eitaa logo
کانال ثامن
217 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
12.5هزار ویدیو
129 فایل
'بسم‌رب‌الامیرالمومنین' فردا دیر است! رهبر انقلاب: نیازهای مربوط به آینده نیازهایی است که اگر شما امروز به فکر نیفتید و برایش کاری انجام ندهید، فردا درخواهید ماند؛ یعنی فردا گیر میکنید . . .🌱 -مقام‌معظم‌رهبری ۱۴۰۰/۱۱/۳🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 همینطور سر مزار نشسته بودیم و شهریار عین ابر بهار گریه میکرد! با اینکه خودمم به شدت بهم ریخته و ناراحت بودم و موقع تشییع همه مردم خون گریه کرده بودن، اما حال و روزم از شهریار بهتر بود! دستی به پشتش گذاشتم و گفتم : - تو نمیخوای بس کنی؟ خدا شاهده که انقدر تو امروز اشک ریختی خانواده ی خودش نریختن ... بابا بس کن ! این بنده خدا که جاش توی بهشته من نمیفهمم این همه آبغوره گرفتن تو برای چیه؟! دیگه مرگ هم از این بهتر میشه ...؟ آهی کشیدم و به سکو تیکه دادم و زیر لبی گفتم : - ای کاش من جای این جوون بودم! کاش من بودم اونی که تا لحظه آخر زیر هر جور شکنجه ای طاقت آورد اما لب از لب باز نکرد که به ولی زمان و اهل بیت بی احترامی کنه! دروغ چرا منم اشک ریختم موقع تشییع و روضه خیلی اشک ریختم. اما اشکم از دلسوزی نبود اشکم از غبطه خوردن بود اینکه این جوون که جای برادر کوچیکتر منه کجا بود و من الان کجام ...؟ با این حرف ها که خواستم شهریار رو آروم کنم ، بدتر آتیش جگرش رو روشن کردم و به هِق هِق افتاد. چیزی نگفتم تا خودش رو خالی کنه! خیلی وقت نبود که با هم رفاقت کرده بودیم! یادمه اون روز وقتی توی سیستم قبولیم توی دانشگاه به اون خوبی رو خوندم کلی خوشحال شدم. بلاخره این همه طعنه و نیش و کنایه اطرافیان رو شنیده بودم و خودم رو به نشنیدن زده بودم! - این همه درس خون بودی که فیزیک قبول بشی؟ ما رو باش که فکر میکردیم قراره آقای دکتر بشی! یاد آوری حرف های فک و فامیل و دوست و آشنا ، بازم قلبم رو جریحه دار کرد! مخصوصاً منی که به درس خونی توی فامیل معروف بودم. اما از شدت استرس سر جلسه حالم بد شد و نیمی از وقت کنکور اولم رو توی دستشویی بودم و داشتم بالا میاوردم. و تموم استرس هام فقط یه دلیل داشت : - اگه نتونم پزشکی قبول بشم چی؟ آبروم جلوی کل فامیل میره ...! و همونم شد. وقت کم آوردم و همه ی تست ها رو نصف نیمه جواب دادم و نتیجه همون چیزی شد که فکرشم نمیکردم. علیرغم اینکه رتبه الف دانشگاه شدم و میتونستم توی دانشگاه شهر خودمون بدون کنکور ارشد رو شرکت کنم، اما تصمیم گرفتم بخونم و بازم کنکور بدم! سالها گذشته بود دیگه اون جوون خام ۱۹ ساله نبودم که وقتی جواب کنکورم اومد با قضاوت بقیه گریه م بگیره ...! اما وقتی بازم حرفاشون رو شنیدم که بازم میخوای درس بخونی که چی؟ پاشو برو کار کن که اگه الان یه بقالی برات باز کرده بودن وضعت بهتر بود! اما من نشستم و خوندم و اینبار ارشد فیزیک هسته ای قبول شدم. روز اولی که برای ثبت نام اومدم آروم و بدون هیچ جلب توجهی مشغول کارای ثبت نامم بودم! برعکس شهریار ... که همون اول که وارد سالن میشدی صدای شهریار کل فضا رو پر کرده بود. داشت در مورد وضعیت اسفبار تهران و دودش حرف میزد. و نمیدونم چی شد که وقتی روی نیمکت محوطه نشستم و زل زدم به روزنامه که بلکه محض رضای خدا یه کار پیدا کنم ، صدای شهریار بازم تو گوشم اومد که گفت : - اخوی علم پیشرفت کرده ها؟ هنوز تو این کاغذ پاره های صد سال پیش دنبال کار میگردی؟؟ بیا این PDF رو نگاه کن ... کارای پاره وقت این هفته که مخصوص ما دانشجوهاس توش اومده! تشکر کردم و نگاهی انداختم و بین تموم این کارایی که ذکر شده بود فقط دو تا به دردم میخورد، یکی نگهبانی تو همین کارخونه ی ورشکسته ... یکی هم یه شرکت دانش بنیان! و از قضا شهریار هم متقاضی همون کار بود! خیلی راحت با هم هم مسیر شدیم. شرکت دانش بنیانی که شرطش برای استخدام نخبه دانشگاهی و جنسیت مرد بود، با دیدن دختر یکی از برادرزاده ی یکی از معاونان ارگان خاصی، شرط جنسیت رو حذف کرد و اون بنده خدا رو استخدام کرد ...! برای همین دست از پا درازتر به کارخونه ی ورشکست شده ای اومدیم تا بلکه منم بتونم اونجا نگهبانی بدم و هم جای خواب آروم و ساکتی داشته باشم و هم بتونم روی مقاله و پایان نامه کار کنم. و شهریار که اصلاً به ظاهر پر از شیطنت و لودگیش نمی اومد چقدر پای رفاقت وایسه تصمیم گرفت با من نگهبانی بده ...!