7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 #فیلمنوشت | بهرهبرداری از اولین میدان نفتی تمام ایرانی در #خوزستان
🍃🌹🍃https://eitaa.com/fatemieh_1401
#دولت_مردم | #ایران_قوی
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 احترام عجیب علما به همسرهایشان
🍃🌹🍃
✅ این چیزا برای غربیها قفله، بعد برای ما علمدار زن زندگی آزادی شدن
https://eitaa.com/fatemieh_1401
#جهاد_تبیین | #روشنگری
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 کمکهای چند ده میلیاردی مردم برای مردم مناطق سیلزده
🍃🌹🍃
✅ احسنت بر غیرت تان♥️
https://eitaa.com/fatemieh_1401
#وحدت | #همدلی | #سیستان
🇮🇷🇵🇸
﷽
📝 اردوغان: نتانیاهو نام خود را کنار هیتلر، موسولینی و استالین ثبت کرد
🍃🌹🍃
🔹رجب طیب اردوغان: بنیامین نتانیاهو و کابینهاش با ارتکاب فجیع ترین جنایت علیه بشریت در غزه، اسم خود را در کنار هیتلر، موسولینی و استالین به عنوان «نازیهای عصر ما» ثبت کرد.
https://eitaa.com/fatemieh_1401
#طوفان_الاقصی | #فلسطین
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_چهل_و_نهم
✍ #م_علیپور
*امیر
با دیدن تعداد زیادی ماشین مدل بالا که نزدیک خونه ی مُلا شالیکار پارک شده بود ، دهن هامون ۱ متر باز شد و از شدت تعجب به افق خیره شدیم ...!!
رو به شهریار گفتم :
- مگه این بابا نَمرده ...؟ این همه ماشین اینجا چکار میکنه پس؟!
شهریار در حال رصد کردن تعداد ماشین ها گفت :
- چه میدونم! تو اینا رو ولش کن ...
فقط ماشین ها رو بچسب! خدایی فکر میکردی همچین مدل هایی رو توی ایران خودمون و روستای به این کوچیکی ببینی؟!
واقعاً هر چی که هست انگار این مُلّا شالیکار خیلی کارش درست بوده که انقدر مُرید داشته ...!
سری تکون دادم و گفتم :
- اینجوری نمیشه ، بنظرم بهتره بریم در خونه رو بزنیم شاید راهمون دادن.
شهریار در حالی که به سمت یکی از مدل بالاترین ماشین ها می رفت گفت :
- صبر کن یه سوال بپرسم الان میام.
با رفتن شهریار به خونه ی ساده و روستایی و ظاهراً نَموری که ، مثلاً خونه ی سابق مُلّا بود زل زدم!
عمیقاً دوست داشتم بفهمم چرا انقدر آدم هایی که مشخص بود پولدارن ، اینجا جمع شدن؟
مگه این آدم نَمُرده بود ...؟ پس دلیل شون برای وایسادن تو صف انتظار چی بود؟!
افکار در هم و برهمم چندان طول نکشید چون شهریار برگشت و با هیجان تعریف کرد :
- صاحب اون ماشین خوشگله رو دیدی که رفتم ازش سوال کردم؟
- نه بابا صاحبش که معلوم نیست!
شهریار با خنده گفت :
- راس میگی از این فاصله که اصلاً مشخص نیست😅
ببین این همه آدم که اینجا می بینی برای سفارش هاشون اومدن!
اون مَرده منو یهویی دید کُپ کرد!
داشت قبض روح میشد ... شانس آوردیم تو نرفتی! وگرنه با این سر و شکلِ بچه مثبتی که داری شک نکن فکر میکرد اطلاعاتی یا بسیجی چیزی هستی و یه سکته ی ناقص زده بود!!
با تعجب گفتم :
- وا برای چی سکته بزنه مگه چیکار کرده کهمیترسه؟!
شهریار سری تکون داد و گفت :
- هیچی ...! کاری نکرده که طفلِ معصوم !!
