📚 #کاردینال
#قسمت_هجدهم
✍ #م_علیپور
رئیس پاسگاه رو به معاونش که سروان جوونتری بود کرد و گفت :
- به سربازها بگو محتاط باشن که کسی این اطراف نباشه که فیلم بگیره.
تو این شلوغی و اوضاع امنیتی فقط همین رو کم داریم که دردسر جدید تولید بشه و بازم دمار از روزگار ما پلیس ها دربیارن!
ذهنم با شدت شروع به کند و کاو میکرد ...
با صحبت هایی که شده بود حدس زدم که پدر خانم مقدم باید آدم مهمی باشه!
اما هر چقدر فکر کردم سواد سیاسی نه چندان زیادم به هیچ جایی نرسید ...
تقریباً هیچ آدم مهم و صاحب منصبی رو با فامیلی " ثابتی مقدم " نمیشناختم.
ای کاش حداقل تو این بیکاری و ساعت ها انتظار بی ثمر ، حداقل گوشی هامون رو پس میدادن تا بتونم تو اینترنت سرچ کنم!
و بفهمم این آدمی که همه جز من میشناختنش کیه؟
یه لحظه ته دلم خالی شد...!
اینبار حسابم علاوه بر پلیس و یگان ویژه و دانشگاه؛
با یه مقام مسئول بود که اصلاً نمیدونستم کیه و رتبه ش چیه؟!
به سختی نفس کشیدم و با خودم فکر کردم :
- اگه فقط یک سوال بپرسی که این آدم کیه غافله رو باختی ...!
با این گندی که دخترش بالا آورده بود باید چکار میکردم؟
یه کم از دور به خانم مقدم نگاه کردم.
تنها چیزی که از وَجَناتِش پیدا نبود این بود که دخترِ یه آدم مهم و صاحب منصب باشه!!
یه تیپ ساده و کامل معمولی ...
یهو یاد پراید درب و داغونش با اون بوق کامیونی افتادم!
نا خودآگاه وسط اون همه استرس و انتظار خنده ام گرفت ...!
جای شهریار خالی بود که از تعجب شاخ دربیاره
اما مطمئنم تا حالا اونم نگرانم شده بود
مخصوصاً اینکه گوشی هامونم خاموش بود و الانم نیمه شب شده بود و من بدون هیچ خبری غیب شده بودم!
یهو جرقه ای به ذهنم زد و با خودم گفتم :
- شاید پدرش آخونده ...؟
آره با عقل جور درمیاد چون رئیس پاسگاه از بردنِ آبروی پدرش با کشف حجاب حرف زد
و چند بار حاجی صداش زد.
شاید اصلاً امام جماعتِ تهران باشه؟
اما نه امام جماعت های تهران نشنیده بودم این اسم رو داشته باشن!
تلاش برای اینکه بفهمم قراره چه کسی با چه پستی رو ببینم به هیچ جایی نرسید
برای همین ترجیح دادم منتظر بمونم
و از قبل به این فکر کردم که کاملاً صادقانه بگم که دخترش خودش منو نامزد خطاب کرده و من این وسط هیچ نقشی نداشتم جز اینکه فقط یه شال خریده بودم ...!
خانم مقدم در سکوت روی صندلی نشسته بود و چشماش رو بسته بود
چند بار خواستم برم روی صندلی کنارش بشینم و بهش بگم بابا این چه گندی بود زدی؟
واسه چی این وسط منو قاطی ماجرای خودت کردی؟
اما نتونستم
به شدت تحت نظر بودیم و نمیدونستم واکنش باید چی باشه!
اگه میخواستم حقیقت رو بگم این تنها راه بود که قبلش هیچ حرفی با خانم مقدم نزنم که بقیه حس نکنن هماهنگ کردیم یه دروغی بلغور کنیم تا خودمون رو از این مهلکه نجات بدیم!
نمیدونم چقدر از این افکارم گذشت که یهو صدای یه سرباز ما رو به خودمون آورد :
- جناب سروان ... جناب سروان آقای مقدم اومدن.
از شدت استرس از جام پاشدم و ایستادم.
چند دقیقه بعد یه مرد چهارشونه که موهای نسبتاً کم پشتی داشت و کمی از من کوتاهتر بود با دو نفر محافظ که هر کدومشون ۲ برابر هیکل من بودن وارد شد.
کت شلوار رسمی طوسی تنش بود!
به محض اینکه شروع به حرف زدن کرد از صداش و نحوه ی حرف زدنش حس کردم آشناست و میشناسمش!
اما نمیدونستم چطوری و کجا!
