eitaa logo
شعر مداحی و مرثیه اهلبیت
3هزار دنبال‌کننده
34 عکس
33 ویدیو
32 فایل
فهرست https://eitaa.com/fatemi8/100 محرم https://eitaa.com/fatemi8/484 فهرست روضه ومداحی کانال اصلی https://eitaa.com/fatemi222/6620 اشعارویژه سفر عتبات https://eitaa.com/fatemi414/277
مشاهده در ایتا
دانلود
آتش افتاده بر خیمه گاهم می رود تا فلک سوز آهم عصر فردا تو با دیده ی خون می شوی زائر قتلگاهم وای غرق خون پیکرها- وای ناله ی مادرها وای روی نیزه سرها وای یااباعبدلله(ع) * می کنی جان خواهر نظاره روی نی راس هجده ستاره می زنی عصر فردا تو زینب(س) بوسه بر حنجر پاره پاره وای کودکی مه پاره وای مادری بیچاره وای غارت گهواره وای یااباعبدلله(ع) * روی نیزه ببینی سرم را غرق دریای خون پیکرم را می بری همره خود به کوفه کهنه پیراهن مادرم را وای می روی تو از حال- وای در کنار گودال وای ناله های اطفال وای یااباعبدلله(ع)
از خیمه ها میکشد آتش زبانه امان از ضرب سیلی و تازیانه کودکان آواره با ناله و آه حجت بن الحسن آجرک ا واویلا واویلا واویلا واویلا در فکر قتل و غارت دشمن دین است در خیمه ای سوزان زین العابدین است میگرید از غم هجر ثارُالله حجت بن الحسن آجرک ا واویلا واویلا واویلا واویلا
وای من خیمه ها به غارت رفت گیسویی روی نی پریشان شد وسط چند خیمه ی سوزان خواهری دل شکسته حیران شد وای من چادری به یغما رفت بانویی معجرش در آتش سوخت مرد بیمار این حرم تنهاست نیمه ای از بسترش در آتش سوخت شعله و دود تا فلک می رفت کربلا هم سقیفه ای دارد به لب کُند تیغ خرده نگیر! هرکه اینجا وظیفه ای دارد عاقبت هرچه بود، با سختی سرخورشید را جدا کردند مرد خورجین به دستی آوردند صحبت از درهم وطلا کردند مرد خورجین به دست با سرعت سمت دارالعماره می تازد مرد خوش قول ِ کوفه با جیبی مملو ازگوشواره می تازد باد تند خزان چه سوزی داشت! چند برگی ز لاله ای گم شد در هیاهوی زیور زینب گوشوارِ سه ساله ای گم شد وای از هق هق النگوها آسمان هم به گریه افتاده درشلوغی ِ عصرعاشورا حرمله یاد هدیه افتاده حرف خلخال را دگر نزنید درد ِسرسازمی شود به خدا دختران تازه یادشان رفته زخم ها باز می شود به خدا سرعباس را به نیزه زدند تا ببیند چه بر حرم رفته تا ببیند نگاه یک لشگر سمت بانویی محترم رفته
زمین کربلا این جاست زینب! null زمین کربلا این جاست زینب! دیار پر بلا این جاست زینب! تحمل می کنی؟ گویم برایت فراق ما دو تا این جاست زینب! صدایی آشنا آید به گوشم که مادر قبل ما این جاست زینب! چه سرهایی شکسته بین این دشت مسیر انبیا این جاست زینب! برای خواب پنجاه سال پیشت دم تعبیرها این جاست زینب! همان جایی که گفته «امّ أیمن» زمین نینوا، این جاست زینب! بزن بوسه تمام سینه ام را ضریح مصطفی این جاست زینب! همان جایی که قرآن ها بیفتد به زیر دست و پا این جاست زینب! ببین نرمیِ زیر حنجرم را فرود نیزه ها این جاست زینب! ببین این مهره های محکمم را ذبیحاً بالقفا این جاست زینب! تمام خاک این صحرا خریدم همه سرّ خدا این جاست زینب! به مسلخ پا گذاریّ و ببینی غسیلاً بالدّماء این جاست زینب! مبادا معجر از سر وا نمایی عدوی بی حیا این جاست زینب! حنا از خون به گیسویت بگیری حجاب کبریا این جاست زینب!
