eitaa logo
کانال ثامن
197 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
9.1هزار ویدیو
113 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇 ارتباط با مدیر کانال @Yarogh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 به جمعیتی که توی پاسگاه نشسته بودن نگاه کردم. دیگه از هیاهوی خیابون خبری نبود. انگار گرگ های توی خیابون که میخواستن جمعیت رو بشکافن و هر مخالفی رو بِدَرَن ، الان فقط یه مشت جوون گول خورده ی رسانه ای بودن‌ که از بره هم بره تر بودن ...! نیروهای یگان اونقدر خبره بودن که به سرعت چند نفر رو که ظاهراً سر دسته های ماجرا بودن از بقیه جدا کردن و با خودشون بردن. ظاهراً قشری که اینجا نشسته بودن قسمت خاکستری ماجرا بودن! اونایی که قرار بود تُناژ خاکستری بودن شون ، حکم شون رو صادر کنه تا جهنمی یا بهشتی بودن شون مشخص بشه! اونقدر شُکه بودم که توی سکوت نشسته بودم! با خودم فکر میکردم که پس اون تعهدی که به دانشگاه دادم چی میشه؟ شاید منم بابت این ماجرا اخراج میکردن ... ته دلم خالی شد! از درون با خودم به جدال افتادم - آخه برای چی خودت رو قاطی این ماجرا کردی پسره ی احمق؟ + چه کاری ازم برمی اومد؟ پسره مقنعه شو درآورد. - مثلاً میخوای بگی خیلی مدافع قرآن و خدا و پیغمبری؟ اون حتماً خودش دلش میخواسته جزو این جریان باشه که قاطی شون شد! + اگه میخواست پس چرا وقتی پسره مقنعه شو تو آتیش انداخت باهاش دعوا کرد؟ - شاید اونم مثه تو نگران دانشگاه و اخراج شدنش بوده! + هر چی که هست من تا حالا بی عفتی و بدی ازش ندیدم. - مگه چقدر میشناسیش؟ واقعاً که احمقی. - همین دو برخورد برام کافی بود بدونم اهل این جریان نیست و چیزایی که شعار داد حرف دل منم بود! حرف دل همه ی جوون ها بود! اما قبول دارم الان و توی این شرایط جای ابرازش نیست. با صدای رئیس پاسگاه به خودم اومدم : - آهای خانم شما بیا اینجا ... خانم مقدم هم که مثه من توی افکارش فرو رفته بود به خودش اومد و گفت : - من ...؟ - بله با شمام! خانم مقدم به کُندی که حس میکردی وزنه سنگین به پاش وصل کردن به سمت‌ رئیس پاسگاه و مسئول یگان ویژه و همون خانمی که سوارش کرده بود رفت. - اسم و فامیل - هدی مقدم. - اونجا چکار میکردی؟ برای چی شعار میدادی؟ از کی خط گرفتی؟ رئیست کیه؟ خانم مقدم با نیشخند جواب داد : - ظاهراً فیلم جنایی خیلی نگاه میکنید. من نه رئیس دارم نه از کسی خط گرفتم! کور که نیستم دارم وضعیت این مملکت رو می بینم! چطور مسئولین هر غلطی دلشون بخواد انجام میدن و میرن و هیچکسی هم نه پاسخگوئه نه مجازاتشون میکنه اونوقت که رسید به ما شدیم اغتشاشگر و آشوبگر؟ من حق خودم رو فریاد زدم از هیچکسی هم ترسی ندارم! رئیس پاسگاه گفت : - چیه اون خواسته ت که بخاطرش حجاب درمیاری؟ اینه اون زن و زندگی و آزادی که ازش دم میزنید؟ مردم رو میکشید و اموال عمومی رو آتیش میزنید! کو اون آزادی ها؟؟ خانم مقدم جواب داد : - هیچ آزادی وجود نداره، همین شما هم که الان این لباس تنته هیچ آزادی نداری والا دلت نمیخواست نصفه شبی اینجا باشی! منم آزادی نخواستم ما زنا یک عمره‌که هیچچچچ آزادی نداشته و نداریم. من برابری میخوام!‌ و برای برابری هم نیازی به کشف حجاب ندارم ... یکی از همین پسرای عوضی مقنعه منو برداشت و گرنه قبل از اون حجاب داشتم! پلیس دستش رو روی سیستم تکون داد و گفت : - مشخص میشه! کد ملی؟ خانم مقدم چشماش رو بست و چیزی نگفت. - گفتم کد ملی؟ زود ... خانم مقدم از صحبت های صریحش فاصله گرفت و با حالت ملتمسانه گفت : - کجا رو باید امضا کنم و تعهد بدم؟ پلیس از جاش پاشد و گفت : - گفتم کدملی؟ گوشت مشکل داره؟ خانم مقدم با من من جواب داد : - حفظ نیستم. - مشکلی نیست کیفش رو بیارین اینجا پلیس خانم که از شانس گند ما ظاهراً ول کن ماجرا نبود گفت : - اون آقایی هم که اونجا وایساده لباس سبز تنشه با این خانمه، ظاهراً نامزدشه! از اون بپرسید شاید کد ملیش رو حفظ باشه! قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد. نمیدونستم باید چه جوابی بدم. اگه میگفتم نامزدش نیستم دروغش مسجّل میشد و بیشتر بهش شک میکردن ... اگرم سکوت میکردم برای خودم بد میشد و معلوم نبود که قرار بود باهامون چیکار کنن!! نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. یه سرباز با کوله پشتی سفید و مشکی وارد شد و روی میز رئیس گذاشتش. خانم مقدم با ناراحتی چشماش رو بست. در کیفش رو باز کرد و محتویاتش رو میز خالی کرد. بین وسایل و پخش و پلایی که توی کوله بود بالاخره یه کیف پول پیدا شد ...! پلیس کارت ملی رو بیرون کشید و گفت : - عجب! واقعاً شماره ملی تون رو حفظ نیستین؟! از قضا خیلی هم شماره ی رُندی داره ...! به سرعت توی سیستم تایپ کرد ومشغول خوندن شدم. خانم مقدم با مشت شالش رو گرفته بود و مداوم گره میکرد و باز میکرد! حس میکردم استرس شدیدی رو تحمل میکنه!‌ 👇
📙 خوانش کتاب دکل خب حالا این قسمت بحث را بیشتر دقت کنید؛ بیاییم همین قضیه را برای انقلاب ایران تصوّر کنیم باید چند نکته پیرامون هدف انقلاب روشن شود؛ اوّلاً باید ببینیم انقلاب ما باید چند مرحله را طی کند تا به قله ی اصلی، یعنی تمدن نوین اسلامی برسد؟ ثانیاً باید ببینیم در حال حاضر، انقلاب ما در کدام مرحله و کدام قسمت از این مسیر قرار دارد؟ ثالثاً باید ببینیم با توجه به گذشت زمانی که از اول انقلاب داشتیم یعنی حدود چهل سال، آیا با این میزان از پیشروی که در این مسیر داشته ایم انقلاب، نمره‌ی قبولی میگیرد یا خیر؟ پس ابتدا باید مشخص شود انقلاب ما چند مرحله را باید طی کند تا قله رفیع آرمان و هدفش را فتح کند؟ - بچه ها خوب دقت کنید که این مراحل و گامهایی که به شما عرض میکنم، درست مثل مراحل ساخت شهرکی است که مثال زدم؛ یعنی مراحل آن كاملاً عقلی و منطقی است و سیر طبیعی انقلاب برای رسیدن به هدفش یعنی تمدن اسلامی طبق نظر کارشناسان و عقلای جامعه و جامعه شناسان همین مراحلی است که خواهم گفت: اولین مرحله برای رسیدن به نقطه مطلوب یعنی تمدن اسلامی، مرحله‌ی ایجاد انقلاب است یعنی همان اتفاق سال ۵۷ که یک انفجار علیه نظام طاغوت بود این همان مرحله ای است که یکی از دوستان شما گفت: «باید غاصبان زمین خود را بیرون کنیم تا بتوانیم برای ساخت شهرک اقدام های بعدی را انجام دهیم. - بچه ها درباره ی این مرحله و اصل انقلاب و قیام مردم ایران در آینده مفصلاً حرف خواهم زد اما فعلاً در همین حد از بنده قبول کنید که اولین مرحله برای رسیدن به تمدن اسلامی برداشتن مانع بزرگ، یعنی نظام طاغوت در مملکت ما بود که اهدافش از بن و اساس با اهداف ما زاویه داشت. اما مرحله دوم بعد از ایجاد انقلاب مرحله‌ای است که باید یک هندسه کلی از نظام اسلامی طراحی کنیم این همان نقشه ی مهندسی است که برای ساخت شهرک لازم داشتیم به این مرحله میگویند تشکیل نظام اسلامی منتها این نظام جدید و این طرح مهندسی باید بر اساس