eitaa logo
نفوس مطمئنه
371 دنبال‌کننده
781 عکس
504 ویدیو
65 فایل
🌸🍃﷽🍃🌸 تقدیم به روح همه شهدا خصوصا شهید فاطمی رفاقت با شهدا https://eitaa.com/fatemi48/279 داستانهای شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 روایتگری https://eitaa.com/fatemi48/979 🌸🌸🌸 @a_f_133
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی بی‌واسطه و خواندنی از فتح سوسنگرد در آن دوره، سرلشگر «طالع خلیل الدوری» افسر بعثی وفادار صدام و یک فرمانده کارکشته مامویت داشت که با لشگر 9 زرهی و تیپ 32 نیروی مخصوص، سوسنگرد را اشغال کند.
بار دوم عراقیها تلاش کردند از طریق لشگر پنجم مکانیزه از جبهه جنوب و از طریق لشگر 9 از جبهه شمال، جاده حمیدیه - سوسنگرد و بعد سوسنگرد را اشغال بکنند شکست در آبادان و طول کشیدن جنگ به جای یک هفته به 55 روز،عراق را با یک بحران در تهاجم مواجه کرده بود. غیر از شهرهای بستان، موسیان و سومار یا قصرشیرین که مرزی بودند و دشمن بلافاصله پس از عبور از مرز آنها را اشغال کرد، در عمق خاک کشور ما جای قابل توجهی دستشان نبود. درست است که تا پشت رودخانه کرخه در شوش آمده بودند؛ بنابراین سیاست و استراتژی را بر این گذاشتند که یک نقطه قابل توجهی را اشغال بکنند. آن وقت در آن زمان هویزه دست ما بود. هویزه 11 کیلومتری جنوب سوسنگرد قرار دارد.
عراقی ها؛ از قسمت غرب یعنی از طرف بستان هم آمدند یگان مکانیزه را آوردند که سرعت عمل پیدا کند و بیاید برای اشغال. بنابراین سوسنگرد را در 23 آبانماه سال 59 از چهار طرف اشغال کردند و این اشغال چهارطرفه فضا را برای ما خیلی سنگین کرد.
در آن دوره، سرلشگر «طالع خلیل الدوری» افسر بعثی وفادار صدام و یک فرمانده کارکشته مامویت داشت که با لشگر 9 زرهی و تیپ 32 نیروی مخصوص، سوسنگرد را اشغال کند. اینها در روز 24 آبانماه روستای ابوحمیزه را اشغال کردند. مدافعین را زدند و مردم را کشتند. 75 نفر را در آن روستا کشتند و 42 نفر از مردم را به اسارت بردند که من یادم هست تا همین اواخر جنگ و بعد از جنگ خانواده هایشان در میان اسرا به دنبالشان بودند. آنها هیچوقت برنگشتند. سرنوشتشان معلوم نشد چون مقاومت کرده بودند.
وقتی لشگر 9 زرهی عراق برای ورود به تنگه چزابه میآید، سرگردی بهنام «مهدآریا» در تنگه چزابه با 10 دستگاه تانک "چیفتن" مستقر بود. منطقه دفاعی دشت آزادگان هم برعهده گردان 100 بود. این گردان در حمیدیه مستقر بود. وقتی عراقیها ساعت 2 بعدازظهر سی ویکم شهریورماه حمله میکنند، او میگوید ما اجازه تیراندازی نداریم و کسی تیراندازی نکند و این گونه عراقیها چزابه را هم میگیرند. بعدا میگفتند مهد آریا خائن و جزو کودتای نوژه بوده است. ولی به هرحال چون دفاع نکرده ما او را خائن میدانیم. عراقیها تا روز سوم خودشان را به بستان میرسانند. اما نمیتوانند از رودخانه کرخه عبور و شهر بستان را اشغال کنند. از شمال رودخانه کرخه میآیند تا سلطانیه. روز چهارم یا پنجم سلطانیه بودند. در روز پنجم از سلطانیه پل میزنند و سوسنگرد را اشغال میکنند و روز ششم جاده حمیدیه به سوسنگرد را اشغال میکنند. روز هشتم میرسند به حمیدیه. در مسیر، پل میزنند، سرپل میگیرند و حرکت میکنند و کسی در مقابلشان نبوده که مقاومت کند. شب پشت رودخانه کرخه مستقر میشوند که صبح به اهواز بروند که در همان زمان هم انبار مهمات لشگر 92 آتش میگیرد و مسائلی پیش میآید آقای شمخانی فرمانده سپاه خوزستان در آن سال، باقی مانده بچه های سپاه را برای مقابله با دشمن جمع میکند. شهید علی غیوراصلی» مسوول آموزش سپاه اهواز شبانه همراه نیروهایش با دودستگاه بیسیم، یک قبضه آرپی جی و اسلحه و دو سه دستگاه خودرو به سمت حمیدیه حرکت میکنند و وقتی میرسند میبینند که عراقیها پشت رودخانه کرخه، در زمینهای کشاورزی حمیدیه مستقرند که صبح برای تصرف اهواز حرکت کنند.
