11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ناشنیدهها #قسمت_پنجم
#⃣ آنها بی شمارند؟!!!
🔻هیچ چیز اتفاقی نیست!
♻️ ادامه دارد...
🇮🇷☫بسیجیان عزیزبه جمع کانال اگاهسازی امام صادق علیه السلام بپیوندید👇
سال مهار تورم ، رشد تولیدگرامی باد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@agahsazi_imam_sadegh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#اگاهسازی
#اگاهسازی_امام_صادق_علیه_السلام
#تقویت_ایمان
#امید_افرینی
#جهاد_تبیین
#جنگ_شناختی
#بسیج_مظهر_اقتدار_و_امنیت
#بسیجیان_مدافعان_حریم_ولایت
📚 #کاردینال
#قسمت_پنجم
*امیر
با صدای داد و بیداد شهریار یهو از خواب پریدم
با عجله به سمت حیاط کارخونه رفتم.
شِرمین دنبال شهریار می دویید و اونم در حال فریاد کشیدن بود!
با عجله به سمت شون رفتم و با صدای بلند گفتم :
- شِرمین!
کافیه دیگه ... بسه دیگه وایسا!
بهت میگم وایسا ... آره ... آفرین!
همونجا رو زمین بشین.
بهت میگم بشین.
حیوان زبون بسته روی زمین نشست.
شهریار با ترس و لرز گوشه ی دیوار وایساده بود و به شِرمین زل رده بود!
انگار که باورش نمیشد سگ بیچاره ادب و احترام هم بلده ...
پقی زیر خنده زدم
ظرف غذای شرمین رو پر کردم و گفتم :
- بیا غذاتو بخور ... زود باش!
با دم پایی کج و کوله م به ظرف فلزی غذا ضربه زدم.
شِرمین به سمت غذا دویید.
شهریار که تازه یخش باز شده بود و میخواست حرکت کنه بازم به دیوار چسبید.
با خنده رو بهش گفتم :
- اول صبح توی حیاط چه میکنی؟
شهریار در حالی که به سمتم می اومد گفت :
- با اجازه تون دست به آب میرفتم خبر مرگم!
زمین به این بزرگی ...
نمیدونم واسه چی سرویس و حموم رو اون ور ساختن؟!
خب بابا لامصب کنار خونه نگهبانی میساختین ...
چپ چپ نگاش کردم و جواب دادم :
- خب واسه اینکه خبر نداشتن قراره نگهبان یه بچه سوسولِ ترسو باشه!
اتفاقاً خیلی هم خوبه که سرویس از خونه دور باشه.
درسته که توی سرما و گرما یه کم رفت و آمد سخته
اما میگن اونقدر بخارات سمی این توالت داره که بهتره هر چه بیشتر از خونه زندگی دور باشه!
شهریار شلوارک راه راهش رو بالا کشید و گفت :
- برو بابا دلت خوشه
داریم تو این تهران کوفتی با این دود خفه میشیم ، تو درگیر بخارات سَمّی توالتی؟!
زیر کتری رو روشن کردم و جواب دادم :
- خب اگه سبک زندگی هامون سالم بود این وضعیت مریضی و بدبختی رو نداشتیم!
این دود و کربن هم حاصلِ همین زندگی شهری و معظلاتشه!
شهریار رو مبل دراز کشید و داشت انگشتش رو سمت دماغش میبرد که بالش رو براش پرت کردم و توی سر و صورتش خورد.
شروع کرد به داد زدن :
- چه میکنی؟
با خنده گفتم :
- وقتی من هستم دست توی اون دماغ کوفتیت نکن، حالمو بهم زدی بابا!
بالش رو برام پرت کرد و گفت :
- به تو چه دماغ خودمه!!
- بعلللله دماغ خودت هست ما هم منکر نیستیم
هر وقت من نبودم دستتو تا آرنج تو دماغت کن و مغزتم بخارون!
اما این کارت الان مردم آزاریه.
پاشد دستش رو شست و با شلوارکش پاکش کرد و جواب داد :
- برو گمشو بابا، چه آزاری به تو رسوندم نگاه نکن خووو
- منم علاقه نداشتم دماغ پر از خِل جنابعالی رو نگاه کنم داداش
منتها وقتی تو اتاق ۲ متری روبروم نشستی
نخوام نگاه هم بکنم قیافه ی منحوست توی چشم و چالمه!
مثه این دخترا خودشون رو تو خیابون لخت میکنن و میگن نگاه نکن
یکی نیست بهشون بگه ;
خب خواهر من ما نمیخوایم نگاه کنیم
شما به زور زَلَم زیمبو یه جوری خودت رو درست کردی که بکنی تو چشم و چال ما!
اصلاً اگه برای نگاه کردن نیست واسه چی ۸ صبح به غایت ۶ کیلو بتونه کاری کردی😂
شهریار کتری قوری داغونِ عتیقه رو کنار سفره گذاشت و گفت :
- پاشو صبحونه بخور
خون به مغزت نرسیده داری چرت پرت میگی.
سر سفره نشستم و در پنیر رو باز کردم و با دیدن کپکی که روش بود دادم به هوا رفت ...!