فقط یه اشاره کرد اینایی که اینجا تو صف انتظار هستن ، وایسادن که طومارهای دعا و دستورالعمل های مُلا باشی رو تحویل بگیرن.
اون چیزی که من از حرفاش فهمیدم اینه که اینا قبلاً مشکل شون رو گفتن و مُلّا هم گفته مثلاً هفته بعد بیا راه حل مشکلت رو بهت تحویل میدم.
نگو که قبل از اینکه به موعدِ تحویل دادن برسه , مُلّا باشی لطف کردن و سَقَط شدن ...!
به اطرافم نگاه کردم و گفتم :
- خب حالا که این بابا مُرده ... چرا نمیرن؟!
شهریار پوزخندی زد و گفت :
- بخاطر اینکه وایسادن شاید مباشری که داشته راهنمایی کنه سفارشات شون مثه قرمه سبزی ننه قمر جا افتاده یا نه ...!
ظاهراً این صبح کله ی سحر خروس خون این جا جمع شدن و بهشون نوبت و شماره دادن و حالا منتظرن که نوبت شون بشه ...!
با خنده گفتم :
- پس اون پسرِ مغازه دار جدی میگفت!
حالا تکلیف ما چی میشه که میخوایم یه پولی به اینا بدیم؟
شهریار گفت :
- بنظرم بریم دم خونه شاید به ما هم یه برگه ی نوبت دهی دادن و شفا گرفتیم!
بدحرفی نبود ...
به سمت خونه ی مُلّا حرکت کردیم.
شهریار زنگ زد زد اما هیچ واکنشی از سوی اهالی منزل دیده نشد.
شهریار دستش رو روی زنگ گذاشت و به صورت ممتد و اعصاب خُردکنی شروع به زنگ زدن کرد.
چند دقیقه بعد کسی از پشت آیفون فریاد زد :
- مگه نگفتم نوبت نداریم؟ مُلّا فوت شده!
با عجله جواب دادم :
- ما نوبت نمیخوایم! فقط یه کار شخصی با خود مُلّا داشتیم که بنده خدا فوت شده!
وارثی چیزی دارن باهاشون حرف بزنیم؟
صدای اون ور خط جواب داد :
- برو خودت رو رنگ کن!
صدای قطع شدن آیفون اومد.
شهریار بازم دستش رو روی زنگ فشار داد اما هیچ صدایی شنیده نشد ... ظاهراً آیفون رو قطع کرده بود!
در زدن زیادمون هم افاقه ای نکرد.
رو به شهریار گفتم :
- بنظرم موندن مون اینجا هیچ فایده ای نداره ...!
همون بهتر تا شب نشده برگردیم.
شهریار دستمو گرفت و از خونه دور شدیم و گفت :
- چی چی رو برگردیم این همه راه اومدیم!
من تا نفهمم این ملّا داشته دقیقاً چه غلطی میکرده ، تهران بیا نیستم!
یه کم دندون رو جیگر بگیر ببینیم اصلاً این در صاحب مرده باز میشه یا نه!
با شهریار چند دقیقه ای همونجا رفتیم و اومدیم و روستا رو متر کردیم!
شهریار که حسابی عاصی شده بود در حال خوردن کیک و آب میوه گفت :
- غلط کردیم بابا نخواستیم!
من که از وقتی اونجا وایساده بودیم چشم هام به خانواده ای بود که بچه ی معلولی داشتن رو به شهریار گفتم :
- من باید برم پیش اون خانواده ...!
خانواده ۳ نفره ماشین مدل بالاشون رو پارک کرده بودن و پسر معلولشون رو روی صندلی گذاشته بودن!
به سمت شون رفتم و سلام و علیک کردم.
- سلام وقت شما بخیر، عذر میخوام که مزاحم وقت تون شدم. دیدم شما هم مثه ما منتظر هستید گفتم بپرسم نوبت شما چه ساعتی هست؟
👇https://eitaa.com/fatemieh_1401
مرد میانسال که خیلی موقر و با شخصیت به نظر می اومد گفت :
- نوبت ما ساعت ۲ ظهر هست، شما چطور؟
- ما با خود مُلّا کار شخصی داشتیم، کهمتاسفانه امروز فهمیدیمفوت شدن. متاسفانه فعلاً درب رو باز نکردن.
