#ناحله
#پارت_هفتاد_و_هشت
فاطمه:شرمندم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت با هق هق گفتم:نمیتونم بیام ریحانه بابام نمیزاره میگه حق نداری بری بیرون.
ریحانه:ای وای چرا؟ چیشده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت:بابات خونه است الان؟
فاطمه:آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره.
ریحانه:آها باشه گریه نکن قربونت برم شاید دلخوره ازت ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای بهت زنگ میزنم دوباره.
فاطمه:باشه مرسی ریحانه جون خداحافظ.
خداحافظی کرد وتلفن قطع شد دلم گرفت بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد !!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دستو دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداختو گفت:با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود با دیدنش از جام بلند شدمو پریدم بغلششرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود دستشو گرفتمو نشستیم.
فاطمه:ریحانه جون ببخش منو دلم میخواست دوباره بیام پیشت ولی نشد.
ریحانه:این چ حرفیه شما خیلی لطف کردین به ما بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟
وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجهشون ب من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستمو تو دستش گرفتو گفت:تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه که خیلی خوب شد که الان گفتیو خودت رو خلاص کردی.
یخورده مکث کرد و گفت:ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف میکردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•