eitaa logo
هیأت خواهران فاطمیون قم
292 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
42 فایل
این کانال مربوط به هیأت خواهران فاطمیون قم زیر نظر سازمان تبلیغات اسلامی می‌باشد. ارتباط با ما: @fatemiioon251 کلیپ‌های کوتاه @cilip_f کانال آرشیو صوت‌ها @arshivesout صفحه آپارات https://www.aparat.com/fatemiioon135 https://eitaa.com/fatemiioon128
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام الله م.ا. بازی بین دو تیم کوچه عراقی و خیابون احمد اینا برگزار می‌شه، دیری دی دی دید دید دید دید دیدید دیدید. توپ دست احمده احمد یه پاس به علی علی به سمت دروازه نزدیک دروازه با داور تک به تک می‌شه نه! پاس به احمد دروازه بان غافلگیر می‌شه یه شوت کات دار از احمد و بله توپ به سمت بیرون زمین... توپ زبون نفهم! دروازه به این گل و گشادی رو ول کرده بود، کوچه به این پهنی که تمام راسته‌اش کارخونه‌های تعطیل بود رو ول کرده بود رفته بود نبش یه کوچه فرعی توی یه خونه‌ی خاص... علی بی حوصله گفت: أی بابا! احمد گفتم اونجوری شوت نکن، اینجا خیابون ما نیست. حالا خودت برو توپّو بیار‌! دروازه‌بان در حالی که با نگاه وحشت زده‌اش مسیر توپ رو دنبال می‌کرد گفت‌: بچه‌ها توپ بی توپ، رفت تو خونه‌ی پیرزنه... بچه‌های کوچه همه ترسیدن و توی سکوت و بهت گیر کردن، بچه‌های خیابون مقدم اما با همهمه ضعیفی می‌پرسن چی شده؟ یکی با افتخار گفت: گفته بودیم! شوت‌های احمد یه چیز دیگه است. یکی دیگه گفت: خب می‌ریم زنگ می‌زنیم، توپّو بدن اون یکی گفت: خب می‌پریم توی حیاط‌، توپّو میاریم. اما سکوت بچه‌های تیم کوچه عراقی یه چیز دیگه است. علی رفت سمت دروازه‌بان که خشکش زده بود: _چی شده مهدی؟ دروازه بان آب دهنش رو قورت داد: _علی! این خونه داستان داره _چیه؟ چرا کپ کردی؟ _این خونه‌ی پیرزنه است _خب جون بکن بگو چی شده؟ ‌_أی بابا! تو چقد خنگی! اون دفعه از پایگاه اومده بودیم حاج عباس گفته بود کمک به نیازمندا و این حرفا... جو گرفته بودمون رفتیم کمکش کنیم نزدیک شدیم دیدیم قیافه‌اش مثل جادوگراست. چادر مشکیش افتاده بود روی چشمش، یه چشمش کور بود. تو به پت پت افتاده بودی جلوش، گفتی خانوم کمکتون کنم؟ اون خندید دندون نداشت ترسیدیم در رفتیم. علی با چشم‌های گرد شده گفت: إإإ؟ راس میگی؟ احمد گفت: بابا جوّ ندید از یه پیرزن می‌ترسید. همه با اخم به احمد نگاه کردن، انگار بهشون فحش داده باشن. مهدی سینه‌اش رو صاف کرد و با صدای کش‌داری گفت: _باشه! پسر شجاع! شما شوت زدی خودت می‌ری توپّو میاری. و بعد هم در حالی که دستش رو به نشونه دعوت به سمت در خونه باز کرده بود، یه لبخندی زد که بقیه فکر کردن مهدی داره احمد رو می‌فرسته قربانگاه حیدر دوید و با نگاه و چهره‌ی التماس آمیز گفت: احمد! خر نشو من می‌رم توپ می‌خرم پول دارم نرو احمد اما نمی‌خواست کسی بفهمه ته دلش یه کم ترسیده گفت: حالا خیلی هم... مهدی پرید وسط حرفش: چیه ترسیدی؟ _نه، میگم... چیز... خونه مردم بدون اجازه... فوری مهدی راه فرارش رو بست: پس چرا اون هفته تو خونه پشتی اکبر اینا پریدی؟ احمد به غرورش برخورد رفت سمت در قهوه‌ایِ رنگ و رو رفته‌ای که انگار فقط اندازه یه آدم کوتاه بود. تا اومد دستگیره در رو بگیره، حیدر اومد جلو گفت: احمد تو رو خدا بیخیال‌! تا امروز یه نفرم توی این خونه نرفته، هفته پیش حاج عباس خواست بیاد ببینه توی این خونه چه خبره، اصلا با گل و شیرینی اومده بود برای رد گم کنی، فکر کرد ما نمی‌فهمیم می‌خواد ببینه چه خبره توی این خونه، اصن نتونست بره توو فکر کنم جادوگری، چیزیه. بعد با صدایی که خوف از توش معلوم بود گفت: اصن بعضیا می‌گن این آدم نیست، از ما بهترونه احمد آب دهنش رو قورت داد، اما وقتی نگاه عاقل اندر سفیه مهدی رو دید که معنیش "دیدی ترسیدی" بود، گفت: حیدر! ببین! من بمیرمم باید توپّو بیارم؛ کَل اینو بخوابونم. فوری دستش رو از دست حیدر بیرون کشید و قبل از این که کسی وقت کنه چیزی بگه از دیوار آجری قدیمی کنار در آویزون شد و پاهاش رو با تر و فرزی خاصی جای پاهای قبلی گذاشت و خودش رو رسوند بالای دیوار... یه نگاه پیروزمندانه‌ای به بچه‌ها کرد. به غیر از مهدی که از نگاهش پشیمونی می‌بارید، بقیه نگاه‌ها منتظر یه حادثه بود. احمد در حالیکه خم شده بود و یه دستش رو سایه‌بون چشم و ابروی مشکی‌اش کرده بود و دست دیگه‌اش روی زانوش بود، داخل حیاط مستطیلی قدیمی رو نگاه کرد. _بچه‌ها اینجا چقدر درخته، توپّو دیدم. هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. یه خیز برداشت و نرم پرید پایین. مستقیم وسط حیاط بود. صدای خش خش برگ‌های زیر پاش سکوت رو می‌شکست. با احتیاط رفت پشت یکی از درخت‌های تنومند، توپ درست افتاده بود وسط حوض، با خودش گفت: عجب شوتی زدم از بالاسرِ این همه درخت رد شده افتاده وسط حوض، آخه این همه فاصله، نکنه کسی برش داشته گذاشته اونجا که... بعد آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به ترس خودش غلبه کنه. _نه بابا این حرفا مال ترسوهاست. یه دقیقه با پنج تا گام بلند میدوم وسط حوض بعد تا کسی برسه با ده تا گام روی دیوارم... یه نگاه به دور تا دور حیاط انداخت که با درختای بلند و بدون برگ محاصره شده بود و خونه رو شبیه خونه ارواح کرده بود. قار قار قار قار یهو دلش ریخت و با حالت عصبی با صدای بدون جوهر گفت: أأءه، ترسیدم... ادامه دارد... @daftaresher110
۲۰۲۲۱۱۲۰۱۶۱۳۱۰.mp3
4.82M
پیشنهاد می‌کنم هم خودتون گوش بدید هم بدید دیگران گوش بدن نکات کوچک اما اثرگذار در دنیا و آخرت و سلامتی و... شما https://eitaa.com/fatemiioon128
48.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انگار این انیمیشن برای همین دوره است... رسیدن بنی اسراییل از ضعف به قدرت تا حکومت حضرت سلیمان که حکومت جهانی بود... و مشکلاتی که دشمن خارجی و داخلی و شیاطین براشون ایجاد می‌کنن... چقدر یاد خودمون می‌افتم... هر روز یک قسمت توی کانال قرار می‌گیره... إن‌شاءألله یاعلی!... https://eitaa.com/fatemiioon128