مرد میانسال فلاکس چایی رو بیرون آورد و در حالی که توی استکان های مرتب و کاملاً تمیزی چایی میریخت گفت :
- بله متاسفانه فوت شدن ...! ظاهراً ماشین شون تصادف میکنه و بعدش آتیش میگیره و میسوزن ...
با ناراحتی گفتم :
- ای وای چه حادثه ی وحشتناکی ...!
مرد میانسال چایی رو به سمت من و شهریار گرفت و جواب داد :
- بله متاسفانه، اما چقدر من و خانمم افسوس خوردیم که ایشون فوت شدن.
تشکر کردم و نبات رو توی چایی انداختم و گفتم :
- عذرخواهم که میپرسم ، شما برای چی بعد اینکه متوجه ی مرگشون شدین بازم توی نوبت موندین؟
- قضیه ش مفصله ... این پسرمه آرمان !
از بچگی معلولیت مادرزادی داشت و ما امیدی به درمانش نداشتیم.
یه بنده خدایی ۲ سال پیش اسم ایشون رو آوردن که کلی کار ازشون برمیاد من جمله شفای بیماران.
من که چندان قبول نداشتم اما به اصرار خانومم اومدیم ...
و شاید باورش براتون سخت باشه که پسر من که مشکل مادرزادی داشت و اصلاً نمیتونست راه بره، همون روز به راه افتاد!
و در عرض ۱ ماه مثل بچه های سالم راه می رفت ...
خودش و همسرش به گریه افتادن و من و شهریار که به شدت متعجب شدیم پرسیدیم :
- الانم همچنان راه میرن؟
مرد میانسال اشکش رو کنار زد و گفت :
- ملّا چند تا دستور العمل داده بود که اگر بخوایم حالش همینطور بمونه باید اجرا کنیم، مثل اینکه هر روز گوشت خرگوش تازه سر بریده شده بخوره.
یا اینکه به هیچ وجه روضه و این جور مراسمات که باعث ناراحتی میشن پسرمون رو نبریم.
تا یه مدت کاملاً رعایت کردیم و وضعیتش ثابت بود.
تا اینکه یه بنده خدایی به خانم گفته بود گوشت خرگوش حرومه و از این حرفا ...
دیگه ما قطعش کردیم و اون ایام هم محرم بود و مداوم صدای مراسمات روضه و عزاداری پخش میشد توی خیابون و مسجد محل و تلویزیون و ...
کم کم پسرم ضعیف تر شد و روز به روز حالش بدتر شد و همینطور که الان می بینید به حالت اول برگشته!
باهاشون تماس گرفتیم گفتن باز پسرتون رو بیارید ...
از شانس بد ما اومدیم و ایشون فوت شدن!
شهریار با تعجب گفت :
- خب الان که فوت شدن برای چی منتظر هستین؟
مرد در حال جا به جا کردن پسرش گفت :
- منتظریم که مباشرشون طوماری که نوشتن رو تحویل بدن و پسرم رو ببین ...!
هنوز حرف مرد تموم نشده بود که در خونه باز شد ...
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/fatemieh_1401
#مریم_علیپور
نکته روز:
یکی از راههای باز شدن گره های زندگی ما اینه که خدا رو وکیل خودمون قرار بدیم
توکل و توسل دو سلاح بزرگ برای مومنه که به وسیله اون میتونه از سد مشکلات عبور کنه
به خدا توکل کردن یعنی باور داشته باشیم که خداوند بر همه کارها تواناست و قادر مطلقه و هنه امورات عالم دستشه و هیچ مشکلی بزرگتر از توانایی خدا نیست
https://eitaa.com/fatemieh_1401
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_پنجاهم
✍ #م_علیپور
*امیر
هنوز حرف های من با پدر پسر معلول تموم نشده بود که در خونه ی ملّا شالیکار باز شد.
