📚 #کاردینال
#قسمت_سیزدهم
✍ #م_علیپور
سرم رو بالا آوردم.
با دیدن جمعیتی که در حال کتک زدن کسی بودن با شهریار به سمت شون دوییدیم ...
شهریار از پشت یکی از جوون هایی که به بسیجی بنده خدا لگد میزد رو گرفت و مشت محکمی به صورتش خوابوند!
حتی نمیتونستم توی اون لحظه و شلوغی از شهریار بخوام دخالت نکن
و به یادش بیارم که ما همین الان تعهد دادیم که هیچ کاری نکنیم ...!
چون قبل اینکه بتونم فکر کنم یه دختر فریاد زد :
- این دو تا هم با این عرزشی عوضی هستن ...
از اونجا اومدن نجاتش بدن!
نیمی از جمعیت به من و شهریار حمله کردن.
فریاد زدن و گفتن اینکه ما این وسط هیچ کاره ایم بی فایده بود.
ضربه ی محکمی به سر شهریار خورد
تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود به زمین بیفته ...
محکم گرفتمش و نگه ش داشتم.
پسری که بازم به سمت مون اومد رو پس زدم
دستش رو بالا آورد تا مشتی حواله م کنه
اما قبل از اون ضربه محکمی به پهلوش زدم
دور خودش پیچید و نفر بعدی برای زدن من و شهریار جایگزین شد!
باورم نمیشد که اینا هم وطن های خودمون بودن که به قصد کشت داشتن ما رو میزدن.
شهریار فریاد زد :
- پسره کو؟ پسر بسیجی کجا رفت؟
تو سیل جمعیتی که مشغول حمله به ما بودن
دنبال پسری بودم که شهریار به دفاع از اون ما رو به این مهلکه کشونده بود ...
اما هیچ اثری ازش نبود.
شهریار یکی از اونا رو گرفته بود و با عصبانیت مشت حواله ی صورتش میکرد و با فریاد میپرسید :
- اون پسره کجاست ها؟
مگه با تو نیستم عوضی؟
اون بچه بسیجی که دنبال خودتون کشوندین کجاست؟
به دفاع از شهریار به سمتش رفتم و تلاش کردم جداشون کنم.
یهو یه زن میانسال با عجله به سمت مون اومد و کیفش رو بالا برد و محکم به سرم کوبید ...
چشمام تار شد
حس کردم ضربه با یه چیز فلزی و سنگین همراه بود.
در حالی که داشتم تلو تلو میخوردم
روی زمین افتادم
و همه رو تار می دیدم
یکی از جوون ها چوبی برداشت و محکم به سر شهریار زد.
شهریار هم تعادلش رو از دست داد
و با دست شکسته ی وبال گردنش روی زمین افتاد.
زن میانسالی که چند ثانیه پیش با کیف تو سرم زده بود فریاد زد :
- بچه ها فِلِنگ رو ببندین .
اون بچه عرزشی رو هم ...
باقی حرفاش رو نشنیدم و از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با سر وصدای پیج بیمارستان به خودم اومدم.
چشمام رو به سختی باز کردم.
سرم به شدت درد میکرد
حس میکردم پشت سرم در حال شکافتن باشه.
توی بخش و روی تخت بیمارستان دراز بودم.
خودم رو تکون دادم و سرم رو گردوندم.
شهریار رو تخت روبرویی دراز کشیده بود.
سرم به دست هر دومون وصل بود
رو به شهریار گفتم :
- شهریار ... شهریار ...
یهو با عجله از جاش پاشد و روی تخت نشست.
- زنده ای؟
سعی کردم از جام پاشم اما سرم به شدت گیج میرفت.
رو بهش گفتم :
- حالت چطوره تو؟
من که سرم داره میترکه ...!
شهریار دست شکسته شو وبال گردنش بست و گفت :
- خدا بهت رحم کرده که الان زنده ای!
اونقدر از پشت سرت خون اومده بود که فکر کردن ضربه مغزی شدی و میمیری.
اما خوشم اومد سگ جون تر از این حرفایی!
چی تو سرت زدن که انقدر پشت سرت شکاف برداشته؟
با فهمیدن شرح حالم و خونریزی که ازش بی خبر بودم ، بیشتر احساس ضعف کردم.
به سقف چشم دوختم و جواب دادم :
- یه زن کیفش رو به سرم کوبید ...
اما میدونم که یه جسم فلزی سنگین به سرم خورد.
معلوم نیست چه کوفتی توش گذاشته بود.
شهریار از روی تخت بلند شد و سرمش رو کند و به دست گرفت و بالای تختم اومد؛
علاوه بر دستش که وبال گردنش بود
صورتشم به شدت کبود و ورم کرده بود.
با دیدنش خنده م گرفت و گفتم :
- شهید راه یه بسیجی جوجه فکلی شدی ها!