نیروهای ساعت 4 صبح که عراقیها در خواب بودند به آنها حمله میکنند و این شبیخون باعث میشود عراقیها از دروازه های حمیدیه فرار و به سمت سوسنگرد عقب نشینی کنند. نیروهای غیوراصلی، عراقیها را تا سوسنگرد تعقیب میکنند. روز بعد عراق سوسنگرد را تخلیه و عقب نشینی و مهمات را هم منهدم میکنند. طی این مدت تا 24 و 25 مهر اینها برنامه ریزی کردند و برای پیشروی در آبانماه کار کردند. وقتی که در آبادان موفق نشدند بیست وسوم آبان یک حمله کردند که شهید "کوهکن" مقابلشان ایستاد. شهر سوسنگرد که محاصره شد، شهید "اسماعیل دقایقی" فرمانده سپاه سوسنگرد و فرمانده عملیات هم شهید "علی تجلایی" بود. تجلایی فرمانده عملیات سپاه و فرمانده نیروهای اعزامی از تبریز در شهر سوسنگرد نیز بود. آنها از پل "سابله" مقابله کردند و به تدریج عقب نشینی کردند تا آمدند داخل شهر که دشمن آنها را عقب زد و آمد داخل شهر. اینها بعدا متوجه شدند که عراق "ابوحمیزه" را هم اشغال کرده و از بالا وارد شده است و بیست وسوم که حمله کردند، بیست وچهارم یک بخشی از شهر را گرفتند. اسماعیل دقایقی از سپاه سوسنگرد با شهید داوود کریمی، فرمانده عملیات خوزستان و شهید حسن باقری تماس میگیرد و به آنها اعلام میکند سوسنگرد در حال سقوط است. البته اینها مطلع بودند اما اطلاعات دقیقتر میدهد. شهید داوود کریمی به فرماندهان سپاه مناطق دهگانه اطلاع میدهد. (آن زمان سپاه ده منطقه داشت). خبر به دفتر امام و امام میرسد که شهر سوسنگرد درحال سقوط است. امام در مورد سوسنگرد میفرمایند: سوسنگرد نباید اشغال بشود و سوسنگرد را آزاد کنید. امام این فرمان را در 24 آبان صادر فرمودند.
نیروهای سپاه سوسنگرد، سپاه اهواز، تیپ 2 دزفول، هوانیروز و نیروهای شهید چمران. هرکسی هرچه داشته برمیدارد میآورد روز بیست وپنجم حمله میکنند و بیست وششم شهر آزاد میشود. در ورود نیروهای خودمان به صحنه نبرد با دشمن (شهرسوسنگرد) چمران زخمی میشود، او را عقب میبرند و عملیات تا آزادی شهر ادامه مییابد. از سوی دیگر نیروهای شهید تجلایی که داخل شهر بودند تصمیم به مقاومت میگیرند حتی یک عهد میبندند که ما تا شهادت بجنگیم و از داخل شهر به تانکهای عراقی حمله مؤثری انجام میدهند. وقتی از دوطرف حمله میشود سوسنگرد برای دومین بار آزاد میشود و سومین بار از محاصره درمیآید. عراقیها از سوسنگرد فاصله میگیرند، البته خیلی زیاد نبود. بارها تلاش کردند جاده حمیدیه را بگیرند که موفق نشدند. این وضعیت کلی در بیست وشش آبانماه سال 59 و مقدمه ای بود برای کار ما و ادامه عملیات و حرکت به سوی دشمن.
🔻حماسه سوسنگرد به روایت شهيد چمران👇👇👇
✍️حماسه فرزندان حضرت روح‌الله در فتح سوسنگرد از آن دست ماجراهايي است كه شنيدن و خواندن آن مي‌تواند درس‌هاي بزرگي از رشادت‌ها و دلاورمردي‌هاي آنان را براي نسل حاضر نمايان سازد. در زير دست‌نوشته زيباي شهيد بزرگوار دكتر چمران را در اين‌باره مي‌خوانيم: من در زندگي خود، معركه‏هاي سخت و خطرناك زياد ديده‏ام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمده‏ام، به رگبار گلوله‏ها و خمپاره‏ها و توپ‏ها و بمب‏ها عادت دارم، و به كرّات با دشمناني سخت و خونخوار رو به رو شده‏ام. ولي داستان شورانگيز سوسنگرد اسطوره‏اي فراموش ناشدني است. من به جهات سياسي – نظامي آن توجّه ندارم، و نمي‏خواهم از اهميّت استراتژيك سوسنگرد و رابطة آن با حميديه و اهواز سخن بگويم. آنچه در اينجا مورد توجه است، سرگذشت شخصي من در اين نبرد است كه يك شهيد (اكبر چهرقاني) و يك شاهد (اسدلله عسكري) به آن شهادت مي‏دهند و ده‏ها نفر از دور ناظر آن صحنه عجيب و معجزه‏آسا بوده‏اند. اين را نمي‏گويم چون خود قهرمان داستانم –زيرا از اين احساس نفرت دارم- بلكه از اين نظر مي‏گويم كه افتخار ملت ما و نمونه برجسته‏اي از پيروزي ايمان مردم ما و نوع مبارزات عظيم آنان است، و حيف است كه به رشته تحرير درنيايد و از يادها برود… https://eitaa.com/fatemi48