نگاهی به من و دخترش که تنها جوون های اونجا بودیم انداخت و با رئیس پاسگاه دست داد و گفت :
- سلام علیکم سروان پیکارجو
حال و احوال؟
فکر میکردم تا حالا بازنشسته شدی مومنِ خدا.
رئیس پاسگاه لبخندی زد و گفت :
- ما که از خدامونه والا ... دوستان نمیزارن بریم سر خونه زندگیمون و به بچه و نوه هامون برسیم!
آقای مقدم که بسیار موجه و در عین حال با جذبه به نظر می اومد جواب داد :
- ان شاالله که این آشوب ها میخوابه و شما هم برمیگردی خونه و یه دل سیر استراحت میکنی.
سروان پیکارجو با نیشخند گفت :
- دقیقاً دیگه جونی برامون نمونده ...
برعکس شما که ماشاالله هر روز در تکاپو و تلاشین.
بنظرم وقتشه شما هم یه کم به اهل و عیال برسید ...!
ظاهراً دخترخانومتون بدجوری تو خونه حوصله شون سر میرفته که پا توی این آشوب های خیابونی گذاشتن ...!
حس کردم عرق سردی از پیشونیم چکید و دستام یخ کرد.
سروان پیکارجو به ما اشاره کرد و گفت :
- البته دخترخانومتون ادعا میکنن شعارهای صلح آمیز دادن ...!
ولی خودتون در جریانید که هر نوع شعاری توی این شلوغی ها باید سرکوب بشه ...!
راستی نگفته بودین صاحب دوماد شدین؟
مبارکا باشه جناب!
نمیدونم چرا اون لحظه از نظر من انگار صدسال گذشت
شاید برای این بود که منتظر بودم که وقتشه یه واکنشی از خودم بروز بدم.
اما نشد و نتونستم.
جو اونقدر سنگین بود که خانم مقدم هم کاملاً سکوت کرده بود و فقط به بقیه نگاه میکرد.
👇@fatemieh_1401
📙 خوانش کتاب دکل
#قسمت_هجدهم
... چون هنوز رفتار و منش کارگزاران مدیران و مسئولین ما صددرصد با ارزشهای اسلامی و قرآنی انطباق کامل ندارد.
یکی از بچه ها که میزش نزدیک من بود با حالت اعتراض گفت: حاج آقا، مردم خودشان باید رعایت کنند و جامعه را اسلامی کنند. چه ربطی به مسئولین دارد؟
سرم را به سمتش چرخاندم یک گام به طرف میزش برداشتم و گفتم: آفرین! به نکتهی خوبی اشاره کردی بله درست است. مردم باید خیلی از مسائل را بدون این که نگاهشان به مدیران و کارگزاران باشد، خودشان مراعات کنند؛ مثل نماز خواندن و روزه گرفتن که ربطی به مسئولین کشور ندارد و اگر بدانم که تکلیف من خواندن نماز است باید نمازم را ادا کنم، حتی اگر حاکمان و مسئولین کشورم مسلمان نباشند. اما بچهها اینجا یک نکته ی بسیار دقیق و ظریف است که نباید از آن غافل شویم. ببینید عزیزان، وقتی ما میگوییم دولت ما، یعنی مسئولین ما باید اسلامی باشند، دو رکن اساسی را باید برایش در نظر بگیریم؛ یکی اینکه تفکر، اخلاق و رفتار و منش کارگزاران باید با ارزشهای اسلامی منطبق باشد که توضیح خواهم داد و رکن بعدی این است که علاوه بر ویژگیهای کارگزاران، روشها و ساختارهای ادارهی کشور نیز باید اسلامی باشد.
یک مثال ساده میزنم تا برایتان خوب جا بیفتد؛ مدرسه ای را که مدیر، ناظم معلم و معاون پرورشی دارد تصور کنید اگر این مدرسه بخواهد اسلامی باشد باید دو رکن داشته باشد؛ یکی این که مدیر و بقیهی مسئولین و معلمان باید مسلمان واقعی باشند؛ رفتار و منش آنها باید اسلامی باشد؛ یعنی دیندار و اخلاق مدار باشند؛ مثلاً اهل نماز و واجبات شرعی باشند؛ علنی جلوی دانش آموز گناه نکنند؛ خوش برخورد و مهربان و دلسوز باشند؛ ساده زیست، اهل گذشت و خوش زبان باشند؛ به دانش آموز احترام بگذارند و او را تکریم کنند ،خب تصوّر کنید اگر همه ی مسئولین مدرسه اینگونه باشند یقیناً فضا و جوی که از دینداری و اخلاق اسلامی آنها در مدرسه ایجاد میشود تأثیر زیادی در تدیّن و رفتار اسلامی دانش آموزان خواهد داشت بنده به عنوان مبلغ دینی در مدرسههای زیادی رفت و آمد دارم با چشم خودم دارم میبینم وقتی کادر یک مدرسه در این قضیه ای که گفتم یک دستتر و هماهنگ تر باشند، دانش آموزان آن مدرسه نیز یک سروگردن نسبت به بچههای مدارس دیگر از لحاظ ادب و دینداری جلوتر هستند و این به طور واضح در رفتار و ظاهر آنها مشهود
است.
