لعنت به هر چی بی حجابه و لعنت به کسانی که از اونها حمایت می کنند. کاری کردن که نمیشه به یکی بگی حجابتو رعایت کن. 🤔 #کاروان_انقلاب 🇮🇷 @karvane2

به خاطر دو شهید گمنام باحجاب شدم کیمیا هستم، چند سال پیش در مدرسه هلم دادند افتادم زمین، یک مدتی پام تو گچ بود اما مشکلم حل نشد و دردش همین طور باهام بود و خانواده هم ناراحت! در جمع خانوادگی در مورد چیزهایی صحبت می شد که حرفها رسید به دخترخاله و دختر داییم که چادری و محجبه شده بودند. یه خانمی که خیلی جمع را دستش گرفته بود بهم گفت: میدونی چرا پات خوب نمیشه؟ چون خدا را قبول نداری و حجاب نداری و نماز نمیخونی!؟😳 حرفش را خیلی تند به من زد و به خاطر حرف او نماز را کنار گذاشتم گفتم: خدا که کاری برام نمی کنه و دارم درد می کشم پس نماز خوندنم هم فایده ای نداره !!! 🙁 چیزی که ذهنم را مشغول کرد چرا دغدغه دیگر دخترهای شل حجاب چیزهای کوچیکه و من مدام در بیمارستان و پیش دکتر باشم؟! آبان ماه تنها در خانه حوصله‌ام سر رفته بود سریال شوق پرواز را داد که در مورد شخصیت جذاب شهید بابایی و من خیلی شیفته او شدم و در اینترنت و کتابها دربارش تحقیق کردم خیلی برام عجیب بود که یک آدم میتونه این اخلاقیات جذاب را داشته باشه. خیلی دوست دارم وقتی چیزی می فهمم برای کسی توضیح بدهم در همون جمع قبلی در مورد شهید بابایی حرف زدم همون خانم گفت: تو نمازت را بخون شهید بابایی محتاج تو نیست و از کار تو خوشحال نمیشه! خیلی بدتر از این حرفش ناراحت شدم. البته حرفش هم راست بود چون من نماز نمی خوندم.🤔 در قسمتی از شوق پرواز سلما دختر شهید بابایی گفت: صبح پدرم مرا بیدار می کرد و با هم نماز می خوندیم و سوره یس می خوندیم، حساب کردم سن اون موقع سلما از من کمتر بوده ولی نماز صبح را می خونده اما با این حال گفتم خدا که کاری برای من نمیکنه برای چی نماز بخونم به خاطر همین نماز نخوندم، ولی سوره یس را خوندم، سوره یس خیلی برام جذاب بود. گفتم: خدا که همه کارهاش روی حسابه منم بنده او هستم پس چرا در این مورد به من نگاهی نمی کنه تا مشکلم حل بشه؟!🤔 تو درس تفکرات سبک زندگی، معلم خواست کنفرانس آزاد بدیم و من بهترین فرصت را پیدا کردم تا در مورد شهید بابایی صحبت کنم.‌ کنفرانس دادم و خوشحال شدم که تونستم چند نفر رو با زندگی اون شهید آشنا کنم. مادر و پدرم زیاد باورم نداشتند دلم می خواست کاش یک برادر بزرگتر داشتم که حرفهام را بهش بزنم ولی نداشتم. یک شب خواب دیدم در مجلس امام حسین هستم و چادر سرم بود و در حیاط برای سینه زنها چای می ریختم دیدم دوتا پسر جوان که لباس خاکی جبهه تنشون بود آمدند و گفتند: دو تا چایی به ما میدی؟ براشون ریختم گفتند: تو که مدام میگی کاش یک برادر بزرگتر داشتم ما که همیشه در کنارتیم و مواظبتیم تو خیلی بی وفایی که از ما یادی نمی کنی این همه پارک میری یکبار به ما سر نزدی! از خواب که بیدار شدم تعجب کردم ولی خوابم را جدی نگرفتم که بخوام برای بقیه تعریف کنم اما خیلی ذهنم مشغول بود که اون دونفر کی بودند؟ فرداش قرار بود سراغ دکتر بریم و من خیلی از این وضعیت خسته شده بودم و ناراحتی را در چشم پدر و مادرم می دیدم. سجاده ام را بعد از سه سال پهن و شروع کردم با شهید بابایی حرف زدن و گفتم: من یک ساله که شما را می شناسم و آخرین باریه که پامو تو مطب دکتر میذارم یا پای من خوب میشه و یا من دیگه نه اسم شما را میارم و نه اسم خدا را. رفتیم دکتر و دکتر با تعجب گفت: چرا بعد این همه سال مشکل پای تو را نفهمیدند با یک جراحی مشکل حل میشه! یک تومور در پایم بود که این همه سال نفهمیده بودند و اگر همون سال اول فهمیده بودند شاید درد کمتری می کشیدم. بالاخره مشکل پایم حل شد و خیلی فعالیت هایی که آرزویش را داشتم انجام می دادم. محرم شده بود دیدم یک سری از دخترای شل حجاب چادر سرشون کردند ولی موهاشون بیرون بود که من از این وضع حرص می خوردم و ناراحت بودم که من که این همه علاقه به چادر دارم چرا من ندارم. به خانه که برگشتم مادرم گفت: میخوایم بریم خرید. گفتم: نمیام ، مادرم گفت: خودت میدونی می خواستیم برات چادر بخریم! خستگی از تنم بیرون آمد و باهاشون رفتم و تا چادر گرفتیم خیلی شاد شدم. گذشت تا اینکه رفتیم مشهد و من به نیت شهید بابایی دو رکعت نماز خوندم. وقتی برگشتیم هتل خوابیدم، خواب دیدم همون دو نفر گفتند: زیارت رفتی ولی دو رکعت نماز به نیت ما نخوندی؟! من شوکه شدم و نمی دونستم اونها کی هستند. با این حال فرداش که حرم رفتم به نیت آنها هم نماز خوندم. از مشهد که برگشتیم یه روز مادرم گفت: در پارک نزدیک خانه‌، دوتا شهید گمنام هست تو که خیلی دوست داری بری سر مزار شهید بابایی و ما نتونستیم تو را ببریم بیا همین جا... وقتی سر مزار آن دو شهید گمنام رفتم احساس کردم آرامشی که در اون خواب‌ها داشتم در کنار مزار این دو شهید دارم و اون دو تا شهید گمنام از اون به بعد شدند برادرهای من و هروقت می خواستم حرفی بزنم که گوش شنوایی نبود میرفتم به آنها میزدم و متوجه شدم آنها همون دو نفری بودند که در خواب دیدم. @mardane_khoda