سوسنگرد در محاصره دشمن سوسنگرد براي ما اهميت خاصي دارد، زيرا معبر حميديه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره كرده بود، و به شدت مي‏كوبيد. 500نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرين رمق خود،‌ جانانه، مقاومت مي‏كردند و هر روز تلفاتي سنگين مي‏دادند. عراق نيز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله كرده بود، كه يك‏بار آن، تا حميديه هم به پيش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعي قرارداد، ولي بازهم شكسته و مغلوب بازگشت؛ و اكنون همه توان خود را جمع كرده بود تا با قدرتي بزرگ سوسنگرد را تسخير كند و آن را پايگاه خود در زمستان قرار دهد. https://eitaa.com/fatemi48
تصميم براي درهم شكستن محاصره در تاريخ 26/8/59 حملة ما ‎از شد؛ براي آزاد كردن سوسنگرد، براي درهم شكستن كفر و ظلم و جهل، براي بيرون راندن ظلمه صدام كثيف، براي نجات جان صدها نفر از بهترين دوستان محاصره شده ما، براي پاك كردن لكه ذلت از دامن خوزستان، براي شرف، براي افتخار، براي انقلاب و براي ايمان. تانك‏هاي ارتشي در خط اَبوحُمَيظِه سنگر گرفتند، و دشمن نيز بشدت اين منطقه را زير آتش قرار داده بود و گلوله‏هاي توپ فراواني در گوشه و كنار بر زمين مي‏خورد. من نيز صبح زود حركت كرده بودم، قسمت بزرگي از نيروهاي ما محافظت از جادة حميديه –ابوحميظه را به عهده گرفته بودند، ولي من بعضي از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب مي‏كردم و به جلو مي‏بردم. تيمسار فلاحي(1) و آقاي مهندس(2) غرضي نيز با ما بودند، در ابوحميظه قرار گذاشتيم كه آنها بمانند، زيرا تيمسار فلاحي مسئوليت داشت تا نيروهاي ارتشي را هماهنگ كند، و فقط او بود كه در آن شرايط مي‏توانست قدرت ارتش را براي پيشتيباني ما به حركت درآورد. ما تصميم گرفتيم كه با گرو‏هاي چريك، حمله به سوسنگرد را ‎آغاز كنيم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازيم، زيرا دو طرف، در محل‏هاي خود ايستاده و به يكديگر تيراندازي مي‏كردند، و اين وضعيت نمي‏توانست تعيين‏كننده پيروزي باشد؛ چه بسا كه دشمن با آتش قوي‏تر و تانك‏هاي بيشتر، قدرت داشت كه نيروهاي ارتشي ما را درهم بكوبد. دشمن مي‏ترسيد ولي شك داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعي به نتيجه نرسيده بود، بنابراين هر دو طرف در جاي خود ايستاده و به هم تيراندازي مي‏كردند…
محركي لازم بود تا اين تعادل شوم را برهم زند و صفحه سياه صدام را در سوسنگرد واژگون كند. اين محرك حياتي و اساسي، همان نيروهاي چريكي بودند كه با شوق و ذوق براي شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از اين رو فوراً اين نيروهاي مردمي را سازمانده كردم. گروه «بختياري» را كه بيشتر، از صنايع دفاع آمده بودند و در كردستان نيز خدمات و فداكاري‏هاي زيادي كرده بودند و براستي تجربه داشتند، مسئول جناح چپ كردم، و آنها نيز كه حدود 90نفر بودند از داخل يك كانال طبيعي خشك شده، خود را به نزديك‏هاي دشمن رساندند و ضربات جانانه‏اي به دشمن زدند، و تعداد زيادي از تانك‏ها و تريلرهاي دشمن را از فاصله نزديك منفجر كردند. گروه دوم بيشتر از افراد محلي تشكيل مي‏شد و آقاي «امين هادوي»، فرزند شجاع دادستان پيشين انقلاب، آن را هدايت مي‏كرد. آنها مأموريت يافتند كه از كناره جنوبي رودكرخه، كه كانال كم‏عمقي نيز براي اختفا داشت، طي طريق كرده از شمال‏شرقي سوسنگرد وارد شهر شوند. اين گروه اولين گروه بود كه پيروزمندانه توانست خود را زودتر از ديگران به سوسنگرد برساند. مسئوليت گروه سوم را نيز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسيار ورزيده‏اي در كنار من بودند. برنامه ما اين بود كه از وسط دو جناح چپ و راست، در كنار جادة سوسنگرد، به طور مستقيم به سوي هدف پيش برويم.