شهریار به شدت رنگش تغییر کرد و گفت :
- پسره بیچاره هنوز پیدا نشده
تو اون لحظه حواست نبود که چطوری داشتن میزدنش.
انگار که محشر کبری بود.
نمیدونم چطور تا من فریاد زدم و به سمت شون رفتیم یهو غیب شد.
انگار نصف جمعیت وایسادن من و تو رو بزنن.
نیم دیگه ی جمعیت هم اون بسیجی رو دور کردن و بردن.
قیافه ش از جلوی چشمم نمیره.
نکنه کشته باشن بچه رو؟
خداشاهده بوی شهادت میداد از بس که قیافه ش معصوم بود ...
با ناراحتی گفتم :
- مطمئن باش به اونم یه ضربه خلاص مثه ما زدن و ولش کردن ...
شهریار با تعجب گفت :
- نمیدونم این جماعت وحوش کجای ایران بودن که ما تا حالا ندیده بودیمشون؟
به قصد مرگ میزدن ها!
من تا حالا توی عمرم انقدر نزده بودم و منو نزده بودن ...!
تلاش کردم تا از جام پاشم.
شهریار نگه م داشت و گفت :
- به اون مخ تعطیلت کم فشار بیار.
👇 @fatemieh_1401
📙 خوانش کتاب دکل
#قسمت_سیزدهم
... دنیا خانه و محلّ امتحان ما انسانهاست و خدا قرار نیست تقلب برساند بلکه خدا راه را قبلاً نشان داده و با قرآن و اهل بیت ع فرمولهای رسیدن به خوشبختی و هدایت را برای ما توضیح داده و گفته است اگر راه حق را انتخاب کنید به سعادت میرسید و اگر در راه باطل قدم بگذارید، عذاب میشوید. اگر قرار باشد روز عاشورا امام حسین ع با معجزه پیروز شود، اخلاص و ایمان افراد محک نمیخورد این امتحان و غربالگری خداست تا آدم های پاک و طیّب از انسانهای خبیث تفکیک و جداسازی شده و مطابق اعمال و رفتارشان به آنها جزا داده شود.
- خب بچهها حالا که امام زمان ع قرار نیست با معجزه ظهور کند، معنایش چیست؟ معنایش این است که باید اسباب طبیعی ظهور برای ایشان فراهم شود. خب اسباب طبیعی برای ظهور ایشان چیست؟ مهمترینش همان جواب آقا مهدی است که گفت مردم باید پذیرای امام زمان باشند تا هم جانشان در امان باشد و هم مردم ایشان را برای تشکیل حکومت همراهی کنند.
- خب، اینجا باز از شما یک سؤال میپرسم پذیرا بودن مردم به چه معناست؟ آیا فقط به این است که بگوییم آقا عاشقتیم و قلباً شما را دوست داریم؟ آیا پذیرا بودن مردم به این است که مخالف تشریف فرمایی ایشان نباشند؟ بگذارید یک مثال ساده بزنم؛ فرض کنید قرار است یک مهمان عزیز و دوست داشتنی به منزل شما بیاید و البته این مهمان شما یک مهمان عادی نیست؛ مهمان شما یک فرد همه فن حریف است؛ هم متموّل و پولدار است هم طبيب متخصص است، هم مدیر مجرب و کارکشته است و هم عارف و عالم بزرگی است یقیناً حضور و سکونت چنین فردی در محله ی شما میتواند زمینه ساز تحول در زندگی اهالی محله از لحاظ مادی و معنوی شود. خب وقتی به شما بگویند چنین شخصی قرار است به منزل شما بیاید آیا شما مینشینید داخل خانه و میگویید: «آخ جون دارد برای ما مهمان میآید و دست به سیاه و سفید نمیزنید و مدام میگویید منتظر قدومش هستم؟
بچه ها به این لحن من خندیدند من هم خندهام گرفت.
- اتفاقاً اینجا اوّلِ اقدام و کار شماست؛ بلند میشوید، خانه را تمیز میکنید، میوه میخرید غذا درست میکنید جای نشست و برخاست او را آماده و مهیا میکنید و برای او تدارک حسابی میبینید؛ یعنی برای آمدن مهمان عزیزتان زمینه سازی میکنید در واقع در دل انتظار یک نوع فعالیت، تلاش و اقدام نهفته است. لذا در روایت داریم که «بهترین اعمال انتظار فرج است یعنی انتظار فرج را یک نوع عمل تلقی کرده اند، نه یک حالت درونی و قلبی. البته بعداً خواهیم گفت که چه تلاش و اقدامی باید برای زمینه سازی ظهور و آمدن حضرت انجام دهیم. خب تا اینجا را داشته باشید؛ به چند مطلب ناب و اساسی اشاره کردیم که طبق روال قبل آنها را مینویسم تا رشته ی بحث را گم نکنیم.