- ایشاالله نفله بشی تو شهریار!
باز کارد پنیر رو توی دهنت کردی؟!
تو این بدبختی و بی پولی این دومین قالب پنیره که کپکی میکنه ...
شهریار پنیر رو از دستم کشید و گفت :
- برو بابا این که کپک نیست ...
اصلاَ پنیر از کپک به وجود میاد!
تیکه ی کپک زده رو جدا کرد و با اشتیاق از تیکه ی سالم توی نون گذاشت و مشغول خوردن شد!
با اکراه پنیر رو برداشتم و یه لقمه خوردم.
- پاشو آماده شو که حسابی دیرمون شده، معلوم نیست چقدر باید سر جاده وایسیم تا یکی ما رو سوار کنه!
- هی ... خاک تو سر سینگل مون کنن که یه دوس دختر پولدارم نداریم بیاد ما رو سوار کنه و برسونه!
با خنده گفتم :
- مثلاً چه آپشن جذابی داری که عاشق تو بشه؟
شهریار که نزدیک بود پنیر کپکی رو بخوره ،محکم رو دستش زدم و جواب داد؟
- اولاً که مهندس هستم
خوشتیپ هم هستم
تازه مهم اینه توی یه دانشگاه خوب درس میخونم
که اسمش رو بیارم دخترا برام صف میکشن!
در حال لباس عوض کردن گفتم :
- بریم که دخترای صف کشیده الان دم درن.
شهریار شلوار لی رو روی همون شلوارک راه راه پوشید و در حالی که زبونش رو در آورده بود تا زیپ شلوارش رو بکشه گفت :
- خدا شاهده که من دیگه به شوگر مامی هم الان راضی ام!
هی ... تف به روت دنیا!
رتبه دو رقمی کنکور رو ببین به چه بدبختی و فلاکتی رسیده!
یهو صدای در زدن های ممتد به در اومد ...
با عجله به سمت در رفتیم.
شهریار داد زد :
- ایشالله قلم بشه اون دستت
کم بکوب اومدیم بابا!
در رو باز کرد.
صدای دخترونه ای با خجالت گفت :
- سلام
ادامه دارد ...
#م_علیپور
@fatemieh_1401
📙 خوانش کتاب دکل
#قسمت_پنجم
گلدستهی مسجد از قاب پنجرهی کلاس پیدا بود. گفتم: آقا احسان چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است چرا باید کشور ما وقتی این همه تنگدست و نیازمند دارد، دسته دسته اسکناس بشمارد و بریزد در جیب گشاد مردم سوریه، یمن عراق، لبنان و فلسطین؟
کلاس به قدری در سکوت بود که صدای بال مگس را هم میشد شنید. گفتم: آقا احسان موقتاً دستم را از روی ماشه برمیدارم و دست از شلیک انتقادها میکشم فقط خواستم بخش کوچکی از اوضاع بی در و پیکر جامعه را بازگو کنم اینها بدون رودربایستی مشکلات نظام و انقلاب ماست و اگر بخواهم میتوانم تا شب برایتان از این دست معضلات بشمارم. حالا شما آقا احسان عزیز به کمک رفقای خودت من و بچهها را قانع کن ما منتظریم تا ببینیم میتوانید یا نه.
به تدریج درگوشی حرف زدن بچهها شروع شد. با دست زدم روی میز .
- ساكت لطفاً. منتظر جواب این آقایان انقلابی هستم.
احسان که کمی دستپاچه شده بود و گوشها و یک طرف لپش از استرس سرخ شده بود نگاه ناامیدانهای به هم قطاریهایش کرد. آب دهانش را قورت داد و با کمی لرزش صدا گفت: حاج آقا! سؤالات شما زیاد
بود و هم از این شاخه به آن شاخه رفتید کدامش را جواب بدهیم؟
- ببین آقا احسان من نمیدانم، این مشکل شماست. اگر خدا وکیلی این نظام و انقلاب بر حق است و کارش درست است باید برای من و بچهها ثابت کنی حداقل یک چیز بگو تا ما دلمان به این نظام، کمی گرم شود یا به آینده امیدوار شویم.
دستم را گذاشتم روی شانه احسان و رو به کلاس گفتم بچههای عزيز قبل از اینکه پاسخ آقا احسان و دوستانش را بشنویم، باید به یک نکته اقرار کنم؛ بعضی وقتها نباید از مرز انصاف رد بشویم. آقا احسان و رفقایش با این که تعدادشان انگشت شمار است اما صلابت در اعتقاد و شجاعتشان قابل تقدیر است گاه پیش میآید در یک اداره یا مثلاً در مسجد و یا حتی جایی مثل صف نانوایی حقی پایمال میشود اما اگر احساس کنیم طرفدار و حامی نداریم و در اقلیت هستیم، نُطُق نمیکشیم و جُربزهی انتقاد و مطالبهگری نداریم پس انصاف این است که از آقا احسان و دوستانش تشکر ویژه کنم چرا که بخاطر تعداد کمشان جا نزدند.