توپخانه دشمن بشدت ما را مي‏كوبيد و ما هم به سوي سوسنگرد در حركت بوديم. جوانان همراهم را تقسيم كردم، چند نفر سيصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقيه نيز مشتاقانه به جلو مي‏تاختيم. شوق ديدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج مي‏زد، و هنگامي كه شجاعت؛ و مقاومت‏هاي تاريخي آنها در نظرم جلوه مي‏كرد، قطره اشكي بر رخسارم مي‏غلتيد، ستوان «فرجي» و ستوان «اخوان» را به ياد مي‏آورم كه با بدن مجروح، با آن روحيه قوي از پشت تلفن با من صحبت مي‏كردند، درحالي كه سه روز بود كه غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمي حاكم شرع، دكّاني يا خانه‏اي را باز كنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمايند. آن دو صرفاً پس از اينكه حاكم شرع اجازه داد كه رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب مي‏توانند اموال مردمي را كه از شهر گريخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگي وارد يك دكّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مايحتاج خود از آنها استفاده كنند. اين تقوي در اين شرايط سخت از طرف اين جوانان پاك رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را مي‏لرزانيد كه سراز پا نمي‏شناختم. به ياد مي‏آورم خاطره‏هاي دردناك بي‏حرمتي‏هاي سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را كه، حتي به زنان و كودكان خردسال هم رحم نكردند. مرور اين خاطرات، آنقدر مرا عصباني و نفرت زده كرده بود كه خونم مي‏جوشيد. به ياد مي‏آورم كه خاك پاك وطنم، جولانگاه غولان و وحشيان شده است، و صدام كثيف، اين مجرم جنايتكار، در نيمه روزي روشن، حمله همه جانبه خود را عليه ايران شروع كرد، درحالي كه ارتش ما اصلاً آمادگي نداشت، و هنوز با مشكلات سخت طبيعي خود دست و پنجه نرم مي‏كرد. اين مجرم يزيدي سبب شد كه منابع كثيري از ايران و عراق نابود شود كه استعمار و صهونيسم به ريش همه بخندند!
اين كافر بي‏دين، ايرانيان را مجوس و كافر خواند، و خود را بي‏شرمانه ابن‏حسين(ع) و ابن‏علي(ع) قلمداد نمود كه براي نجات اسلام قيام كرده است! اين جاني مجرم، بدون ذره‏اي خجالت و ناراحتي، اعلام كرد كه اصلاً ايران به عراق حمله كرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه‏شماري مي‏كردم. كربلا در نظرم مجسم مي‏شد، و مي‏ديدم كه چگونه اصحاب حسين(ع) يك‏تنه به صفوف دشمن حمله مي‏كردند، و با چه شجاعتي مي‏جنگيدند، و با چه عشقي به خاك شهادت درمي‏غلتيد…. و با ارادة آهنين و ايمان كوه‏‏آسا و سلاح شهادت چگونه سيل لشكريان ابن‏سعد و يزيد را متلاشي و متواري مي‏كردند، و چطور به قدرت ايثار و حقانيّت خود، داغ باطل و ذلّت و نكبت بر جبين يزيد و يزيديان عالم مي‏زدند…. و مي‏ديدم كه حسين(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مركب زمان و مكان مي‏راند، شمشير خونينش سنت تاريخ را پاره‏پاره مي‏كند، و فرياد رعد آسايش، زمين سخت را آن‏چنان به لرزه درمي‏آورد، كه موج‏هايي بر زمين به وجود مي‏آيد كه تا بي‏نهايت ادامه دارد… اين خاطرات در ذهنم دور مي‏زد، خونم را به جوش مي‏آورد و آرزو مي‏كردم كه صدام را بيابم و با يك ضربت او را به دو نيم كنم… ديگر سر از پا نمي‏شناختم، و اگر بزرگترين قدرت زره دنيا به مقابله‏ام مي‏آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله مي‏كردم، از هيچ‏چيزي وحشت نداشتم، و از هيچ خطري روي نمي‏گردانم. به يزيد و صدام كثيف‏تر از يزيد لعنت و نفرين مي‏كردم و به جبروت و كبرياي حسين(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبيح مي‏كردم و به عشق شهادت به پيش مي‏تاختم. نيمي از راه بين ابوحميظه و سوسنگرد طي شده بود، و من بر سرعت خود مي‏افزودم، در اين هنگام، تانكي در اقصي نقطه شمال، زير رودكرخه، به نظرم رسيد كه به سرعت به سوي ما پيش مي‏آيد، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگيرند، و جواني را با آر.پي.جي به جلو فرستادم كه تانك را شكار كند. اما تانك حضور ما را تشخيص داد؛ راه خود را به سمت جنوب كج كرده و به سرعت از روي جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گريخت و جوان آر.پي.جي به دست ما نتوانست خود را به تانك برساند. در اين هنگام صحنه جنگ، در وسط معركه، به كلي آرام بود، حدود يك كيلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانك‏هاي دشمن، همراه با تريلرها و كاميون‏ها و جيپ‏هاي زيادي درهم و برهم قرار گرفته بودند و گويا مي‏خواستند به خود آرايشي دهند، ولي توپخانه ما ساكت بود و آنها را نمي‏كوبيد تا آرايش آنها را به هم بزند! هلي‏كوپترها كه در آغاز صبح براستي خوب فعاليت كرده بودند، ديگر به چشم نمي‏خوردند، هواپيمايي نيز ديده نمي‏شد، فقط بعضي از تانك‏هاي دشمن به سوي تانك‏هاي ما تيراندازي مي‏كردند، و بعضي از تانك‏هاي ما نيز جواب مي‏دادند. من مي‏دانستم اگر بخواهد داستان به همين جا خاتمه پيدا كند، وضع وخيم خواهد شد! زيرا مسلماً آتش دشمن شديدتر و قوي‏تر از آتش ماست، و به انتظار آتش‏نشستن خطاست. مي‏دانستم كه دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همين منوال ادامه پيدا كند، چه بسا كه دشمن آرايش هجومي به خود بگيرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناك شود.