مرد جوونی دم در اومد و فریاد زد :
- شماره ۸ کیه؟
زن میانسالی با عجله از ماشین شاسی بلندی خودش رو پایین انداخت و در حالی که برگه ای دستش بود داد زد :
- شماره ۸ منم ، اومدم ...
پسر جوون در رو کمی باز کرد تا زن داخل بشه.
با شهریار با عجله به سمت در رفتیم :
- آقا یه لحظه صبر کن.
پسر جوون با عجله میخواست در رو ببنده که شهریار با سرعت دستش رو لای در گذاشت.
پسرجوون فریاد زد :
- دستت رو بردار، محکم در رو میکوبم دستت قلم بشه ها؟
از شکاف در نگاهی به پسرهراسان انداختم و گفتم :
- مگه میخوای کتک کاری کنیم برادر من؟
دو کلام حرف داشتیم و زودم میریم.
پسرجوان در رو باز کرد و گفت :
- کافیه در باز بشه تا خلایق اینجا بریزن!
من که گفتم مُلّا مُرده ... اگهنوبت گرفتی برو بشین تا شماره ت رو صدا بزنم!
شهریار دستش رو برداشت و جواب داد :
- من که پای آیفون بهتون گفتم.
ما یه امانتی داریم که باید خودمون به مُلّا بدیم!
الانم اگر فوت شدن باید به دست وارثش برسه.
پسر جوان با کنجکاوی گفت :
- مُلا وارث نداره ... چیه اون امانتی؟ کتابه ها؟
شهریار سری تکون داد و گفت :
- نه بابا کتاب نیست ... ظاهراً قسمت نیست که امانتی رو تحویل بدیم.
ان شاالله می مونه اون دنیا خود آقای مقدم با مُلّا حساب میکنه ...!
پسرجوان قیافه ش تعجب کرد و گفت :
- شما چکاره ی آقا مقدمی؟
شهریار که متخصص ماهی گیری در آب گل آلود بود گفت :
- من که مسئول دفترشم، اینم دامادشه!
پسرجوان چپ چپ به من نگاه کرد و گفت :
- چند دقیقه صبر کنید.
محکم در رو به هم کوبید و رفت.
شهریار یه مشت به در زد و گفت :
- ای ادم حسابی! گول مون زد ها! فِلِنگ رو بست و رفت!
رو به شهریار گفتم :
- مطمئنم که برمیگرده ... حتی اونم آقای مقدم رو میشناخت!
شهریار به دیوار تکیه زد و گفت :
- هنوز تو کتَم نمیره که واسه چی آقای مقدم باید هر ماه یه مبلغ خیلی زیادی رو برای یه رمال که از قضا مشتری های خودش هم دارن کلی پول بهش میدن ، واریز کنه؟!
من که خودمم از شهریار متعجب تر بودم گفتم :
- اینطوری که داریم پیش میریم بعید نیست که اینم یکی از فامیل هاش باشه!!
مثه ننه نباتِ طفلی ....
تقریباً ۱۰ دقیقه ای گذشت که در باز شد و پسرجوون فریاد زد :
- شماره ۹ کی بود؟
مرد و زن دیگه ای با عجله خودشون رو رسوندن و داخل رفتن.
شهریار رو به پسر گفت :
- آقا قرار شد خبر بدی ها؟
ما از صبح یه لنگه پا اینجا وایسادیم، اگر کشی نیست بگو برگردیم تهران.
یه کم چپچپ به من نگاه کرد و گفت :
- حاجی گفت بهتون بگم که خودتون رو رنگ کنید و آقا مقدم اصلاً داماد نداره ...!
داشت در رو می بست که عکس دو نفره مون با خانم مقدم که پشت سرمون پدر و مادرش و هادی هم بودن رو جلوش گرفتم و گفتم:
- ظاهراً حاجی تون خیلی وقته از آقای مقدم بی خبره!