نگاهت آب را شرمنده می كرد null نگاهت آب را شرمنده می كرد دل مهتاب را شرمنده می كرد سرت وقتی به پهلو روی نی رفت سر ارباب را شرمنده می كرد قلم در نام سقّا موج می زد زِ غصّه قلب دریا موج می زد تنت را زیر و رو كردند ، آری كه خون در چشم زهرا موج می زد دو دستت بال جبریل امین شد نگاه آسمان ، محو زمین شد بنازم این مقام و منزلت را كه زهرا بهر تو ام البنین شد
به سمت گودال از خیمه دویدم من شمر جلوتر بود، دیر رسیدم من سر تو دعوا بود ناله کشیدم من سر تو رو بردن، دیر رسیدم من یه گوشه‌ی گودال مادرو دیدم من که رفته بود از حال، دیر رسیدم من صدا زدی من رو خودم شنیدم من صدای رگهات بود دیر رسیدم من افتان و خیزان و نفس بریدم من پیرهن و بردن دیر رسیدم من
اینجا‌ محلّ ناله و آه است ای اهل عالَم این خیمه گاه است سالار زینب سالار زینب… اینجا پیچیده‌‌ ناله زهرا آه و واویلا آه و واویلا سالار زینب سالار زینب… اینجا با سوز و با دیده تر مادری گوید لالایی اصغر سالار زینب سالار زینب… اینجا هنوزم همه طفلان اَلعَطَش گویند با کامِ عطشان سالار زینب سالار زینب… اینجا هنوزم غم بُوَد غالِب آید صدای اسبِ بی صاحِب سالار زینب سالار زینب
📝شب عاشورا بود آخر شب بود داشتم بر می گشتم از مجلس روضه ، سر چهار راه رسیدم خیلی خلوت بود، دیدم یک بابایی جلویم را گرفت از بوی دهانش فهمیدم مست است ، گفت آثا سید کجا داری می روی؟ گفت هیچی از مجلس آمدم دارم می روم خانه ام. گفت مگر ما دل نداریم؟ برای ما روضه نمی خوانی؟ گفتم اگر روضه می خواهی مجلس روضه هست بیا ما آنجا روضه می خوانیم و گوش کن. گفت نه حاج آقا ما همین جا می خواهیم روضه گوش بدهیم. گفت اینجا که نمی شود بیا مجلس روضه من آنجا برایت روضه هم‌ می خوانم. شب عاشورا بود دیگر. بعضی از این لات و لوت های قدیم مرام داشتند مثل بعضی از این نامردهای الان نیستند که شب عاشورا گاهی موقع ها قرار پارتی می گذارند اصلا انگار نه انگار چیه چه خبر است؟ گفت حاج آقا من همین جا می خواهم برایم روضه بخوانی . این بنده خدا دید نمی تواند از او خلاص بشود خواست بهانه بیاورد این را از سر خودش باز بکند گفت ما عادتمان این است که وقتی می خواهیم روضه بخوانیم بلاخره یک منبری صندلی باید رویش بنشینیم روضه بخوانیم اینجا سر چهارراه چکار بکنم؟ گفت بیا پشتم بنشین. این سید بزرگوار گفت حالا می نشینم دوکلمه می گویم شرش را می کنم. نشست شروع کرد سلام به امام حسین دادن: 💠السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح اللتی حلت بفنائک.. یک‌مرتبه دید منبرش دارد می لرزد یک مقدار دیگر ادامه داد دید به شدت دارد تکان تکان می خورد که دیگر نمی تواند بنشیند سریع سلام را تمام کرد وایساد دید این بنده ی خدا بلند شد صورت خیس از اشک گفت آقا سید ممنونتم ، ممنونتم ، آقا سید خانه ت کجاست من تا در خانه برسانمت این موقع شب نگهت داشتم شاید خلوت است کسی اذیتت کند بیایم تا در خانه مواظبتم. گفتم نه خودم می روم گفت نه من تا در خانه می رسانم. گفت آمد تا در خانه ی ما آن آخر که می خواست خداحافظی کند یک چیزی گفت من را آتش زد و رفت ؛ با همان صورت اشکی گفت : که آقا سید سوال دارم ازت ، گفت بپرس ، سوالم این است که خدا منبر امام حسین را می سوزاند؟ من امشب منبر امام حسین شدم خدا منبر امام حسین را هم‌ می سوزاند؟ گفتم نه عزیزم نه تو دست توی دست امام حسین دادی ، خود آقا دیگر نگهت می دارد. پاک آمدی جلو صاف برو جلو. استاد عالی
