📚 #کاردینال
📖 #قسمت_چهل_و_نهم
✍ #م_علیپور
*امیر
با دیدن تعداد زیادی ماشین مدل بالا که نزدیک خونه ی مُلا شالیکار پارک شده بود ، دهن هامون ۱ متر باز شد و از شدت تعجب به افق خیره شدیم ...!!
رو به شهریار گفتم :
- مگه این بابا نَمرده ...؟ این همه ماشین اینجا چکار میکنه پس؟!
شهریار در حال رصد کردن تعداد ماشین ها گفت :
- چه میدونم! تو اینا رو ولش کن ...
فقط ماشین ها رو بچسب! خدایی فکر میکردی همچین مدل هایی رو توی ایران خودمون و روستای به این کوچیکی ببینی؟!
واقعاً هر چی که هست انگار این مُلّا شالیکار خیلی کارش درست بوده که انقدر مُرید داشته ...!
سری تکون دادم و گفتم :
- اینجوری نمیشه ، بنظرم بهتره بریم در خونه رو بزنیم شاید راهمون دادن.
شهریار در حالی که به سمت یکی از مدل بالاترین ماشین ها می رفت گفت :
- صبر کن یه سوال بپرسم الان میام.
با رفتن شهریار به خونه ی ساده و روستایی و ظاهراً نَموری که ، مثلاً خونه ی سابق مُلّا بود زل زدم!
عمیقاً دوست داشتم بفهمم چرا انقدر آدم هایی که مشخص بود پولدارن ، اینجا جمع شدن؟
مگه این آدم نَمُرده بود ...؟ پس دلیل شون برای وایسادن تو صف انتظار چی بود؟!
افکار در هم و برهمم چندان طول نکشید چون شهریار برگشت و با هیجان تعریف کرد :
- صاحب اون ماشین خوشگله رو دیدی که رفتم ازش سوال کردم؟
- نه بابا صاحبش که معلوم نیست!
شهریار با خنده گفت :
- راس میگی از این فاصله که اصلاً مشخص نیست😅
ببین این همه آدم که اینجا می بینی برای سفارش هاشون اومدن!
اون مَرده منو یهویی دید کُپ کرد!
داشت قبض روح میشد ... شانس آوردیم تو نرفتی! وگرنه با این سر و شکلِ بچه مثبتی که داری شک نکن فکر میکرد اطلاعاتی یا بسیجی چیزی هستی و یه سکته ی ناقص زده بود!!
با تعجب گفتم :
- وا برای چی سکته بزنه مگه چیکار کرده کهمیترسه؟!
شهریار سری تکون داد و گفت :
- هیچی ...! کاری نکرده که طفلِ معصوم !!
فقط یه اشاره کرد اینایی که اینجا تو صف انتظار هستن ، وایسادن که طومارهای دعا و دستورالعمل های مُلا باشی رو تحویل بگیرن.
اون چیزی که من از حرفاش فهمیدم اینه که اینا قبلاً مشکل شون رو گفتن و مُلّا هم گفته مثلاً هفته بعد بیا راه حل مشکلت رو بهت تحویل میدم.
نگو که قبل از اینکه به موعدِ تحویل دادن برسه , مُلّا باشی لطف کردن و سَقَط شدن ...!
به اطرافم نگاه کردم و گفتم :
- خب حالا که این بابا مُرده ... چرا نمیرن؟!
شهریار پوزخندی زد و گفت :
- بخاطر اینکه وایسادن شاید مباشری که داشته راهنمایی کنه سفارشات شون مثه قرمه سبزی ننه قمر جا افتاده یا نه ...!
ظاهراً این صبح کله ی سحر خروس خون این جا جمع شدن و بهشون نوبت و شماره دادن و حالا منتظرن که نوبت شون بشه ...!
با خنده گفتم :
- پس اون پسرِ مغازه دار جدی میگفت!
حالا تکلیف ما چی میشه که میخوایم یه پولی به اینا بدیم؟
شهریار گفت :
- بنظرم بریم دم خونه شاید به ما هم یه برگه ی نوبت دهی دادن و شفا گرفتیم!
بدحرفی نبود ...
به سمت خونه ی مُلّا حرکت کردیم.
شهریار زنگ زد زد اما هیچ واکنشی از سوی اهالی منزل دیده نشد.
شهریار دستش رو روی زنگ گذاشت و به صورت ممتد و اعصاب خُردکنی شروع به زنگ زدن کرد.
چند دقیقه بعد کسی از پشت آیفون فریاد زد :
- مگه نگفتم نوبت نداریم؟ مُلّا فوت شده!
با عجله جواب دادم :
- ما نوبت نمیخوایم! فقط یه کار شخصی با خود مُلّا داشتیم که بنده خدا فوت شده!
وارثی چیزی دارن باهاشون حرف بزنیم؟
صدای اون ور خط جواب داد :
- برو خودت رو رنگ کن!
صدای قطع شدن آیفون اومد.
شهریار بازم دستش رو روی زنگ فشار داد اما هیچ صدایی شنیده نشد ... ظاهراً آیفون رو قطع کرده بود!
در زدن زیادمون هم افاقه ای نکرد.
رو به شهریار گفتم :
- بنظرم موندن مون اینجا هیچ فایده ای نداره ...!
همون بهتر تا شب نشده برگردیم.
شهریار دستمو گرفت و از خونه دور شدیم و گفت :
- چی چی رو برگردیم این همه راه اومدیم!
من تا نفهمم این ملّا داشته دقیقاً چه غلطی میکرده ، تهران بیا نیستم!
یه کم دندون رو جیگر بگیر ببینیم اصلاً این در صاحب مرده باز میشه یا نه!
با شهریار چند دقیقه ای همونجا رفتیم و اومدیم و روستا رو متر کردیم!
شهریار که حسابی عاصی شده بود در حال خوردن کیک و آب میوه گفت :
- غلط کردیم بابا نخواستیم!
من که از وقتی اونجا وایساده بودیم چشم هام به خانواده ای بود که بچه ی معلولی داشتن رو به شهریار گفتم :
- من باید برم پیش اون خانواده ...!
خانواده ۳ نفره ماشین مدل بالاشون رو پارک کرده بودن و پسر معلولشون رو روی صندلی گذاشته بودن!
به سمت شون رفتم و سلام و علیک کردم.
- سلام وقت شما بخیر، عذر میخوام که مزاحم وقت تون شدم. دیدم شما هم مثه ما منتظر هستید گفتم بپرسم نوبت شما چه ساعتی هست؟
👇https://eitaa.com/fatemieh_1401