در یک حرکت گوشی رو از دستم قاپید و محکم در رو بست ...
به در کوبیدم و داد زدم :
- گوشیم رو بده ... آهای پسر!
شهریار هم با من شروع به در زدن و لگد به در کرد و فریاد بلندتری زد :
- گوشی رو بیار مرتیکه! آهای تخم مرغ دزد ...
چند دقیقه بعد در باز شد و پسر در رو طاق باز کرد و گفت :
- بیاین تو!
وارد حیاط شدیم و در رو بست.
اصلاً به درب ورودی نمیخورد که انقدر زمین بزرگی باشه.
خونه در وسط حیاط بزرگی قرار داشت.
دور تا دور خونه درخت های کاج و اکالیپتوس و پالونیا بود ...!
دنبال پسرجوون به راه افتادیم و به ورودی خونه رسیدیم.
فضای هال به شدت کم نور بود و چند تا شمع متفرق فضای خونه رو احاطه کرده بود و بوی عود خیلی شدیدی به مشام می رسید.
پسر جوان به مبل چرمی که کنار هال بود اشاره کرد و گفت :
- همین جا بشینید تا خودم سراغ تون بیام.
به سمت پله های مارپیچی که ورودیش کنار هال بود رفت و از پله ها بالا رفت.
وقتی از نظر غایب شد شهریار از جاش پاشد و به سمت پله ها رفت و سَرَک کشید و با صدای آرومی گفت :
- باز یه پله ی دیگه هم طبقه بالا میخوره ...!
بهش نمی اومد انقدر عریض و طویل باشه!
بدون اینکه هیچ حرفی بزنم به انگلیسی بهش گفتمکه دوربین مداربسته روی سرشه!
شهریار هم که پله های خنگی رو درنوردیده بود یهو به دوربین مداربسته ی بالای سرش زل زد و لبخند محوی به لب آورد و از محیط متواری شد و سمت من اومد.
با نشستنِ شهریار از گوشه ی هال مرد میانسالی که لباس مبدلی شبیه خدمتکارها تنش بود سینی چایی رو جلوی ما گذاشت و بدون هیچحرف اضافه ای رفت.
شهریار دستی به شکمش کشید و گفت :
- ای ول چقدر گُشنه ام بود ...!
تکه ای از کیک رو جدا کرد و توی دهنش گذاشت و لیوان چایی رو سر کشید !
👇https://eitaa.com/fatemieh_1401
نمیدونستم باید چایی رو بخورم یا نه؟ از طرفی منم مثه شهریار حسابی گرسنه و تشنه بودم و از طرفی هم به شدت نسبت به محیط مشکوک بود!
چند دقیقه ی بعد پسر جوان به همراه مرد و زنی که با ما وارد شده بودن به سمت در خروجی رفتن و چند دقیقه ی بعد به همراه مرد و زنی که باهاشون حرف زده بودیم و بچه ی معلولی داشتن وارد شدن.
با دیدن ما سری خم کردن و سلام دادن.
جلوی پاشون بلند شدیم و به سمت ورودی رفتم تا کمک کنم بالا بیان.
پدر بچه تشکر کرد و داشتم ویلچر رو به سمت پله ها می روندم که پدرش جلوم رو گرفت و گفت :
- از اینجا باید بغلش کنم جوون.
ممنونم خدا خیرت بده!
رو بهش گفتم :
- میخواین کمک تون کنم؟
لبخندی زد و دستی رو شونه هام کشید و گفت :
- شما دعا کن پسرم خوب بشه همین کافیه!
پسر معلول رو به کمک همسرش بغل کرد و از پله ها بالا رفتن.
مسیر رفتن شون رو رصد کردم و وقتی چیزی عایدم نشد به سمت شهریار که دولپی مشغول میوه خوردن بود رفتم!
رو بهم گفت :
- به نظرم با این دم و دستگاهی که دارن باید آسانسور میزدن!
رو بهش گفتم :
- فعلاً که صاحبکارشون فوت شده!