سلام بر ائمه بقیع (ع) آن مدینـه شهـر پیغمبر(ص) بود شهر دختـش بانوی اطـهر بود گرچه قبرش مخفی از انظار ماست رد پایش در تمـام کوچـه هاست چهـار تن از آن امامـان شفیع خفتـه اندر خاک زیبـای بقیع ---------------- آن حسـن باشـد امام مجتـبی ابن زهــرا و علـی مرتضـی صلح کرد با دشمنـان از بهر دین تا بمـانـد دین جـدش در زمین قبـر دوم از امـام چهـارمین حضرت سجـاد و زین العابدین روز و شب اندر عبـادت بود او روزیـش آخـر شهـادت بود او اختـر پنجم امام باقــر است ساده و معصوم و پاک و طاهر است گنج علـم انبـیا را او شکافت جز درایت در وجودش کس نیافت صـادق آل محمد ، جعفـر است عالـم دین ، وارث پیغمبـر است طالبـانِ علم و دانـش ، گرد او عالمانِ هـر زمـان ، شاگرد او نزد شیعـه او رئیس مذهب است اختـر تابنـده ای اندر شب است حمیدرضا فاطمی #اشعار_فاطمی 🌸🌼🍀 @fatemi84 Fatemi84.blog.ir

روضه تخریب قبور ائمه بقیع (ع) اگه می خوای گریه کنی و با امام زمان (عج) هم نوایی کنی این روضه را تا آخر گوش بده با صدای مداح اهل بیت (ع) حاج محمدرضا بذری #هشتم_شوال #اشعار_فاطمی 🍂🍃🍂 💠 @fatemi84

❌مقام معظم رهبری در دیدار امروز با فرماندهان:آنچه دشمن را حساس می‌کند اسم جمهوری اسلامی نیست بلکه این اراده که کشوری بخواهد مسلمان،مستقل و با هویت باشد و برای عزت خود به دیگران تکیه نکند موجب عصبانیت آنها است. #دیدار #رهبری #کاروان_انقلاب 🇮🇷 @karvane2

نوری دیگر ، از کلام ولی #کاروان_انقلاب 🇮🇷 @karvane2