بنابراين فوراً نامه‏اي مفيد و مختصر در پنج ماده براي تيمسار فلاحي نوشتم، و توسط يكي از دوستان براي او فرستادم، در اين پيغام آمده بود: نيروهاي دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هيچ خطري نيست و مي‏خواهم كه: 1- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بكوبد و ساكت نباشد. 2- بهترين فرصت براي شكار هليكوپترهاست، هر چه زودتر بيايند و مشغول شوند. ضمناً اگر ممكن است هواپيماهاي شكاري ما نيز بيايند… 3- هرچه تفنگ 106 و موشك تاو از گروه ما در ابوحميظه وجود دارد فوراً به جلو بيايند. 4- هر چه زودتر نيروي پياده براي تسخير شهر بيايد. 5- تانك‏هاي گردان 148 هرچه زودتر جلو بيايند و تانك‏هاي دشمن را اسير كنند. تيمسار فلاحي نيز يك تفنگ 106 را به رهبري «حاج آزادي»، كه از بسيج شيراز آمده بود فرستاد كه 6تانك زد؛ و يك موشك تاو به رهبري «مرتضوي»، كه 12تانك دشمن را شكار كرد، و ضمناً گروه از نيروهاي پياده و تعليم ديده موجود در ابوحميظه را از سپاه پاسداران و نيروهاي ما، به فرمانده سروان «معصومي»، كه از بهترين افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامي كه پيروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تيري بر سرش اصابت كرد و به شهادت رسيد. خلاصه، اين جوانان كساني بودند كه پس از حادثه مجروح شدن من، كار دنبال كردند و وارد شهر شدند. پس از نوشتن نامه و ارسال آن براي تيمسار فلاحي، به حركت خود به سوي سوسنگرد ادامه داديم. سرانجام درخت‏هاي خارج شهر را بخوبي مي‏ديديم و از خوشحالي در پوست خود نمي‏گنجيديم. من نيز در افكار خودسير مي‏كردم و عالمي ملكوتي داشتم… ادامه https://www.tabnak.ir/fa/news/130799/%D8%AD%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%87-%D8%B3%D9%88%D8%B3%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%B4%D9%87%D9%8A%D8%AF-%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86
.. 🍃من تکلیف میکنم شما«رزمندگان»را به وظیفه عمل کردن و حسین وار زندگی کردن. در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که "منتظر باشد" "منتظر شهادت" " منتظر ظهور امام زمان(عج)" خداوند امروز از ما همت،اراده و شهادت طلبی می خواهد. 🥀 فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi48/281
🌺نقش سردار شهید آقامهدی زین‌الدین در اطلاعات سپاه سوسنگرد به روایت سردار احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا: خودم در اهواز بودم و دلم سوسنگرد، که تازه از محاصره در ‌ آمده بود مجروحیت از یک طرف، و مسئولیت در سپاه خوزستان، از طرف دیگر زنجیر شدند و دست و پایم را بستند، تا نتوانم در آن روزهای سخت کنار همرزمانم باشم. شنیدن خبر شهادتشان😭 زخم هایی بی مرهم توی دلم گذاشته بود تاب ماندن نداشتم .😞 خیلی اصرار کردم تا آقای شمخانی، راضی شد بروم .ولی شرط گذاشت و گفت : باید مسئولیت عملیات سوسنگرد را قبول کنی.🤔 نیروهای تاثیر گذار جبهه سوسنگرد همگی یا شهید شده بودند یا مجروح وقتی رفتم ،کادر جدیدی روی کار آمده بودند، که باید با کمک هم، جبهه را سر و سامان می‌دادیم. زمانی نگذشت که برایمان نیروی جدید فرستادند.👌 دو پاسدار جوان و قبراق . میگفتند تازه در تهران آموزش اطلاعات دیده اند یکی شان مهدی زین الدین بود💚 مهدی را دادیم به حمید تقوی مسئول اطلاعات سوسنگرد. روزای اول به چشم نیرویی نگاهش میکردیم که از تهران آمده و به جنگ و جبهه توجیه نیست با خودمان گفتیم مهمان چند روزه است و خیلی دوام نمی آورد اما رفتارش نگاهمان را عوض کرد هنوز نیامده لباس عربی پوشید و رفت 🦁شناسایی.😎 آن هم در منطقه ای که دشمن رو در رو عرب زبان بود و هر لحظه احتمال اسارت ،وجود داشت. مهدی نه عربی بلد بود و نه شاید به عمرش دشداشه پوشیده بود اصلاً بار اولش بود که می آمد جبهه. از جسارتش خیلی خوشم اومد. ماموریت ها را با آغوش باز قبول می میکرد🙂 یک بار هم نشد بهانه بیاورد که من تازه آمده‌ام هنوز توجیه نیستم، بگذارید چپ و راستم را بشناسم و بفهمم کجا به کجاست. از روز اول نه نگرانی در چهره‌اش اش بود نه تردید لبخند ملیحی روی صورتش می‌نشست و با لحنی شجاعانه فقط یک کلمه به زبان می‌آورد ،چشم..