eitaa logo
کانال ثامن
197 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
9.1هزار ویدیو
113 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇 ارتباط با مدیر کانال @Yarogh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 شهریار چند بار به در کوبید. زنگ بازم به صدا در اومد اما ظاهراً خبری نبود! در حالی که به ساختمون آموزشگاه زل زده بودم به شهریار گفتم : - خب یه زنگ بهش بزن دیگه ...! شهریار بازم شروع به شماره گرفتن کرد و گفت : - بابا صدبار زنگ زدم جواب نمیده ... بفرما بیا آدرسش رو ببین : تقاطع مدرس زاده ، کوچه شمشادی ۳ ، آموزشگاه ناجیان علم و معرفت. به پنجره ی نیمه باز آموزشگاه زل زدم و با خنده گفتم : - چه اسم پر طمطراقی هم داره ... به محله پایین شهر و ساختمون داغونش نمیخوره! شهریار که همچنان مشغول شماره گیری بود رو به من گفت : - معلومه صاحب آموزشگاه افق دیدش و جیبش چندان با هم خوانی نداشته! خم شد و تیکه سنگی برداشت و قبل از اینکه من حرفی بزنم به شیشه ی نیمه باز کوبید ...! رو بهش با عصبانیت گفتم : - معلوم هست داری چکار میکنی؟! اگه میشکست چی؟ شهریار لبه جدول نشست و جواب داد : - فعلاً که نشکسته ‌...! مگه دستم به این دختره نرسه‌. بابا قرار بود کلاس ساعت ۴ شروع بشه ... ببین تو رو خدا ساعت ۵ شدها!! گوشی رو از دستش کشیدم و خودم شروع به شماره گرفتن کردم و گفتم : - مقصر خودتی! اصلاً برای چی با اون دختره صدف عابدینی هم ساعت ۸ کلاس گذاشتی؟ الان اگه خانم مقدم کلاس رو برگزار نکته میخوای چکار کنی؟ شهریار سنگ دیگه ای برداشت و گفت : - اخوی صدبار بهت جواب دادم میگم من اگه میزاشتم یه روز دیگه کلاً درس از مخم میپرید. - ان شاالله مخت هم بپره و متلاشی بشه که منو با این کارات دیوونه کردی! کوبیدن سنگ دوم به شیشه همانا و صدای شکستن پنجره همانا!! بقالی که مغازه ش طبقه پایین آموزشگاه بود از مغازه بیرون اومد و گفت : - هوووووی پسر داری چه غلطی میکنی؟ شهریار به سمت صدا برگشت و گفت : - سلام عموجان حالتون چطوره؟ این آموزشگاه محله تون چرا درش بسته ست؟ من ساعت ۴ اینجا کلاس داشتم آخه ... بقال در حالی که فهمیده بود اتفاق چندان مهمی هم نیفتاده به سمت مغازه برگشت و با نیشخند نامحسوسی گفت : - مگه این آموزشگاه شاگرد هم داره؟ ما که سالی به ماهی یکی بیاد دو نفر بیشتر ندیدیم که بیاد و بره! رو به شهریار گفتم : - میخوای اینجا درس یاد بگیری و به مردم هم یاد بدی ...؟ از ته خیابون صدای بوق کامیون شنیده شد. سرمون رو بالا گرفتیم و پراید درب و داغون خانم مقدم ظاهر شد. همچنان صدای بوق رو در میاورد و در حال تولید آلودگی صوتی گاز میداد تا ماشین ها رو رد کنه و به آموزشگاه برسه ...! شهریار که در آستانه ی کبودی بود یهو از شدت عصبانیت شروع به خندیدن کرد و گفت : - خر ما از کُره گی دم نداشت ... نگاه کن تو رو خدا! مردم رو برق میگیره ما رو ...! 👇 @fatemieh_1401 منم با نزدیک شدن ماشین خانم مقدم خنده م گرفت. به معنای واقعی کلمه تداعی کننده ی " ماشین مشتی مَمدَلی " بود! پراید ننه مرده با خستگی و زحمت فراوان ترمز کرد و خانم مقدم به همراه یه دختر دیگه با عجله پیاده شدن. خانم مقدم با دیدن ما سلام کرد. شهریار که توپش پر بود گفت : - علیک سلام! این چه وضعشه آخه ...! آموزشگاه پیشنهادی تون تعطیله! هر چقدر زنگ و در زدیم کسی باز نکرد! خانم مقدم بدون اینکه جوابی بده دسته کلیدی از کیفش درآورد و در آموزشگاه رو باز کرد. به دنبال خانم مقدم و دوستش وارد آموزشگاه شدیم. از پله های داغون بالا رفتیم آموزشگاه که نمیشه گفت در واقع با یک واحد شخصی بسیار نمور و قدیمی طرف بودیم که اگه صندلی اداری و پوستر و بنر های زبان به چشم مون نمیخورد حس میکردیم پیرمرد و پیرزنی سالهای سال در اونجا ساکن بودن و همینجا هم فوت کردن! خانم مقدم چراغ ها رو روشن کرد و گفت : - خیلی عذرمیخوام. توی ترافیک موندیم ...! کلاس تون تک نفره بود یا دو نفره؟ شهریار با دستپاچگی گفت : - تک نفره من فقط میخوام دوره ببینم ... خانم مقدم به من اشاره کرد و گفت : - پس دوستتون برای چی اومدن؟ من و شهریار نگاهی به هم انداختیم. هر دو خجالت زده بودیم که بگیم شهریار که انقدر در ظاهر شیطون و سر زبون دار بود هنوز هم از تنها شدن با خانما واهمه داشت و با اصرار از من خواسته بود جلسه اول همراهش بیام! برای همین من وسط ماجرا پریدم و جواب دادم : - با هم بیرون بودیم برای همین منم تا آموزشگاه همراهشون اومدم. هدی ثابتی مقدم بی تفاوت به حرف ما در یکی از کلاس ها رو باز کرد و گفت : - بفرمایید آقای شفیع زاده. @fatemieh_1401 شهریار رو به من گفت : - تو هم اینجا منتظر بمون تا با هم برگردیم.
📙 خوانش کتاب دکل رو کردم به بچه‌ها و گفتم فکر کنم خسته شدید. دیدم اکثر بچه‌ها میگویند نه حاج آقا خیلی بحثتان شیرین است. ادامه بدهید. یکی از بچه‌ها صدایش را برد بالا و گفت: حاج آقا من که تازه مغزم داره از حالت آکبند بودن خارج میشه همه به او نگاه کردند و خندیدند، گفتم معلوم است من کارم را دارم درست انجام میدهم چون شغل اصلی من باز کردن پیچ و مهرههای مغز است یک باد میگیرم توی مغز، گرد و خاکش را پاک میکنم و دوباره روی هم سوار میکنم. نگاهی به ساعت کلاس انداختم و پرسیدم ساعت چند زنگ تفریح می‌خورد؟ گفتند: یک ربع دیگر. - خب بچه‌ها طبق برنامه ای که داریم کلاً شش یا هفت جلسه بیشتر در خدمت شما نیستم پس بگذارید کمی به جلسه‌ی امروز، سروسامان بدهیم و به یک جایی برسانیم. خب، ظاهراً نفسی چاق کردید و آماده حرکت هستید یک نکته هم داخل پرانتز عرض کنم؛ بچه ها چون بین جلسات ما یک هفته فاصله می‌افتد زحمت بکشید و مطالبی را که روی تخته نوشتم، حتماً برای هفته ی آینده مرور کنید تا ذهنتان آمادهی ادامه ی بحث شود. جنب وجوش برای آماده کردن قلم و کاغذ شروع شد. من هم کمی صبر کردم تا بچه ها آماده ی نوشتن شوند لحظاتی بعد گفتم: خب، حرکت میکنیم؛ ببینید بچه های گل یقیناً اگر کسی بخواهد به هدف نهایی خلقت که قرب الهی است برسد باید برای رسیدن به این قله، تربیت و ساخته شود تمام انبیاء و پیامبران الهی، تمام همّ و غمشان این بود که برای رسیدن انسانها به هدف خلقت آنها را تربیت کنند. پس انسان سازی یکی از اهداف عالی انبیاء بوده که پیش نیاز رسیدن به هدف نهایی یعنی قرب الهی است یعنی تا سنگر انسان سازی فتح نشود نمیتوانیم پرچم خود را بر بلندای قله‌ی اصلی به اهتزاز درآوریم. تمام دستورات الهی در دین برای تربیت و ساخته شدن روح ماست تا به هدف اصلی آفرینش برسیم این هم مطلب ششم که باید شما داخل دفترتان و من هم روی تخته بنویسم. بلافاصله روی تخته نوشتم: مطلب ششم: مقدّمه رسیدن به هدف نهایی و قرب الهی، انسان سازی است که انبیاء الهی عهده دار این اتفاق مهم بودند. - و اما مطلب آخری که امروز در خدمت شما بچه های عزیز هستم نکته ی بسیار دقیقی است که خیلی به ما کمک میکند تا بتوانیم از هدف و آرمان بزرگ انقلاب رونمایی کنیم. یک سؤال از شما می پرسم؛ اگر وظیفه ی انبیاء الهی، انسان سازی است آیا چنانچه میخواستند برای تربیت هر نفر، جداگانه وقت بگذارند و یکی یکی سراغ آدمها بروند تا آنها را تربیت کنند زمان و عمرشان کفاف میداد؟ مسلّماً جوابتان منفی است. اگر میخواستند دانه دانه بروند سراغ اشخاص حتماً عده ای به خاطر کمبود وقت، از این فرایند تربیتی جا می ماندند مثل این است که معلم بخواهد داخل کلاس نفر به نفر سراغ دانش آموزها برود و جداگانه به تک تک آنها درس بدهد. پس یقیناً با کمبود وقت مواجه میشود و یک عده دانش آموز، سرشان بیکلاه میماند. - دقت کنید اینجا به یک مطلب بسیار اساسی میخواهم اشاره کنم که زاویه ی دید شما را نسبت به مسائل سیاسی و اعتقادی عوض میکند. انبیاء برای حل این مشکل یعنی کمبود وقت برای تربیت جداگانه ی افراد چه کرده اند و چه برنامه‌ای پیاده نموده‌اند تا بتوانند برای همه ی انسانها برنامه ی انسان سازی و تربیت داشته باشند؛ یعنی روش تربیتی آنها برای حل این معضل چه بود؟ جواب این است که انبیاء برای تربیت انسانها گفتند ما به جامعه و نظام نیاز داریم؛ یعنی باید در منگنه‌ی یک نظام، انسانها به شکل دلخواه ساخته شوند پس انبیاء برای ساختن انسانها مدرسه سازی نکردند، عبادتگاه نساختند بلکه پیامبر برای ساختن انسان کارخانه ی انسان سازی درست کرد که همان جامعه و نظام اسلامی است و با این کارخانه میتوان به تمام اهداف تربیتی ،انسان بدون اتلاف و کمبود وقت پرداخت و به شکل معجزه آسایی مسئله‌ی رشد و تربیت تک تک مردم را پوشش داد. لبخند زنان به بچه ها نگاهی کردم و گفتم خب خدارا شکر از این مرحله هم جان سالم به در بردیم و در یک محفل صمیمی و بدون تنش یک ماده به توافقاتمان اضافه شد که فکر نکنم کسی ایراد یا اشکالی به این مطلب اخیر داشته باشد. درست است؟ بچه ها با تکان دادن سر، حرف بنده را تأیید کردند. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت: حاج آقا! اینجوری که برای من جا افتاد حتماً میخواهید بگویید هدف انقلاب ساختن جامعه اسلامی است. درست است؟ گفتم: احسنت به شما اما اجازه بدهید اینجا یکی از بزنگاه های بحث است که جلسه آتی باید مفصل چکش کاری شود، جلسه ی بعد موضوع ما همین است و خواهیم گفت آرمان بزرگ و هدف اصلی انقلاب ما چیست. - خب دستها را ببرید به سمت خودکار و مطلب هفتم را مثل من بنویسید! مطلب هفتم: انبیاء برای تربیت انسانها و رساندن آنها به هدف نهایی یعنی قرب الهی نیاز به جامعه و نظام دارند چرا که تربیت فرد به فرد زمان بر است. ادامه دارد...🍃 https://eitaa.com/fatemieh_1401
1⃣0⃣ »از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!« احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلوله های تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه ها پرچم های سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن (ع) پرچم سرخ »یا قمر بنی هاشم« افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوری اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و خنده های خجالتی اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را »حسن« بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید : »نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!« بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشت زده می دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نم یداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله های خمپاره را جا زد و با فریاد »لبیک یا حسین« شلیک کرد. در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد : »تو اینجا چیکار میکنی؟« تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام شکسته است. با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده ام، به رزمنده ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونی ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید: »داعشی ها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.« خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد : »واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟« عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد : »خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن 700 نفر رو قتل عام کرد!« روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد : »میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!« دیگر رمقی به قدم هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد میداد : »این بی شرف ها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!« شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد : 👇https://eitaa.com/fatemieh_1401