کلاس در سکوت معناداری فرو رفت. همین طور که دستم روی شانهی احسان بود گفتم:
اما برگردیم سر اصل ماجرا ببینید بچههای عزیز بنده نقش بازی نکردم گلایه و انتقادهایی که به این نظام ردیف کردم، بازار گرمی نبود. نمیشود از روی تعصب گفت که این وصلهها به انقلاب ما نمیچسبد. نه، واقعاً خیلی از این ایرادها به مملکت ما وارد است. من هم به عنوان یک روحانی در دل جامعه مشکلات و گرفتاریها را لمس میکنم و میچشم، دارم میبینم که خیلی از مردم ما به اصطلاح صورتشان را با سیلی سرخ نگه میدارند.
با این حرف یکی از بچهها به صورتش سیلی زد و سرخی آن را به بغل دستیاش نشان داد کلاس پر از خنده شد من هم خندیدم و در ادامه گفتم: این جا یک پرسش بسیار مهم از شما دوستانم دارم ولی قبل از اینکه سؤالم را مطرح کنم لطفاً برای سلامتی آقا احسان و دوستانش یک صلوات بفرستید تا بنشینند. انقلابیهای کلاس با صلوات بچهها بدرقه شدند و همگی سر جایشان نشستند.
گفتم: قبل از آن سؤال اساسی، یک مژده هم باید به شما بدهم، انشاءالله کلاس شما قرار است روی آنتن برود البته نه آنتن ماهواره و
تلویزیون، بلکه قرار است به امید خدا و عنایت اهل بیت ع مطالبی که این جا باهم گفت وگو میکنیم در قالب یک کتاب داستانی چاپ شود، البته قرار نیست اگر کسی اینجا سؤالی میپرسد نام واقعی او را داخل کتاب بیاوریم بلکه یک اسم مستعار برایش درج میکنیم تا آزادانه بتوانید سؤالات خود را مطرح کنید با این مژدهای که به بچهها دادم کمی خودشان را جمع و جور کردند و از فاز متلک انداختن و هذلهگویی تغییر موضع دادند، بعضیشان که انگار دارند آمادهی مصاحبه تلویزیونی میشوند شروع کردند به صاف کردن گلو. بعضیها هم گویا آماده پرواز میشدند، کمی داخل نیمکت جابه جا شدند و سیخ نشستند.
- خب بچهها حالا شش دانگ حواستان جمع باشد. با انتقادهایی که از انقلاب کردم خواستم آب پاکی را روی دستتان بریزم و خیال نکنید من آمدهام اینجا تا بگویم نظام ما عیب و نقصی ندارد و همه چیزش گل و بلبل است. بگینگی داشت همان چیزی میشد که دوست داشتم باشد؛ بچهها حضورم را باور کرده بودند لحنم را مهربانتر کردم و گفتم: در این شش یا هفت جلسهای که مهمان شما هستم امیدوارم به دور از جنگ و جدل، گفت وگویی صمیمانه داشته باشیم و بدون تعارف، از نظرات، پیشنهادها یا انتقادات شما بهره ببرم. هنوز کمی جوّ کلاس گرفته و خشک بود باید ترفندی به کار میبستم تا یخ بچهها باز شود. گفتم: خب بنده الان که روی قلبم دست میگذارم میبینم قلبم دارد با محبّت شما تاپ تاپ میکند اما نسبت به قلب شما کمی ته دلم قرص نیست و فقط در یک صورت مطمئن میشوم.
https://eitaa.com/fatemieh_1401
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_پنجم
5⃣
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده های شیرینش و از همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشک خون میبارید! از حیاط همهمه ای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود.
به سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری می آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه ای بودم که عباس به پا کرده و اصلا به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن عمو در گوشم نشست :
»بهتری دخترم؟«
به پشت سر چرخیدم و دیدم زن عمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته ام، به سمتم آمد و مژده داد :
»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.«
و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زن عمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت :
»واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسی مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!«
و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :
»پس اون صدای چی بود؟«
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :
»جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!«
از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه
چیزی بپرسم، خبر داد :
»بالخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.«
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :
»نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!«
انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش لرزید :
»نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!«
با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت:
»به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!«
و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد:
»مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!«
گوشم به عاشقانه های حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد:
»به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!«
و صدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمی داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس هایش
را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که به جای پاسخ به هشدار عباس،
قلب کلماتش برای من تپید:
»نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!«
و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم:
»منتظرت میمونم تا بیای!«
و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما
وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را
میسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده هاکیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
👇https://eitaa.com/fatemieh_1401
16.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕛💯
📌موج اصلی وعده صادق، اخیرا کدام موج بود و توسط چه کسانی خلق شد⁉️
🗞درآمد اصلی صهیونستها کجاست و ایران چه بلایی سر این مراکز آورد❓
🗯 تو هم بیکار نشین، یا علی بگو...🗣
🔔ویژه برنامه ساعت صفر 🔔
(#قسمت_پنجم) انتشار برای اولین بار
#انتقام_ملی | #وعده_صادق
#ایستاده_ایم
#وعده_صادق
#انتقام_ملی
🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺
https://eitaa.com/fatemieh_1401