🙂 گاهی نقطه هایی را برای شناسایی انتخاب می‌کرد که خطرناک بودند جواب منفی می شنید اما یک پا می ایستاد و رضایت مان را می گرفت. واقعیتش انتظار نداشتم اینقدر زود جا بیفتد آمدنش کلاس اطلاعاتی محور را بالا برده بود 👌 زمانی پادر سوسنگرد گذاشت که نیروهای مان از آموزش‌ های تخصصی اطلاعات بی بهره بودند، و از فنون اطلاعاتی مثل گزارش نویسی چیز زیادی نمی دانستند.🤔 مهدی علم اطلاعات و شناسایی را آورده بود توی میدان عمل، گزارش ‌هایی که میداد علمی بودند و میدانی و حساب شده. می‌ شد فهمید که با یک منطقی نوشته شده اند. بعثی‌ ها غرب سوسنگرد را اشغال کرده بودند، درست آن طرف رودخانه. 😡 تصمیم گرفتیم با یک عملیات منطقه را پاکسازی کنیم در شناسایی ها کانالی را پیدا کردیم که تا پشت خط دشمن میرفت، فقط باید گود می شد. کار را با عمق دادن به کانال شروع کردیم شناسایی ها هم، به دقت ادامه داشت. شناسایی های دقیقی که، هم شناخت کاملی از زمین و جغرافیای دشمن به ما نشان دادند هم اطلاعاتی از جبهه بعثی، که پیروزی در عملیات را رقم زد.🌷 گاهی خودم هم با گروههای شناسایی میرفتم که. چند بار هم با حمید و مهدی رفتم.🌻 با همین شناسایی ها بود که فهمیدیم دشمن از سرشب ،هوش یار است و همه جا را زیرنظر دارد، آتش میریزد و نمیشود، به سنگر هایش نزدیک شد .در عوض با روشنایی هوا، نه از آتش بازی خبری هست و نه از شدت در نگهبانی. بیشترشان می روند برای استراحت، و تا آفتاب بالا بیاید توی سنگرها میخوابند. حمید و مهدی بارها شبانه شناسایی رفته بودند ،اما این بار گفتیم صبح بروند. روز روشن، رفته بودند تا سنگرهای بعثی ها، برایمان سند و مدرک هم آورده بودند، که حرف هاشون را باور کنیم وقتی برگشتند گفتند: رفتیم توی سنگر هاشون، 😱 همه گیج و خوابن، اونقدر خسته هستند که ما رفتیم و برگشتیم، هیچی نفهمیدند.🤫 بر پایه همین شناسایی ها ،عملیات امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف طراحی شد می خواستیم روز عملیات کنیم تجربه تازه‌ای بود ساعت ۸ صبح حمله شروع شد و ظهر نشده کار دشمن را ساختیم تلفات سنگینی دادند . کمتر کسی توانست جان سالم به در ببرد کلی از تانک ‌ها و نفربرهای هایشان را هم زدیم 🤕 عملیات موفقی بود هم به اهداف از پیش تعیین شده رسیدیم هم تلفات چندانی ندادیم . کلید اصلی این پیروزی شناسایی های کامل و بی نقصی بود که زین‌الدین و تقوی در توانمندی و کارایی اطلاعات محور نشان داده بودند .🥀 شادی روح همه شهدا بویژه شهدای جبهه سوسنگرد فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi48/281
خاطرات_شهید 🌹 ●اعجوبه ای بود... قبل از آغاز جنگ به افغانستان رفت و با شوروی جنگید.. از ۱۶سالگی در جبهه بود... در محاصره سوسنگرد شهید 🌹چمران را که تیر خورده بود، نجات داد و ایشان کلت شخصی اش را به عنوان هدیه به او داد... در آذر ۶۰ در عملیات مطلع الفجر وقتی درحال نجات جان مجروحان بود، اسیر دشمن شد... ●در اردوگاه هویت اصلی اش را پنهان کرد و وقتی انبار مهمات اردوگاه آتش گرفت از این فرصت استفاده کرد و با کمک عده ای مقداری اسلحه و مهمات به دست آوردند و آنها در اردوگاه مخفی کردند... ●متأسفانه مدتی بعد قضیه لو رفت و اسلحه ها را پیدا کردند. تعدادی از اسرا را شکنجه کردند تا عاملین اصلی را پیدا کنند... این شهید برای اینکه دیگران را نجات دهد خودش به تنهایی مسئولیت آتش گرفتن و مخفی کردن مهمات را قبول کرد و جان بقیه را نجات داد... ●شکنجه گرهای ویژه ای که از استخبارات بغداد آمده بودند او را به طرز وحشیانه ای شکنجه کردند تا همدستانش را معرفی کند ولی چیزی نگفت و عاقبت پس از تحمل شکنجه های بسیار، مظلومانه به شهادت رسید... نقل می کنند حتی او را با بشکه جوشان قیر شکنجه می کردند ولی او هیچ حرفی نزد... در مرداد ۱۳۸۱ پیکراین شهید بزرگوار به ایران بازگشت.. 📎پ ن : فرمانده گردان شهید مدنےلشگر ۳۱ عاشورا 🌹شهید_خلیل_فاتح فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi48/281
