طول مسیر از منذریه تا خانقین تا پسآی آن نیروهای حشدالشعبی تأمین جاده را به عهده دارند و تپه به تپه گسترش یافتهاند. تنها تفاوتشان با گذشته این شده است که زیر چادر گرما میکشند و نه زیر آسمان، و این گونه مرز خسروی را برای ما شبانهروزی کردهاند...
این جا، در شرق دیاله، تنها راه خلاص شدن از گرما خوابیدن و خاموش شدن است...
در موکب طائفهی زرکوشیها نشسته بودم و حجم انبوه زائرهای ایرانی را تماشا میکردم. برای آن زائر ایرانی که حمرین را نمیشناسد و جغرافیای مذهبی و سیاسی آن را نمیداند به سختی میتوان توضیح داد هماین توقف کوتاه و لفهی مرغ گاز زدن در این جا چه امنیتسازی عظیمی برای شیعهها میکند...
کردهای فیلی، کرد جمع عربها و عرب جمع کردهایند. شاید به جهت شیعه بودنشان است که بدنهی کردهای عراق آنها چندان کرد نمیدانند...
ما زیاد در عراق چرخیدهییم و زیاد با عراقیها چرخیدهییم، اما تصویرهای این جا و آن جای حاج قاسم باعث میشود تا در مسیرهای بیآبانی استان دیالی و موکبهای هر از گاه آن احساس غربت نکنیم، چه رسد به زائرهای عادی ایرانی...
هماین حضور سوارهی ایرانیها در مسیر خسروی به بغداد در خانقین و حمرین و حتا مقدادیه کافی است تا در وزنکشی سیاسی، شیعهها برابر سنیها و کردهای منطقه جاسنگین بشوند. این دلیل سادهی آن است که از چه اهالی این جا با زائرهای ایرانی اربعین مانند سرمایهی راهبردی برخورد میکنند...
هنوز مانده به بغداد، به پدر زنگ زدم. از سلام که رد شدیم آن چه میشنیدم قدری برایم غریب بود؛ روزها بود که تنها به فارسی نوشته بودم و هر چه گفته بودم به عربی بود...
رنج زیارت اربعین شکننده و سازنده است. در موکبهای مسیر از کرمانشان تا خسروی تا بغداد هر از گاه با خانوادههایی که برای نماز و آب و چای پیاده شدهاند همکلام شدهام و در بسیاری با فرزندان نوجوانشان. در کمتر حالتی یک نوجوان را تا این پایه میتوان همدل و دعوتپذیر یافت...
چند جوان سرزنده و خوشحال عراقی با نیمشلوار و سر و وضع بغدادی آمده بودند تا آن کبابپز ترکی را از آن موکب که کار امسالش تمام شده بود بار وانت کنند؛ موکب را جمع میکردند. یکیشان اشاره کرد که به کمکشان بروم؛ آن یکی با سقلمهیی برش گرداند؛ یعنی: از زائر نباید کار کشید...
وارد عراق که شدیم نزدیک به یک هفته از رفتن زائرهای پیاده و موکبهای خدمت به آنها روی جاده، میگذشت. و آن چه مانده بود موکبهای خدمت به زائرهای سواره در فاصلههای طولانی روی جاده بود. اکنون در بغداد اما فاصلهی ما با زائرهای پیاده و موکبهای آنها نزدیک به یک روز است...
نیروهای پلیس عراق آرایش گرفته روی جادهی بغداد در آن موکب استراحت میکردند؛ بعد از نماز ظهر و عصر قدری آن جا خوابیدم؛ چشم که باز کردم تعدادیشان بالای سرم بودند. همآن طور درازکش گذرنامهام را دادم و دشداشهام را بالا دادم تا کمربند انتحاری نداشته باشم؛ سپس به خواب ادامه دادم...
از جادهی ساحلی دجله، از داخل محلهی اعظمیه، به طرف پل شناور کریعات میروم. میان آب رود و نخلهای کاظمیه ناگاه دو تکه طلا زیر نور میدرخشند؛ پس از هجده روز رسیدهام. به زانو در میآیم...
عصای کوهنوردیم برای عراقیها غریب است؛ شاید به خاطر آن که جنوب عراق کوه و کوهنوردی ندارد، و شاید به خاطر درخودشو بودن عصای کوهنوردی. برخی حتا تصور میکنند که سلاح است. بلند و کوتاه شدنش را که میبینند اما خیالشان راحت میشود...
در سیطرهی حرم کاظمین عصایم را میگیرد و گویا او هم در هویت آن ابهام دارد. میگویم: هي عصاي، أتوکا علیها و أهش بها علی غنمی و لي مآرب أخری. از خاصیتهای دیگرش میپرسد. میگویم: وسط بیآبانهای ایران به زمین میکوبیدمش و به عنوان شاخص، قبله را با آن پیدا میکردم...
بعد نماز ظهر و عصر حرم کاظمیه برابر باد خنک هواساز نشستهام و نفس تازه میکنم و هر از گاه صف غذای حضرتی حرم را تماشا میکنم. برای توصیف آن صف زائر یک کلمه میآید و میرود: رنجور...
شیعهها اگر تنها هماین مسجد براثا را داشتند، باز میشد برای زیارتش از فرسنگها دورتر بیاده به جاده آورد...
در مسجد براثا چه دعا میتوان کرد؟ که قلب شور و خشک ما هم بجوشد؛ چه میتوان کرد؟ به آب شیرین آبار علی از هر چه بودهیی دست بشویی...
علی را در آستانهی مسجد دیدم؛ شل میزد. اول فکر کردم عرب است اما به فارسی جواب داد. کرد سلیمانیه است و پدربزرگش طهرانی است. با برادرش، دو نفری از در خانهشان در سلیمانیه پیاده به کربلاء رفته بودند؛ و از سلیمانیه تا کرکوک را پابرهنه بود...
پسرهای موکبدار همسنوسال مسیح و محسن استند؛ کمابیش با همآن اسلوب تعامل. پسر بزرگ، پسر کوچک را ایستانده است و میخواهد با تیغ موکببری برایش قمه بزند که موکبدار سر میرسد...
این سالها ما روی کرامت خادمهای اربعین خیلی تکیه کردهییم؛ روی دیگر سکهی کرامت خادم اما مناعت زائر است. خادم کریم است و باید باشد و زائر منیع...
گفت: نمیرسی. گفتم: مسیر عتبات در ایران، کوهستان است و برخی روزها هزار تا هزارودویست عمود راه میرفتیم، و عراق که کفی است...
خلاف ایران، این جا با یک نگاه میفهمند عراقی نیستم؛ عراقیها زیر دشداشه شلوار نمیپوشند و چه رسد به شلوار پنجویازده، یکدوسه دکمهی بالای دشداشهشان باز است، چه رسد به بستن یقهی آخوندی، شیوهی دستار بستن هر شهر و عشیره مشخص است، در پیادهروی عصای کوهنوردی دست نمیگیرند...
در عراق هر نظامی هر چه بیدرجهتر و بیتجهیزاتتر باشد گویا برش بیشتری دارد. یعنی نیروی حشدالشعبی با لباس نزدیک به شخصی را میبینی که یک محور در مرز شرقی را اداره میکند و نیروی چترباز را در پایتخت میبینی که نگهبان یک مجتمع ساختمانی است...