چون نوبت ميدان رفتن به شخص اباعبداللّه رسيد ابتدا چند نفر از سپاه دشمن به جنگ حضرت آمدند ولى آمدن همان بود واز بين رفتن هم همان . از اينرو پسر سعد فرياد كرد چه مى كنيد؟! اين پسر على است روح على در پيكر اوست شما با كى داريد مى جنگيد؟! با او تن به تن نجنگيد ديگر جنگ تن به تن تمام شد. در اين هنگام دشمن دست به نامردى جديدى زد. سنگ پرانى ، تير اندازى ! جمعيتى در حدود سى هزار نفر مى خواهند يك نفر را بكشند از دور ايستاده اند تير اندازى مى كنند يا سنگ مى پرانند، در حالى كه همين هاوقتى كه الا عبداللّه (ع ) حمله كرد درست مثل يك گفت روبا ه كه از جلوى شيرى فرار مى كنند فرار كردند. البته حضرت حمله را خيلى ادامه نمى داد براى اينكه نمى خواستع فاصله اش با خيام حرمش زياد شود. چون ((غيرت حسينى )) اجازه نميداد كه تا زنده است كسى به اهل بيتش اهانت كند. مقدارى كه حمله مى كرد و آنها را دور مى ساخت برمى گشت مى امد در آن نقطه اى كه آن رامركز قرار داده بود آن نقطه ، نقطه اى بود كه صدا رس به حرم بود. (يعنى اهل بيت اگر حسين را نميديدند ولى صدايش را مى شنيدند) و اين براى اين بود كه به زينبش سكينه اش ، بچه هايش اطمينان بدهد كه هنوز جان در بدن حسين هست . وقتى كه مى امد در آن نقطه مى ايستاد آن زبان حشك در آن دهان خشك به حركت مى امد و مى گفت : لا حول ولا قوة الا باللّه العلى العظيم . يعنى اين نيرو از حسين نيست اين خداست كه به حسين نيرو داده است . هم شعار توحيد مى داد هم به زينبش خبر مى داد: كه زينب جان ! هنوز حسين تو زنده است . او به خاندانش دستور داده بود كه تا من زنده هستم كسى حق ندارد بيرون بيايد لذا همه در داخل خيمه ها بودند. اباعبداللّه (ع ) دوباره براى وداع به خيمه ها آمد، يك بار آمد وداع كرد و رفت بار ديگر وقتى بود كه خودش را به شريعه فرات رساند و خواست كمى اب بنوشد. در اين حال كسى صدازد: حسين ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟! ريختند به خيام حرمت ! ديگر آب نخورد و تشنه برگشت . آمد براى باردوّم با اهل بيتش وداع كند رو كرد به انها و فرمود: اهل بيت من ! مطمئن باشيد كه بعد از من اسير مى شويد ولى بكوشيد كه در مدت اساذتتان يك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه شرعيتان نكنيد، مبادا كلمه اى به زبان بياوريد كه از اجر شما بكاهد ولى مطمئن باشند كه اين پايان كار دشمن است . اين كار دشمن را از پا درآورد، بدانيد كه خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى كند. اهل بيت خوشحال شدند و اين با رنيز با او خداحافظى كردند و به امر آن حضرت از خيمه ها بيرون نيامدند. بعد از مدتى يك دفعه باز صداى شيهه اسب اباعبداللّه را شنيدند خيال كردند كه حسين براى بار سوّم آمده است تا با آنها خداحافظى كند ولى وقتى كه بيرون آمد ندد اسب بى صاحب ابا عبداللّه را ديدند. دور اسب را گرفتند هر كدام سخنى با اين اسب مى گفت ، طفل عريز اباعبداللّه مى گفت : اى اسب ! من از تو نك سوال مى كنم آيا پدرم كه مى رفت با لب بشنه رفت ؟ من ميخواهم بفهمم كه آيا پدرم را با لب تشنه شهيد كردند يا در دم آخر به او يك جرعه آب دادند؟ در اين جا روضه اى منسوب به امام زمان است ، كه حطاب به حسين (ع ) مى گويد: جد بزرگوار! اهل بيت تو به ام رشما از خانه بيرون نيامد ند اما وقتى كه اسب بى صاحبت را ديدند مو ها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه تو آمدند. (حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى) حماسه حسينى ، ج 2، صص 215-212