‌ از افکارم بیرون اومدم. شهریارم ظاهراً گریه هاش تموم شده بود. با لبخند رو بهش گفتم : - اگه آبغوره هات تموم شده که بریم؟ - میخوام برم مسجد ... با تعجب گفتم : - مسجد ...؟ الان؟ مثه من به سکوی پشت سرش تکیه داد و گفت : - میدونی من هیچوقت ایام محرم مشکی نپوشیدم. هیچوقت مثه این پسرایی که عَلَم برمیدارن و دلبری میکنن نبودم. یعنی هیچوقت هیئت و چه میدونم از این مراسم ها نرفتم! میدونی چرا؟ چون از نظر من همه چی مبالغه و غُلُو و نمایش بود. با خودم میگفتم خب چه معنی داره که ۱۴۰۰ سال پیش اومدن یکی رو بکشن بعد کلی با سنگ و چوب و شمشیر زدنش و آخرشم تیکه تیکه ش کردن؟ خب همون اول کاری با شمشیر زدن دیگه! معلومه که اینا تحریف شده ست و این آخوندا برای دکون دستگاه،از خودشون در آوردن 👇
📙 خوانش کتاب دکل انگشت خود را بالا گرفتم و گفتم: یک سؤال؛ ما گفتیم انتظار برای آمدن مهمان عزیزتان معنایش این است که شما فضا و محیط خانه را برای تشریف فرمایی او آماده کنید، خب سؤال من این است اگر مهمان شما در محله ای که زندگی میکنید، چند تا دشمن قُلدر و قُلچماق درست و حسابی داشته باشد که تشنه ی خون او باشند با اینکه شما خانه را برای او آماده کرده اید، آیا این کافی است و زمینه برای آمدن او صددرصد مهیا شده است؟ صدای «نه» در کلاس پیچید. گفتم میدانستم جواب شما منفی است. چون با وجود چنین اشرار و آدمهای زورگو و چاقوکش که در ورودی محله حی و حاضر ایستاده اند مهمان شما نمیتواند نزدیک محله شود. همین که چند نفر از این آدمای قالتاق بیایند جاده را ببندند و فضا را با آشوب و عربده کشی و خفتگیری ناامن کنند مسلّماً ورود مهمان شما به محله با مشکل مواجه خواهد شد و چون جان مهمانتان برای شما عزیز است نمیگویید هرجوری است با زور و دعوا، او را میبریم داخل محله. - خب بچه‌ها من از شما سؤال میکنم در این شرایط چه باید کرد؟ با چه نقشه و ترفندی باید مهمان خود را وارد محله کنید؟ یکی از بچه ها گفت: نصف شب که آدمای لات محله رفت و آمدشان کمتر است یا خواب هستند مهمان خود را میبریم. لبخندی زدم و گفتم منظور ما از ورود مهمان به محله، صرف وارد شدن به آنجا نیست چرا که به فرض ورود شبانه و مخفیانه، وقتی خبر آمدن مهمان ما توی محله بپیچد باز همان تهدید سابق باقی است و خطر حمله ی افراد شرور که دشمن سرسخت دفع نخواهد شد. پس مقصود ما از ورود این مهمان به محله، ورودی است که این مهمان بتواند در این محله با کمال آرامش سکونت داشته باشد و بتواند تمام اهدافش را برای پیشرفت محله و اهالی آن پیاده کند. یکی از بچه‌های میز اوّل: گفت حاج آقا من فکر کنم تنها چیزی که میتواند مشکل را حل کند این است که تمام مردم محله از این مهمان حمایت و طرفداری سفت و سختی کنند و این آدمای خرابکار از ترس مردم محله، جرأت هیچ اقدامی را نداشته باشند. بلافاصله با دستم زدم روی میز جلو و با صدای بلند و محکم گفتم احسنت! دانش آموزی که تشویقش کردم سریع گفت: حاج آقا! زهرترک شدم. گفتم: نترس من اینجا هستم. بچه ها زدند زیر خنده. آهنگ خنده ی بچه ها که ملایم شد، گفتم: خوب به این جملات من دقت کنید. جای حسّاس بحث هستیم؛ ببینید بچه ها شما و اعضای خانه شما که منتظر آمدن این مهمان هستید، می دانید که این مهمان چه گوهری است چون با اخلاق زیبای او، اندیشه ی کارآمد او و توانمندیهای استثنایی او آشنا هستید و به خاطر همین خوبیها و استعدادهای فوق العاده او دغدغه ی فراوانی دارید تا به محله ی شما بیاید و زندگی اهالی محله را از همه جهت متحول کند. - خب حالا دقت کنید؛ فضای خانه‌ی شما برای آمدن او آمادگی خوبی دارد، اما فضای محله فاقد این اقبال و پذیرا بودن است. فرمول آمدن مهمان شما برای سکونت در این محله این است که بروید بر روی و و جو محله کار کنید تا همرنگ و همسوی فضای خانه‌ی خودتان شود؛ یعنی کار را به جایی برسانید که همه‌ی محله یک دست و یکدل، خواهان و طالب واقعی مهمان شما شوند. یکی از کارهایی که به شما برای ایجاد این فضا کمک میکند تا مسیر ورود مهمان شما آسان شود این است که در محله ی خود، مهمانتان را معرفی کنید و بهترین راه معرفی