دبیرهی پارسی تهی از تنوین عربی است. تلاش دبیرهی نهضت آن است که از کلمههای حاوی تنوین استفاده نکند...
فرهنگسازی این سالها نام مستعار روند رهاسازی، عادیسازی، عرفیسازی بوده است...
الآن را اگر به صورت توفیقی وحیانی آن بنویسیم امکان استفادهی آن در نگارش سرهی پارسی وجود دارد هر چند حاوی ال است؛ الآن، ال+آن...
وام گرفتن مفرد از عربی یا هر زبان دیگر برای غنای پارسی لازم است. تلاش دبیرهی نهضت آن است که از مرکبهای عربی استفاده نکند چه رسد به جملههای عربی: بشخصه، ماجرا، مایحتاج، کماکان...
دبیرهی پارسی تهی از تنوین عربی است. تلاش دبیرهی نهضت آن است که از کلمههای حاوی تنوین استفاده نکند...
کمیتهی انضباطی فدراسیون فوتبال اگر ول و یله نبود یک هیأت شرعی در جایی خودش را تفسیق و حتا تکفیر میکرد، نه این که با کاربست حرام صریح شرعی این ورزشکار و آن تماشاگر را تأدیب کند...
تصمیم نظام اسم نظام قدرت است آن هنگام که با استحسان پی دور زدن اجتهاد و نظام شریعت است...
شاگرد اول بودم. برگهی اعلان کلاسی تقویتی به والدین را میان شاگردها پخش کردند؛ من با آن موشک درست کردم. مدیر مدرسه خشمگین وارد کلاس شد و از همه خواست برگههاشان را روی میز بگزارند. برای برگهی نداشتهام با چوبش کف دستم را فلک کرد؛ اگر موشک را رو میکردم شاید از پا فلک میشدم...
اکنون همه میدانیم ورزشگاه نیمشلوارپوشها در ایران پاطوق صهیونیها به زبان پارسی است...
در مدرسهی حضرت امیر، رابطهام با آن مدیر جوان خوب نبود، با این که شاگرد زرنگ مدرسه بودم. تکخوان بودنم در گروه تواشیح مدرسه هم قوز بالای قوز بود. مدیر مدرسه به گروه تواشیح ما میگفت: گروه لواشی، گویا که نانوایی است. اخوی که از ابتدائی آمد اما ورق برگشت، و شد سوگلیش...
مدیر جوان میخواست مدرسهی غیرانتفاعی خود را بر پا کند و از اخوی دعوت کرده بود که افتخاری آن جا باشد. کارهای معماری ساختمان مدرسهاش را هم به پدر سپرده بود؛ و من هم به روال معمول دستیار پدر و کارگر ارزان بودم. و شاید اول بار بود که از این که وردست پدر کار میکنم دلم گرم نبود...
دستکش بنائی نمیپوشیدم؛ برای دستم بزرگ بود و دستم عرق میکرد و دستکش لق میزد. پدر آجرهای لفتون را جفت میکرد و بی آن که منتظر بماند از کف حیاط به نیمطبقه نیمساز پرتشان میکرد و در هوا میگرفتمشان. در پرت و گرفت تند تنها گاه رد خون را بر آجرهای زرد و تیز تل شده میدیدم...
گزار نهادن است؛ گذار رفتن است؛ ادا کردن نهادن است و عبور کردن رفتن است...
عبدالله سرکارگر پدر بود و صبحهایی که کارگر پدر میشدم بوی عطر محمدی او را میداد. آن تابستان میخواستم به او خواندن و نوشتن بیاموزم اما خستهتر از آن بودیم که بشود. سالها بعد پشت پادگان آموزش مدافعان حرم به این فکر میکردم که درستش آن بود که من از او لهجهی افغانی میآموختم...
حقوق عرفی در نبود وحی برساخته شده است. دیوار کج قانون از مشروطه تا اکنون در محیط ایران اسلامی کج از حکم شریعت بالا رفته است...
قانونگزاران عرفی مجلس شورا در پیشنویس قانون موسوم به حمایت از زنان اذن خروج زنها از منزل شخصی و ملی را از ولی شرعی به قاضی مأذون توسعه دادهاند. در تمام این ماهها به این فکر میکنم که با بیان معصوم در ملعون بودن آن زن بیاذن در زبان فرشتهها چه چاره کردهاند؟ یا چه...
ما در کوچهی بزرگمهر مینشستیم و برادر شیخ شهید، مرتضا مطهری، در کوچهی انوشیروان. پدر از سر ارادت به شیخ، خردهکاری خانهی ایشان را پذیرفته بود و همه چیز در آن خانه در هم گوریده بود. یک قلمش: سر ملاط ساختن با دم بیل که همقدم بود حباب روشنایی کلاسیک پذیرایی را انداختم و شکست...
بیشتر شوخی و خنده بود و عبدالله را شماتت نکردم اما سرم آمد. پدر سیمانکاری آن دیوار را به او سپرده بود و تازه داشت کارگر ماهرش میشد و ملاط سیمان شره میکرد و نمیایستاد و شاید ریسه میرفتیم. سالها بعد در خانهام آن دیوار آستر میخواست و خودم دست به کمچه بردم و شره میکرد...
پدر خردهکاری قبول نمیکرد. از صفر طراحی میکرد و گود بر میداشت و آجر روی آجر مینهاد و بالا میآمد، و کلید را تحویل مالک میداد. معماری از ریشه را در آن تابستانهایی که کارگر ساده و دستیار پادوی پدر بودم از استاد حسین معمار آموختم...
پدر در خانه آرام و نرم بود و با کتاب خواندن و اخبار دیدن میگذراند. سر ساختمان اما جدی و اندکی تلخ بود. عجیبترین صحنه اما هنگامی بود که با صاحبکار بحثش میشد و حتا دعوا میکرد. آن سالها نظام مهندسی سخت نمیگرفت و صاحب کار دستکاریهای خطا و گاه خطرناکی در ساخت خانه میکرد...
عصر که پدر از سر کار میآمد یک سکهی دو تومانی به من میداد تا روزنامه بخرم و تا دم غروب ستون به ستون برایش بلند بخوانم. نصف راه مدرسه را میرفتم تا به دکهی مطبوعات برسم و دو گزینه داشتم: اطلاعات، کیهان. همیشه اطلاعات میخریدم. برای ستون دو رکعت عشق که خاطرات کوتاه جنگ بود...