جون در مدينه غلام و برده بود، حضرت على (ع ) او را از صاحبش خريد و به ابوذر غفارى بخشيد، او درخدمت ابوذر بود، و پس از شهادت ابوذر در تبعيدگاه ربذه ، در خدمت امام حسن (ع ) بود، و پس از شهادت امام حسن (ع ) در خدمت امام حسين (ع ) بود، و همراه كاروان حسينى از مدينه به سوى كربلا آمد. جون ، در روز عاشورا به حضور امام حسين (ع ) آمد و اجازه رفتن به ميدان براى جنگ با دشمن را طلبيد، امام به او فرمود: ((اى جون ، تو بخاطر آسايش در زندگى ، به ما پيوسته اى ، اينك آسايشى در ميان نيست ، اجازه دارى كه از اينجا بروى و خود را از معركه نجات دهى )). جون خود را روى دو پاى امام حسين عليه السّلام انداخت و پاهاى آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت : ((اى پسر پيامبر! آيا سزاوار است كه من در رفاه ، كنار سفره شما بنشينم و اكنون شما را رها سازم ، بدن من بدبو، و خاندانم ناشناخته ، و رنگ بدنم سياه است ، به من لطفى كن ، آيا مى خواهى شايستگى بهشت را نيابم و در نتيجه بدنم خوشبو، و سفيد و خاندانم شريف نگردند؟! سوگند به خدا از شما جدا نمى شوم ، تا خون سياه من با خون شما درآميزد)). وقتى كه امام حسين (ع ) آمادگى جون را دريافت ، به او اجازه رفتن به ميدان را داد. جون چون قهرمانى بى بديل به سوى ميدان تاخت و همچنان پياپى بر دشمن حمله مى كرد و مى جنگيد، به گونه اى كه بيست و پنج نفر را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد. امام حسين (ع ) به بالين او رفت و در كنار جسد پاك و بخون طپيده اش اين دعا را كرد: ((خدايا چهره جون را زيبا، و پيكرش را خوشبو گردان و او را با محمد و آلش (ع ) محشور فرما و بين او و محمد و آلش آشنائى بيشتر عطا كن )). به بركت دعاى امام ، آنچنان بدن پاكش خوشبو شد، كه در قتلگاه ، بوى خوش پيكر او خوشبوتر از مشك و عنبر به مشام مى رسيد. و از امام سجاد (ع ) نقل شده فرمود: ((آن قبيله اى كه پيكرهاى شهداى كربلا را دفن كردند، بعد از ده روز، بدن جون را يافتند كه بوى مشك از آن ساطع بود)). اين بود حماسه يك غلام سياه ، و سرانجام درخشان و نورانى او. استاد محمد مهدی اشتهاردی داستان دوستان
📝زن زهیر می گوید که وقتی داشت می رفت تو فکر بود چون خبر مهم بود حق داشت تو فکر باشد. می گوید وقتی که برگشت داشت می خندید چهره باز بود ، آمد به عیالش گفت برو لاحق بشو به خانواده ی خودت، یعنی دیگر من می روم، گفت زهیر! مرا هم ببر، گفت نمی توانم ببرم. گفت چرا پس زینب کبری می رود؟ تو هم من را ببر. زهیر گفت نه من ایمان حسین ابن علی را دارم نه تو صبر زینب کبری را داری. اگر آن جا جزع فزع کنی بی تابی شان بدهی شاید من هم در کار خودم موفق نشوم. عیالش گفت قول می دهم هیچ بی تابی نکنم. زهیر باز هم گفت من از بردن تو معذورم . بلاخره یک زن صالحه نمی تواند با شوهرش در بیفتد گفت باشد اما حالا که من را نمی بری و برای همیشه داریم از من جدا می شویم خواهشی ازت دارم ؛ گفت بگو ، گفت هیچی از تو نمی خواهم نه پول و مال می خواهم نه می گویم من را به کی می سپاری ؛ فقط یک خواهش دارم . گفت بگو. 🔷گفت : اسئَلک عَن تذکُرَنی عند جدّ الحسین یوم القیامَه ، روز قیامت پیغمبر رحمت را که دیدی جد این آقا ابی عبدالله را دیدی من را هم یاد کن. بگو این زن هم موءید من بود. استاد فاطمی نیا
📝 آن کسی که عاشق خدا بود و فهمید جنت یعنی چه، مولای ما حسین علیه السلام بود. 🔷در یک طبق به جلوه ی جانان نثار کرد هر درّ شاهوار کش اندر خزانه بود. او انفاق کرد، او فهمید که مشتری کیه ؟ و فروشنده چه دارد می فروشد چه متاعی داشت؟ علی اکبر را داده ، قاسم راداده، علی اصغر داده، چه متاع گرانبهایی، تمام دنیا به ذره ی خاک پایشان نمی ارزد. امام حسین اینهارا داده و چقدر عاشق خدا بوده چقدر دوست خدا بوده اینها را داده ! همه چیزش را داده تنها مانده. آمد به سمت خیمه گاه برای وداع گفت : نَاوِلِینِی وَلَدِیَ الصَّغِیرَ حَتَّى أُوَدِّعَهُ. این کودک شیرخوارم را بیاورید با هم وداع کنیم . بنابراین نقل ؛ روی دست گرفت خواست ببوسد این نقل اینجور شده، خواست ببوسد ولی قبل از اینکه ببوسد دید بچه سرش را کنار کشید ، چرا؟ چون تیر حرمله مجال نداد ، که امام ببوسد . به جای بوسیدن خون گلویش را گرفت و به آسمان پرتاب کرد. استاد ضیاءآبادی