وضعیت سخت اقتصادی با موکبهای اربعینی در ایران چه کرده است؟ موکبهای دولتی کرکرهشان پایین بود. موکبهای مردمی بیشتر شده بودند با محتوای سادهتر. بسنده به آب و چای و جای خواب معمول بود و ناهار و شام ندادن. راه آن موکب دم تنگهی کلداوود هم نان لواش و گوجهی فرنگی محلی بود...
به آن کاروان پیاده از طهران، در همدان تعدادی خانم هم ملحق شده بود. به یکی از رفقای کرمانشان گفتم تا بهشان به تعداد پوشیه برساند، تا هم در رسانهی ایران و هم جادهی عراق راحت باشند. در کرمانشان گفتم تا هزینهاش را بدهم. گفت: تا برسید، بانی پیدا کرد. نذر نقاب در مسیر اربعین...
زنگ زده بود و استخاره میخواست و مصحف همراه نیاورده بودم. از آن جوان پرسیدم. گفت: هماین سربالایی را برو تا به داخل روستا برسی. آن جا زنگ یک خانه را بزن و نشانی فلانی را بگیر که کلیددار حسینیه است. قدری امیدوار شدم. پیش از این فکر میکردم که چیزی بیش از جمعخانه نداشته باشند...
با خودروی پایهبلندش روی جادهی بیستون پی زائرهای پیادهی عتبات بود. خانهی برادرش در آن روستای باصفاء هم مضیف زائرهایی بود که پذیرایی میکردند. انتظار این یکی را اما نداشتم. گفت: ما یک صندوق داریم که به زائرهای عابر پول دستی هم میدهیم...
موکبهای ایرانی این سالها برای زائرهای سواره ساخته شدهاند و برای زائرهای پیاده مناسبسازی نشدهاند. زائر پیاده نه زانو دارد و نه کمر، و میز و صندلی پذیرایی به کارش نمیآید و پی جایی است که بتواند پا دراز کند یا دراز شود. موکب هم بر جاده باید باشد و نه در عمق و در سربالایی...
پرسیده بودند: از چه گزارش نمیدهید؟ احساس میکردم حرفش آن است که خانمهای متشرعی که در آن هیأت وموکب فعال استند خوش ندارند تصویرشان روی میز مدیران شهر دست به دست شود؛ و قید گزارش دادن را زده بود. این حد از انضباط در مبانی شاید تنها از یک طلبهی حوزوی با پدری ارتشی بر میآمد...
مدرسهی شرعیهی سرپلذهاب موکب اسکان طلبههای شهرهای مختلف شده بود که از مرز خسروی به اربعین عراق میرفتند. توانایی مدیر و ارکان آن از تغییر وضعیت از پختن املت ربی به پخت و پز تحلیلهای پیشرفته از جریانهای مذهبی در شهر و استان حیرتآور بود...
از گردنهی قراویز بالا میآیم و دلم با شهید حاج حسین همدانی است؛ زادگاه لشکر انصارالحسین زیر پایم است. حاجی حجت آن است که سرنوشت را برای ما نوشتهاند و اگر نه به شهادت رساندن جان از میان این همه نشد، نشد است...
غروب بازیدراز در مسیر اربعین را که میبینیم فکر میکنم چه کسانی این غروب را از روی آن ارتفاع دیدند و به آرزوی دور به کربلاء رسیدن فکر کردند، چه رسد به پیاده رسیدن: محسن حاجبابا، رسول حیدری، علی موحد دانش، محسن وزوایی، مجید فتحنایی، اصغر وصالی، علی اکبر شیرودی، غلامعلی پیچک...
در خیابان اصلی قصرشیرین، کشاورزهای شهر میهمان چای موکب کشاورزهای رودسری استند و حرف به سرعت به برنج رفته است. من از عکسهایی که روی گوشی از شالیزارهاشان به هم نشان میدهند چیزی در نمییابم اما قصرشیرینی دست آخر دست تسلیم بالا میآورند؛ میگویند: اما بادنجان این جا بینظیر است...
نرسیده به قصرشیرین آبم ته کشیده است. به پایگاه جادهیی ۱۱۵ رسیدهام. میخواهم بگویم: یک گرمازدهی خودمعرفم و میخواستم خودم بیایم و نه این که شما بالای سرم بیایید. نمیگویم. میخواهم بگویم: با یک بطری آب که مبانی روائی پیادهروی اربعین کسی را انکار نمیکنند. نمیگویم...
قرار بود با استاد علی به خانهشان در روستای سیدایاز بیایم تا قدری استراحت کنم و قدری خنک شوم، اما بحث به خاطرات او از جنگ و از زلزله رفته است. میگوید: قصرشیرین تا یکدو سال پس از جنگ در اشغال عراق بود و چهار سال پس از پایان آن اجازه دادند به روستامان برگردیم و بازسازی کنیم...