معلوم نیست اینا دارن الان پیش کی میرن؟
- پیش همون مباشرش دیگه! نفهمیدیماین طومار هایی که گفت بهشون میده چی هست؟!
در حالی که با تردید استکانِ چایی یخ زده رو برمیداشتم گفتم :
- حتماً همین دعا و جادو جنبله که این آدما درست میکنن و مینویسن دیگه!!
شهریار به مبل تکیه داد و گفت :
- دعایی که میتونه معلول مادرزاد رو شفا بده و به راه رفتن بندازه ، معلومه که طرفدار داره.
منم باشم حاضرم میلیاردی براش هزینه کنم که بچه م راه بیفته ...!
یهو صدای جیغ و فریاد مرد و زنی بلند شد ...
زن با شدت جیغ میزد و میگفت :
- خدایا شُکرت ... خدایا شُکرت ...!
شهریار هم مثه من از روی مبل بلند شد و به طبقه ی بالا زل زد ، رو به من گفت :
- فکر کنم پسره باز شفا پیدا کرد!
چند دقیقه ی بعد مرد و زن به همراه پسر معلول شون به سمت پله ها اومدن ...
پدر پسرش رو بغل کرد و زن همچنان اشک می ریخت و خدا رو شکر میگفت!
به پایین پله ها که رسیدن مرد با خوشحالی سمت ما اومد و پسرش رو ایستاده زمین گذاشت و گفت :
- می بینی؟! خودش روی پاهاش وایساد ...
پسر معلول با ناباوری به پاهاش زل زد و روی پا ایستاد و یک قدم برداشت و خواست زمین بیفته که پدرش گرفتش ...
اما دستش رو پس زد و مثل طفلِ نوپایی که تازه به راه افتاده باشه چند قدم رو به سرعت و نیمه نیمه طی کرد و به زمین افتاد ...!
پدرش با عجله بلندش کرد و گفت :
- دیدی که بهت چی گفتن؟ باید کم کم راه بری عزیزم ...
دستی به سر و روی پسر کشید و مادر همونجا روی زمین خودش رو انداخت و سجده ی شُکر به جا آورد ...!
مرد دیگه ای که لباس شبیه لباس هندی به تن داشت از پله های مارپیچ پایین اومد.
زن با عجله از روزی زمین بلند شد و به سمت مرد لباس هندی رفت.
مردی لاغر اندام با قد متوسط که نگاه نافذ و چشم های ریزی داشت و موهای براقش رو به کناری زده بود!
زن جلوی پای مرد خودش رو انداخت و گفت :
- بزارید پاتون رو ببوسم ... بزارید دست تون رو ببوسم!
آخه چطور تشکر کنم بابت این معجزه ای که کردین؟!
مرد خودش رو کنار کشید و گفت :
- به جای بوسیدن پای من , دستوراتی که بهتون گفتم رو مو به مو اجرا کنید تا پسرتون خوب بشه!
اون خاله خامباجی هایی که از سر نادانی به شما فتوا میدن خبر از زندگی شما و دردهاتون برای بزرگ کردن یه پسر معلول دارن ؟!
زن بازم به گریه افتاد و جواب داد :
- غلط کردم ... خیلی اشتباه کردم!
حق با شماست . هر امری شما بگید اجرا میکنم تا پسرم همینطور خوب بمونه و خودش راه بره.
پدرِ پسر معلول هم در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد گفت :
- اگه مشکلی خدایی نکرده پیش اومد؟
مردی که لباس هندی به تن داشت جواب داد :
- شماره تماس جدید رو توی طومارتون نوشتم.
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/fatemieh_1401
#م_علیپور
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- اینجا غرب وحشی است ...
- اینجا جشنِ آزادیِ سقط جنین کنار برج ایفل است ...
- جشن برای قتل موجود زندهای که توان دفاع از خود را ندارد ...
- باورتان میشود غربی که بچههای خود چنین میکند، دغدغه بچههای ما را داشته باشد؟!
#جنگ_شناختی
#جهاد_تبیین
https://eitaa.com/fatemieh_1401