حالا برعکس اگر فرض کنید کادر مدرسه از مدیر گرفته تا خدمتکار، همگی نسبت به دین و اخلاق اسلامی و احکام شرعی مقید نباشند، خب به ضرس قاطع دانش آموزان این مدرسه در این فضا، رشد دینی و اخلاقی نخواهند داشت؛ درست مثل این میماند که شما وقتی در فضای یک هیئت مذهبی و اهل مسجد قرار میگیرید و با اتوبوس راهی زیارت کربلا می شوید، اصل این فضا و شرایط روحیهی شما را متناسب با همان جو، تغییر میدهد این یک قانون است که روحیه و حال، در تصمیم گیری ها، رفتارها و عکسالعملهای ما مؤثر است مثلاً اگر شما در هیئت عزاداری برای امام حسین عالم سینه زدید، اشک ریختید دعا کردید حال و روحیهی خوبی پیدا خواهید کرد. حال اگر موقع بیرون آمدن از هیئت، مادرتان به شما زنگ بزند و بگوید در مسیر برگشت نان بخرید، تقریباً بدون گارد و با پذیرفتن حرف مادرتان می روید توی صف نانوایی و اگر هم یک ربع، بیست دقیقه معطل میشوید ولی باز نان را بدون ناراحتی و غر زدن میخرید و میآیید منزل. امّا اگر شما توی کوچه با بعضی از دوستانتان دعوا کرده باشید و اعصابتان خُرد باشد و همان لحظه که اعصابتان خط خطی است مادرتان زنگ بزند و بخواهد شما از سر راهتان نان بخرید، شما به خاطر حال و روحیه ای که دارید دل و دماغ نان خریدن ندارید. حالا ممکن است بروید نان را هم بخرید اما ممکن است پشت گوشی هی چک و چانه بزنید بگویید: مامان میشود الان نخرم؟ حال ندارم بالاخره یک جوری میخواهید از زیرش در بروید و حتی ممکن است به خاطر هیجان و عصبانیتی که دارید، ناخودآگاه به مادرتان بی احترامی کنید پس ببینید بچه ها، حال و روحیه واقعاً در رفتار و عکس العمل ما نقش دارد.
- خب برگردیم به مثال خودمان آن مدرسه ای که مسئولینش با دینداری و اخلاق دارند مدرسه را اداره میکنند و معلمهایی دارد که با اخلاقشان باعث ایجاد حال خوش و روحیهی خوب در دانش آموز می شوند به طور قطع چنین دانش آموزی در این فضا آرامش و نشاط بیشتری دارد و همین باعث میشود تا رفتارهای دانشآموزان در جهت دینداری و اخلاق مداری شکل بگیرد درست مثل فضای داخل خانه؛ اگر والدین در خانه، متدیّن و نمازخوان باشند معمولاً فرزند نیز نمازخوان میشود. پس فضایی که در آن مردم دارند زندگی میکنند مثل هواست. اگر هوا تمیز و سالم باشد راحت نفس میکشیم و اگر آلوده باشد نفس کشیدن سخت می شود.
ادامه دارد...🍃
https://eitaa.com/fatemieh_1401
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_هجدهم
1⃣8⃣
اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد.
می دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم:
»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!« و می دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :
»قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (ع) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :
»مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (ع) امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...«
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :
»زخمی بود، داعشی ها داشتن فرار می کردن و نمی خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!«
و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد:
»دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (ع) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!«
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :
»حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!«
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :
»عباس برامون یه نارنجک آورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی ذاشتم دستش بهم برسه...«
که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد:
»هیچی نگو نرجس!«
می دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله های دلتنگی را در نگاهش می دیدم و فرصت
عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان
می رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک هایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از
حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ
همه رزمندگان را در آغوش می گرفت و می بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان
نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :
»معبر اصلی به سمت شهر باز شده!«
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی این چنین فرمانده ای سینه سپر کرد :
»حاج قاسم بود!«
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد:
»عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :
»نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!« و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :
»مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربال و نجف برسه!«
تازه می فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی می کرد و حیدر هنوز از همه غم هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد:
»عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟«
👇https://eitaa.com/fatemieh_1401