول کن نبود. ❤️ از آسایشگاه سربازها شروع کرد؛ چه طوری خوابیده اند، تختشان چه جوری است، برای بیدار می شوند یا نه، وضع غذا چه طوری است. خلاصه همه چیز. 📒 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید علی صیاد شیرازی ، ص 49.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانباز جنگ تحمیلی براثر موج انفجار حافظه اش از بین میره و بعداز 34 سال بر اثر زمین خوردن در آسایشگاه حافظه اش کامل بر می گرده و معلوم میشه اهل روستایی در کردستان... 😭😭😭. هر زمین خوردنی آسیب نیست، درد داره ولی نتیجه خوبی داره، ،* این جانباز اواخر جنگ از ناحيه سر مجروح می شود و تمام حافظه اش را از دست میده، حتى نام و نشانى‌اش را . ٣٠ سال هم در يك آسايشگاه روان درمانى بسترى مي‌شه تا اینکه يك روز از پله هاى آسايشگاه با سر به پايين پرت میشه و سرش به نبش پله اصابت مى كنه و بعداسمش بخاطرش مياد. توسط بخش نيكوكارى دنبال خانواده اش می گرده و در نهايت درشهرى از توابع كردستان خانواده اش را پيدا مى كنند. با برادرش تماس مى گيرند، و حالا دراين فیلم لحظه ورود این جانباز را به منزل و ملاقات با مادر و خانواده‌اش راببینید.... حال دل پدر و مادر شهدا ، جانبازان ، مفقودین و آزادگان که چگونه روزگار گذراندند فقط خدا میداند و بس....