eitaa logo
کانال ثامن
217 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
12.5هزار ویدیو
129 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 *امیر یه مرد قُلچماق و برادر مباشر شهریار رو به سختی از مباشر جدا کردن و به گوشه ی خونه هدایت کردن. رو به مباشر گفتم : - میشه یکی اینجا به ما بگه چه خبره؟ از کی تا حالا دختر مردم رو بی اجازه و اجباری میفرستن که محرم کسی دیگه بشه و ...؟ مباشر خیلی ریز و جدی به من نگاه کرد و جواب داد : - آقا مقدم خودشون در جریان هستن. این خانم هم‌ خودشون میدونستن برای چی به همراه شما اومدن. آقا مقدم ایشون رو برای همراهی مُلّا فرستادن ... به شما دو نفر هم این مسئله ارتباطی نداره. پیشنهاد میکنم‌ دخالت نکنید. قبل از اینکه من جوابی بدم شهریار که به زور‌ نگه ش داشته بودن بازم باهاشون درگیر شد و شروع کرد به فریاد زدن : - مرتیکه ی احمق! اصلاً میفهمی چی میگی؟!‌ این دختر نامزد منه که همراهمون اومده! آقای مقدم هم‌ غلط کرده که بذل و بخشش میکنه! اگه جرات داره چرا دختر خودش رو نمیفرسته که به مُلّا جونش خدمت کنه ...؟! مباشر خیلی جدی جواب داد : - هر کدوم از ما آرزو میکردیم که دختری داشتیم که به مُلّا تقدیم میکردیم، منتها قبل از اینکه ایشون جا به جا بشه و قصد تجدید فراش بکنه دختر آقای مقدم ازدواج کرده ...! با عصبانیت جواب دادم :‌ - معلوم هست دارین چی میگین؟ مُلّا جای پدربزرگ این دخترهاست. به چه دلیل و برهانی آرزو داشتین دخترتون در خدمت یه پیرمرد باشه ...؟! مباشر که همچنان خونسرد بود و عصبانیت ما هیچ تاثیری روش نداشت جواب داد : - شما چطور مسلمانی هستید که نمیدونید در صدر اسلام ، مسلمان ها فوج‌فوج‌دختران شون رو به پیامبر تقدیم‌میکردن تا به نوعی با پیامبر خدا وصلت کنن و نَسَب خونی داشته باشن؟ خون داشت خونم رو میخورد و جواب دادم : - اولاً اگر شما به قرآن و احکام و احادیث مسلط بودین خیلی خوب میدونستید ‌که پیامبر نمیخواستن با دختران اون افراد ازدواج کنن! بلکه اونا زوری این درخواست رو داشتن. تا جایی که آیه قرآن نازل شد که پیامبر دیگه حق ازدواج نداره و دست از سرش بردارن و انقدر عذابش ندین. دوماً تمام زنانی که پیامبر باهاشون بعد از مرگ حضرت خدیجه ازدواج کرده بودن بیوه بودن که همسرانشون فوت شده بودن! تنها کسی که دوشیزه با پیامبر ازدواج کردن جناب عایشه بودن که ایشون هم‌ یه دختر سن کرده و کاملاً بالغ بودن و به اصرار پدرشون ابوبکر به عقد پیامبر در اومدن. پس پیامبر هیچوقت برای خدایی نکرده هوس بازی زن اختیار نکردن! سوماً من هنوز ربط این ماجرا رو به مُلاّ نمیدونم؟ ایشون نه پیامبره نه ما اصراری کردیم دختران مون رو عقد کنه! غیر از اینه که مُلّا از سر هوس خودشون چنین درخواستی دارن ...؟! مباشر که با حرف های من به شدت صورتش متورم‌ و قرمز شده بود فریاد زد : - این مرتیکه ی مُرّتد رو بگیرین! آقای مقدم باید بیاد و جواب پس بده که این افراد کافر رو از کجا گیر آورده و به محلِ امن ما فرستاده ...؟! من و شهریار هر دو با تعجب گفتیم : - کافررررر؟! ما کافریم یا شما ...؟ مباشر چشم هاش رو بست و مثل انسانی که مسخ شده باشه دست هاش رو بالا آورد و گفت : - مُلّا گفت که این ۳ نفره هاله هایی دارن که دوستان ما رو داره اذیت میکنه ... گفت که از خودمون دورشون کنیم. اما من گفتم که به آقای مقدم اعتماد کنیم. مباشر سرش رو پایین آورد و در حالی که چشم هاش به خون نشسته بود گفت : - امشب شب بسیار مهمی برای مُلّاست ... امشب درهای کیهانی در جایگاه متناسبی برای رَصَد بین ابعادی هستن. زود باشین یه تیغ بُرنده بیارین ...! چند دقیقه بعد مرد با چاقوی تیزی به سمت مباشر اومد. من و شهریار با تعجب به رفتارهای مباشر نگاه میکردیم و باورمون نمیشد که اینا واقعیه ...! مباشر با چاقو به سمت من اومد. مرد قُلچُماق عین یه جوجه من رو گرفت و در یک حرکت مباشر چاقو رو رگ مچ دستم زد. شروع کردم به فریاد کشیدن و تقلا کردن. زن آشپز با عجله اومد و فنجون شیشه ای به دست مباشر داد. مباشر همچنان با تقلای من رگم رو فشار داد و خون توی فنجون جهید. برادر مباشر هم با شهریار در تقلا بود و با هم درگیر بودن. مباشر با مرد قُلچُماق به جون من افتادن و شروع کردن به کتک کاری. شهریار که آزاد شده بود با عجله برای کمک به من اومد. مباشر فریاد زد : - خونه ریخته شده باید نوشیده بشه ... برادر مباشر تلاش میکرد فنجون خونی رو به خورد من بده. شهریار مشت محکمی نثار برادر مباشر کرد و فنجون روی زمین افتاد. هر دو با مردک قُلچماق درگیر شدیم. زنِ آشپز از اون ور هال میخواست به زور دست صدف عابدینی رو بکشه و با خودش همراه کنه. صدف در یک حرکت سیلی محکمی به زن زد و روسری زن به عقب رفت و صدف موهاش رو گرفت و با هم درگیر شدن. من و شهریار همچنان در حال زد و خورد با اون ۳ مرد بودیم. در ورودی باز شد. یهو صدایی فریاد زد : - اینجا چه خبره ...؟! 👇https://eitaa.com/fatemieh_1401