اهداف آرمانها و ارزشهای اسلامی تهیه شود آرمانها و ارزشهایی همچون آزادی عزّت، استقلال، معنویت و غیره که تجلّی و بروز این نظام اسلامی را در قانون اساسی مشاهده میکنیم یعنی نقشه ی کلّی نظام و زیر مجموعه‌های آن در قانون اساسی ما طراحی شده است. منتها عرض کردم که حتماً باید این نظام و نقشه بر اساس مبانی دینی و قرآنی پایه ریزی شود. خب این هم مرحله ی دوم. اما مرحله ی سوم مرحله ای است که باید ارزشها و آرمانهایی که در مرحله‌ی قبل یعنی در مرحله ی نظام اسلامی تعریف شده بود، توسط یک دستگاه مجری و مدیریتی تحقق پیدا کند و به معنای ساده باید این نقشه روی زمین توسط معمار و بنا و کارفرما پیاده شود به این مرحله میگویند مرحله‌ی تشکیل دولت اسلامی. البته منظور از دولت در اینجا هیئت دولت و وزرا نیستند، بلکه منظور، مجموعه ی مسئولین کشور هستند پس ما به یک سیستم مدیریتی نیاز داریم تا نظام اسلامی و نقشه و هندسه ی کلّی نظام را در جامعه اجرا و پیاده کند. اما مرحله چهارم این است که با اجرای درست قانون توسط سیستم مدیریتی کشور و مدیریت سالم اسلامی آرمانها و ارزشهای اسلامی در سطح جامعه و بین مردم گسترش پیدا کند که نتیجه اش میشود جامعه‌ی‌ اسلامی. - پس بچه ها مرحله ی چهارم چیست؟ مرحله ی چهارم تشکیل جامعه ی اسلامی است در مثالی که زدیم اگر مهندس یا معمار و کارفرما که سیستم مدیریتی برای ساخت شهرک به حساب می‌آیند درست کار کنند و بر طبق نقشه‌ی مهندسی کار را پیش ببرند، بعد از مدتی شما اسکلت شهرک و جاده کشیهای آن را از دور میبینید و میتوانید بگویید که شهرک دارد ساخته می‌شود این هم از مرحله.ی چهارم که تشکیل جامعه اسلامی بود. و اما مرحله‌ی پنجم و آخرین مرحله، تشکیل تمدن اسلامی است. یعنی اگر جامعه‌ی ما در همه ابعاد اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی اسلامی شد و زندگی مردم ما رنگ و بوی اسلامی گرفت و سبک زندگی آنها دینی و اسلامی گشت در این صورت، زمینه برای ایجاد تمدن نوین اسلامی هم به وجود خواهد آمد. - خب بنده مایلم تا اینجای بحث را روی تخته ثبت کنم شما زحمت بکشید و بنویسید. مطلب سیزدهم: برای رسیدن به تمدن نوین اسلامی باید پنج مرحله طی شود؛ اوّل ایجاد انقلاب دوّم تشکیل نظام اسلامی سوم تشکیل دولت اسلامی، چهارم تشکیل جامعه‌ی اسلامی و پنجم تشکیل تمدن اسلامی. همین طور که با هر دو دستم دو طرف ماژیک را گرفته بودم و آن را می‌چرخاندم نگاهی به حمید کردم و گفتم خب آقا حمید گل نکته ای که این جا لازم است عرض کنم این است که ما اکنون در مرحله‌ی سوم، یعنی مرحله ی تشکیل دولت اسلامی هستیم. بعد رو به بچه‌ها گفتم اینکه آقا حمید ما میگوید تو کتم نمیره که بگیم ما اسلامی هستیم از یک لحاظ درست است. چرا که جامعه ی ما الحق و الانصاف، هنوز کاملاً اسلامی نیست ... https://eitaa.com/fatemieh_1401 ادامه دارد ...🍃
📚 📖 1⃣7⃣ انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا (س) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباتمه زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتاده اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه ام سقف این سیاه چال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ این همه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می فهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. 👇https://eitaa.com/fatemieh_1401