🔹 بسیار پرجنب و جوش بود. درنماز آرامش عحیب و خاصی داشت ، روحیه عملیاتی داشت. دشمن در چشمش حقیر بود، از کثرت عده دشمن هراسی به دل راه نمی‌داد. خلاق و ابداع‌کننده بود، با این که آموزش نظامی کلاسیک ندیده بود، اما ذهنش بسیار باز بود. 🔸چنان رفتار می‌کرد که فرماندهان بالاترش در سپاه درباره طرح‌های او هیچ حرف و سؤالی نداشتند. هر جا مشکلی پیش می‌آمد فکر می‌کرد و راه حل می‌داد. از آن جمله طرح جامع و جالبش درباره نیروهای حراست مرزی بود. قدرت سازماندهی بالایی داشت. در مدت کوتاهی توانست سپاه سوسنگرد را که دچار به‌هم‌ریختگی شده بود، به یکی از پرجنب و جوش‌ترین مناطق جنگی سپاه مبدل کند. 🔹روزی کنارش نشسته بودم، دیدم دارد طرح‌های عملیاتی می‌نویسد. همان طور که با من درباره مسائل امنیتی و شناسایی صحبت می‌کرد، طرح عملیاتی‌اش را هم نوشت! 🔸از آن همه تمرکز حواس خیلی تعجب کردم. گفتم: چطور بدون آنکه که دوره خاصی ببینی، می‌توانی طرح عملیاتی بنویسی؟ 🔹 گفت: خداوند قدرتی به من داده که اگر تصمیم به کاری برای مقابله با دشمن بگیرم، حتماً آن را با یاری خدا انجام می‌دهم. 🔸آدمی چندبعدی بود؛ هم در مسائل فکری و نظری و فرهنگی صاحب‌نظر بود و هم در مسائل نظامی و استراتژیک. اهل قلم بود و خاطرات و مشاهدات خود را هر شب یادداشت می‌کرد. قدرت بیان خوبی داشت. اهل مشورت بود و قدرت تصمیم‌گیری خوبی در مواقع بحرانی داشت. 🔹 برترین صفت او این بود که وقتی تصمیم می‌گرفت، دیگر دچار شک و تردید نمی‌شد. قرص و محکم کارش را می‌کرد. چون همه جوانب کار را قبلاً سنجیده بود. همین قاطعیت به او صلابت خاصی می‌بخشید. 🔸در عمل توکل داشت نه در حرف، ندیدم زود و بی‌دلیل عصبانی شود. می‌دانست با نیروی زیردستش چگونه برخورد کند. 🔹علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت. به تمام معنا ولایتی و عاشق امام بود. یک بار خدمت امام رسید. هر وقت یاد آن روز می‌افتاد، حالت خاصی به او دست می‌داد. بی‌ریا بود. من دقت زیادی در رفتارش کردم، رفتارش با بالادست و پایین دست یکسان بود. 🔸با نیروها و حتی جوان‌ترها خیلی سریع دوست می‌شد. یادم هست به فوتبال و تیم استقلال علاقه داشت!مسابقات دوره‌ای برگزار می‌کرد و خیلی زود با نیروهای جدید رفیق می‌شد. 🔹هوای نیروهایش را خیلی داشت؛ اگر نیرویی در جبهه بود، تا آنجا که می‌توانست به پدر و مادر او سرمی‌زد و نیازهایشان را در حد مقدوراتش برآورده می‌کرد. یادم هست یک ماه در جبهه بودم و خانواده‌ام خبری از من نداشتند. روزی مرا کنار کشید و گفت: مگر تو برای خدا به جبهه نیامده‌ای؟ همان خدا سفارش پدر و مادر را هم کرده، برو به آنها سری بزن. حتماً نگران حالت هستند. 🔸نیروهایش را به زور به مرخصی می‌فرستاد. حتی گاهی به کسانی که پول نداشتند، پول می‌داد تا بروند و به خانواده سری بزنند. همین رفتارها باعث محبوبیت فوق‌العاده او در میان نیروهایش شد. به نیروها خودباوری و اتکاء به نفس می‌داد. به افراد مسئولیت می‌داد و همین نیروها را رشد می‌داد. 🔹به تقسیم کار بین نیروها بسیار معتقد بود. بر این باور بود که فرمانده باید وقت و توان و فرصت کافی برای تفکر و طراحی و کارهای بزرگ داشته باشد و نباید خودش را وقف کارهای جزیی کند. باید به نیروها اعتماد کرد و به آنان مسئولیت داد و در عوض از آن‌ها کار خواست. 📎فرماندهٔ سرّی‌ترین قرارگاه سپاه(نصرت) 🌷 ولادت : ۱۳۴۰/۱۰/۱۰ اهواز شهادت : ۱۳۶۷/۴/۴ هویزه ، هورالعظیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi48/281
💠 دلم برای چمران تنگ شده است ❗️ 🔹‌یک روز حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز تلفن کردند‌ ‌و گفتند که امام می‌فرمایند: «دلم برای دکتر چمران تنگ شده است، بگویید به تهران‌ ‌بیاید.» 🔺‌دکتر که در آن روزها در منطقه سوسنگرد از ناحیه پا مجروح شده بود، پس از‌ ‌شنیدن این پیام راهی تهران شد و به محضر امام شرفیاب گردید. در معیت ایشان‌ ‌نقشه‌ها و کالکهای منطقه عملیاتی را به خدمت امام بردیم. دکتر از ناحیه پا ناراحتی‌ ‌‌داشت و نمی‌توانست پایش را جمع کند و دو زانو بنشیند اما به احترام امام که به او‌ ‌عشق می‌ورزید در مقابل ایشان دو زانو نشست و در حالی که فشار زیادی را متحمل‌ ‌می‌شد شروع به توضیح و توجیه نقشه‌ها کرد. 