او این است که شما و اعضای خانواده تان باید در رفتار و گفتار و سبک زندگی خود عملاً مبلغ و مروّج مهمانتان باشید. باید زیباییهای اخلاقی این فرد در شما نمایان باشد. باید سبک زندگی شما به گونه ای باشد که اهل محل ببینند شما با این سبک زندگی خیلی موفق هستید و طوری زندگی کنید که خانواده ی شما در محله اسوه و الگوی مناسب شناخته شود. اهالی محله، خودبه خود شیفته ی چنین منش و سبک زندگی ای میشوند. از طرفی باید در محله با انواع و اقسام ابزار تبلیغات و رسانه، اهالی محل را با افکار و برنامه‌های نجات بخش این مهمان عزیز آشنا کنیم. ببینید ما در واقع، فضا و هوای محله را پذیرای افکار مهمان خود کرده و و کاری کردیم که رایحه خوش نیکیها رفتارهای زیبا در فضای محله پخش شود تا اهالی محله از حیات طیبه و معنویات لذت ببرند. در چنین وضعیتی وقتی اعلام میشود مهمان ما در راه است تمام کوچه ها و خیابانها آذین بندی میشود نیروهای مبارز، سلاح به دست جای جای محله را پر میکنند تا مهمان ما در امان بماند. مردم از هر طرف برای استقبال این مهمان عزیز سرازیر میشوند کوچه و خیابان غُلغُله‌ی جمعیت میشود. خب به نظر شما آیا دیگر جایی برای جولان دادن خرمگسها باقی میماند؟ این فضا بر دل دشمنان لرزه می‌اندازد. خب بچه‌های عزیز الان وقت آن است تا تنور داغ است، هدف انقلاب و آرمان بزرگ انقلاب را بیان کنم ... ادامه دارد ...🍃 https://eitaa.com/fatemieh_1401
📚 📖 1⃣4⃣ حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد : »سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!« و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می شکافد که چشمانش را با شانه ام می پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می کردند. میدانستم این روز روشنمان است و می ترسیدم از شب هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن ها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوان هایم یخ میزد. زن عمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی آمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می چرخید و کاری از دستش برنمی آمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با خلبان بحث میکرد : »اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد : »نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!« به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمی چرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد : »عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!« و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد : »اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!« رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد : »باطری رو گذاشتم تو کمد!« قلب نگاهم از رفتنشان می تپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلی کوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم که یکی از فرمانده های شهر رو به همه صدا رساند : »به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین (ع) آزادی آمرلی نزدیکه!« شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود. من فقط زیر لب صاحب الزمان (عج) را صدا میزدم که گلوله ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم هایم را به سمت خانه می کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را می چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. 👇
3.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا آمریکایی ها وارد جنگ شدند؟ آمریکایی ها برای نجات رژیم صهیونیستی به این مهلکه آمدند! 🔔ویژه برنامه 🔔 () انتشار برای اولین بار | 🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺 https://eitaa.com/fatemieh_1401
3.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا آمریکایی ها وارد جنگ شدند؟ آمریکایی ها برای نجات رژیم صهیونیستی به این مهلکه آمدند! 🔔ویژه برنامه 🔔 () انتشار برای اولین بار | 🌺یا أللّٰهُ یا رَحمٰنُ یا رَحیمُ! یا مُقَلِّبَ القُلوبِ! ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دینِکَ🌺 https://eitaa.com/fatemieh_1401