مطلب هشتم:
مهمترین حادثه قبل از قیامت، ظهور امام زمان ع است.
مطلب نهم:
امام زمان ع با اسباب طبیعی ظهور میکند نه با معجزه.
مطلب دهم:
مهمترین اسباب طبیعی برای ظهور، پذیرا بودن واقعی مردم است تا حضرت در امان باشد و ایشان را در تشکیل حکومت همراهی کنند.
مطلب یازدهم:
پذیرا بودن مردم به این معنا نیست که قلباً منتظر ظهور ایشان باشند بلکه باید برای زمینه سازی ظهور فعالیت و تلاش کرد.
- خب میبینم که همگی از این همه سواد و علم بنده مبهوت شده و سرگیجه گرفتهاید.
صدای خنده ی بچه ها بلند شد. یکی از بچه ها گفت: حاج آقا، کاش شما معلّم ما بودید، آخه معلمهای ما ...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد بلافاصله سخنش را قطع کردم و گفتم خب، کافی است. دیگر نمیخواهد زود پسر خاله شوید. درست است که از من خوشتان آمده ولی دلیل نمیشود پشت سر معلمتان حرف بزنید. حتی اگر معلم شما گاهی هم خُلقش تنگ میشود و تندی میکند وظیفه ی شما این است که احترام بگذارید. حق ندارید خدای ناکرده، زبانم لال با بی احترامی یا توهین و غیبت برکت عمر و علمتان را ضایع کنید. اتفاقاً معلمی که اخلاقش را نمی پسندید، بخشی از تعلیم و تربیت شماست تا سعه صدر پیدا کنید و آستانهی صبرتان بالا رود. احترام گذاشتن به معلمی که همه جور مورد پسند من باشد هنر نیست هنر این است که با تمام خُلق و خوی نچسبی که معلمم دارد و خوشایند من نیست باز به او احترام بگذارم. بگذارید آب پاکی را روی
دستتان بریزم، در یک جمله میگویم؛ بداخلاقی معلم، چیزی از وظیفهی شما در قبال او کم نمیکند و البته معلّم هم در برابر شما مسئول است و بابت کم کاری و یا بدخُلقی خود باید در دادگاه عدل الهی پاسخگو باشد؛ اما شما در حفظ حرمت او و انجام وظیفهتان نباید ملاکتان رفتار یا اخلاق او باشد. درست مثل مسئلهی پدر و مادر است آنجا هم اسلام همین حرف را میزند. یعنى خدا احترام به والدینی را واجب کرده که معصوم نیستند و حق نداریم با این ذهنیت پیش برویم که اگر آنها خوب بودند پس به آنها احترام میگذاریم اصلاً اسلام این را قبول ندارد.
ادامه دارد ...🍃
https://eitaa.com/fatemieh_1401
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_سیزدهم
1⃣1⃣
»حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سیدعلی خامنه ای به حاج قاسم گفته
برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!«
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :
»بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!«
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم می پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :
»شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!«
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بی خوابش خون می بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک
نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد، عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او
بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :
»حاجی خونه اس؟«
گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک هایش
مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بی پرده پرسیدم :
»چی شده؟«
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :
»بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...«
گاهی تنها خوش خیالی میتواند نفس رفته را
برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :
»دیدم دستش زخمی شده!«
و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :
»الان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.«
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم هایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد
و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمی آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود
👇
31.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چرا نباید به آمریکایی ها اعتماد کرد❓
چگونه آمریکایی ها با ظاهر سازی مذاکره نقشه حمله به ایران را طراحی کردند❓
🔔ویژه برنامه #ساعت_صفر 🔔
(#قسمت_سیزدهم) انتشار برای اولین بار
#ایستاده_ایم
#انتقام_ملی | #وعده_صادق
. #ایران_پیروز
#ایستاده_ایم
#وعده_صادق
#انتقام_ملی
🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺
https://eitaa.com/fatemieh_1401
31.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چرا نباید به آمریکایی ها اعتماد کرد❓
چگونه آمریکایی ها با ظاهر سازی مذاکره نقشه حمله به ایران را طراحی کردند❓
🔔ویژه برنامه #ساعت_صفر 🔔
(#قسمت_سیزدهم) انتشار برای اولین بار
#ایستاده_ایم
#انتقام_ملی | #وعده_صادق
🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺
https://eitaa.com/fatemieh_1401
31.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چرا نباید به آمریکایی ها اعتماد کرد❓
چگونه آمریکایی ها با ظاهر سازی مذاکره نقشه حمله به ایران را طراحی کردند❓
🔔ویژه برنامه #ساعت_صفر 🔔
(#قسمت_سیزدهم) انتشار برای اولین بار
#ایستاده_ایم
#انتقام_ملی | #وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_آمریکا
🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺
https://eitaa.com/fatemieh_1401