🔹امام با فراست خاصی که داشتند متوجه‌ ‌ناراحتی دکتر شده و فرمودند: «آقای دکتر پایتان را دراز کنید و راحت باشید.» دکتر‌ ‌عرض کرد راحت هستم. امام فرمودند: «می‌گویم پایتان را دراز کنید.» دکتر به احترام‌ ‌امام نپذیرفتند و عرض کردند دردی احساس نمی‌کنند. دو مرتبه امام با لحن خاصی‌ ‌ فرمودند: «می‌گویم پایتان را دراز کنید و راحت بنشینید» که لاجرم او هم پذیرفت. 🔺پس‌ ‌از اینکه دیدار به اتمام رسید، امام که آماده رفتن به حسینیه جماران برای دیدار با مردم‌ ‌بودند فرزند خود حاج احمد آقا را که وسط حیاط منزل ایستاده بود صدا کردند و به او‌ ‌فرمودند: «احمد، احمد!» ولی حاج احمد آقا در داخل حیاط بود و صدای امام را‌ ‌نمی‌شنید. بنده او را از داخل ایوان صدا کردم و گفتم که امام شما را صدا می زنند حاج‌ ‌احمد آقا خدمت امام که رسیدند. آقا به او فرمودند: «این میزها را که گذاشته‌اید، آقای‌ ‌چمران با پای زخمی که نمی‌تواند از روی آنها رد شود. اینها را بردارید و راه را باز ‌کنید. ‌ 📚 برداشت‌هایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد۲، صفحه۲۰۳. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi48/281
راوی: همسر فاتح سوسنگرد قبل از شروع مراسم علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از بخواهد، اجابتش حتمی است. گفتم: چه آرزویی داری؟ در حالی ‌که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقه‌ای به من دارید و به خوشبختی من می ‌اندیشید، لطف کنید از خدا برایم بخواهید... از این جمله تنم لرزید... چنین آرزویی برای یک در استثنایی‌ ترین روز زندگی‌ اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم... هنگام جاری شدن هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. ●مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت ‌الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد... نمی‌دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ‌الله مدنی همگی به فیض شهادت نائل شدند... راوی: خانم نسیبه عبدالعلی زاده 🌷 فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi48/281
🌷سردارشهیدحبیب شریفی؛ یک روزپس ازسقوط سوسنگرد؛ درتاریخ۷مهر۵۹ درجاده سوسنگرد-اهواز به اتفاق همسرش خانم خدیجه میرشکار درحال انتقال نیرو ومهمات در محاصرهٔ نیروهای بعثی قرارگرفت ماشین آنها با دوشکا به رگباربسته شد و او وهمسرش به شدت مجروح و به اسارت نیروهای دشمن در آمدند او با وجودمجروحیت شدید و تحملِ شکنجهٔ وحشیانهٔ بعثی ها؛ لب به سخن باز نکرد و سرانجام در تاریخ *۸ مهر ۱۳۵۹* شربت شهادت نوشید و از آن ساعت تاکنون هیچ خبری از پیکرپاکش به دست نیامد و همچنان جاویدالأثر است؛ معلم شهیدحبیب شریفی عضوسپاه نبود؛لکن به سبب لیاقت و شجاعتی که داشت؛مسئولین وقت اورا از آموزش وپرورش به عنوان اولین فرمانده سپاه سوسنگردمنصوب کردند √خانم خدیجه میرشکار همسرحبیب و دونفر از همراهان شهید پس ازدوسال باتعدادی اسیرعراقی مبادله شدند و به میهن اسلامی بازگشتند...! *«ما ملت امام حسینیم»* فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi48/281
🌹۲۶ آبان ماه ۱۳۵۹ روز شکست حصر سوسنگرد و یادآور رشادت‌های دلاورمردان یک ملت در دفاع از مرز و بوم ایران اسلامی است. عملیات آزادسازی سوسنگرد پس از فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر اینکه سوسنگرد تا فردا بایستی آزاد شود و تدبیر و مدیریت بی‌بدیل مقام معظم رهبری که آن زمان عضو شورای عالی دفاع بودند، انجام شد که با فرماندهی مشترک ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و با رشادت‌های بزرگمردانی چون شهید مصطفی چمران و پایمردی رزمندگان اسلام و نیرو‌های مردمی به پیروزی رسید. 📆۲۶ آبان سالروز حماسه شکست حصر سوسنگرد بامدیریت امام خامنه ای گرامیباد.🌹 فهرست خاطرات شهدا https://eitaa.com/fatemi48/281
سردار شریف در مسیر سوسنگرد اسیر شد https://eitaa.com/fatemi48/708